روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

تجربه‌ها و خاطرات اربعینی

جواد جوان – 2025-10-09 19:49:33

خاطره نگاری شخصی از زیارت خانوادگیِ اربعین ویژه پویش ملی سوغات اربعین از خدا ، با خدا، برای خدا «کوچکترین مسافر و برکت اربعین» عهد زندگی مشترک، همراه شد با عهد دلیِ شرکت در سفرهای اربعینی، که هر اربعین، مهر عهد عاشقیِ بزنیم و سال را حسینی 7 کنیم. و

ادامه مطلب

امیرحسین اسرافیلی – 2025-10-07 19:06:07

سفرنامه                                                                                                به نام خدا                                                یک اربعین مسافر ای ز داغ تو روان خون از دیده حور   بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور (نیر تبریزی) من از کودکی عاشق امام حسین و سالیان سال بود که در انتظار زیارت کربلای معلی و عتبات عالیات بودم  دوست داشتم

ادامه مطلب

زهرا قاسمی – 2025-10-07 17:03:57

      این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست؟ زیر تیغ آفتاب عراق با پای پیاده راهی کربلا بودم، کمی از رفقا فاصله گرفتم تا در تنهایی خودم با آقا حسین خلوت کنم. در موج تازیانه افکارم ناخواسته سوالی رد شد که بعد ها منو شرمنده خودش کرد.

ادامه مطلب

سید حسین اشرفی – 2025-10-07 09:00:20

(3) رجعتی از دل به عشق   در هیاهوی سیل زائرین کوی یار، باد داغ بیابان همچنان بر چهره‌ی زینب می‌وزید. هر چند آفتاب ظهر، عرق را بر پیشانی‌اش می ‌نشاند، اما دلش سردتر از همیشه بود. این بار زینب با کاروان خواهرش راهی شده بود؛ دلش را سپرده بود

ادامه مطلب

محمدی – 2025-10-06 06:34:04

پریسا محمدی   اولش با اکراه قبول کردم با مادرشوهرم برم اربعین. فکر می‌کردم راه سختی پیش رومه. اما در مسیر، دیدم چطور با مهربونی به بقیه کمک می‌کنه، حتی پاهای منو موقع استراحت شست! اونجا فهمیدم چقدر قضاوت‌هام اشتباه بوده. وقتی به حرم رسیدیم، دستم رو گرفت و گفت:

ادامه مطلب

علی خدامی – 2025-10-06 06:33:29

علی خدامی – زائر جانباز   در مسیر مردی رو دیدم با پای مصنوعی که آهسته قدم برمی‌داشت. هر چند قدم می‌ایستاد، ولی لبخند از لبش نمی‌رفت. رفتم کمکش کنم، گفت: «نه برادر، این قدم‌ها رو برای حسین خودم برمی‌دارم.» اشک از چشمم جاری شد. گفتم: «سخته برات.» گفت: «سختی

ادامه مطلب

سمیه قربانی – 2025-10-06 06:32:53

سمیه قربانی   من و برادرم با هم رفتیم پیاده‌روی اربعین. همیشه اختلاف داشتیم، سر چیزای کوچیک بحث می‌کردیم. اما اون سفر یه چیز دیگه بود. توی مسیر، وقتی پا‌هام تاول زد، اون بی‌صدا کفش خودش رو درآورد و داد من بپوشم. گفت: «تو ادامه بده، من پابرهنه می‌رم.» اشک

ادامه مطلب

سعید رضا زاده – 2025-10-06 06:32:19

سعید رضازاده   روز چهارم، رمقی برام نمونده بود. گرما، تاول، بی‌خوابی… تصمیم گرفتم سوار ماشین شم. همون موقع صدای مداحی اومد: «آهسته‌تر برو، شاید حسین از دور نگاهت کند…» اون جمله منو نگه داشت. ادامه دادم و هر قدم رو با ذکر “یا حسین” برداشتم. وقتی از دور گنبد

ادامه مطلب

زینب سادات ناصری – 2025-10-06 06:31:41

زینب سادات ناصری   دختر نوجوانی در موکب موهاش رو کوتاه کرده بود. ازش پرسیدم چرا؟ گفت: «برای شفای مادرم نذر کرده بودم.» موهاش رو گذاشته بود توی پارچه سبز و لبخند می‌زد. گفتم: «اگه مادرت خوب نشه؟» گفت: «من نذر کردم برای رضای حسین، نه برای معامله با خدا.»

ادامه مطلب

رعنا اکبری – 2025-10-06 06:31:02

رعنا اکبری   از همون قدم اولی که از نجف حرکت کردیم، حس کردم پا‌هام سبک شده. انگار زمین خودش می‌خواست کمکم کنه. توی مسیر، همه با هم مهربون بودن؛ یکی چای می‌داد، یکی ماساژ، یکی دعا. با خودم گفتم: «ای کاش دنیا همیشه این‌طور بود.» یه دختر عراقی دستمالی

ادامه مطلب

رضا قنبری – 2025-10-06 06:30:28

رضا قنبری   هر سال نذر دارم برای امام حسین نامه بنویسم. امسال هم نوشتم از همه دردهام، آرزوهام، گناهانم. وقتی رسیدم بین‌الحرمین، اون نامه رو انداختم زیر گنبد طلایی. اشک‌هام بند نمی‌اومد. برگشتم ایران و چند هفته بعد همون مشکلی که ماه‌ها دنبالش بودم حل شد. اون روز مطمئن

ادامه مطلب

حسین حیدری – 2025-10-06 06:28:36

حسین حیدری   شلوغ‌ترین شب عمرم بود. بین‌الحرمین موج می‌زد از اشک و صدا. هرکس گوشه‌ای دعا می‌کرد. من فقط به آسمون نگاه کردم و گفتم: «خدایا، من اومدم ولی هنوز حسین رو نشناختم.» همون لحظه، نسیم ملایمی از سمت حرم امام حسین وزید و بوی عطر حرم امام عباس

ادامه مطلب

آرمان رحمانی – 2025-10-06 06:28:01

آرمان رحمانی   در یکی از موکب‌ها مردی نان می‌پخت، ولی نون‌هاش می‌سوخت. با خجالت گفت: «اولین باره دارم این کارو می‌کنم.» با لبخند کمکش کردم. بعد از چند دقیقه، نون‌ها خوش‌بو و نرم شدن. گفت: «الحمدلله، حالا می‌تونم به زائرا نون درست بدم.» اون روز فهمیدم خدا از نیت

ادامه مطلب

امینی – 2025-10-06 06:27:26

مصطفی امینی   توی مسیر موبایلم گم شد. اولش ناراحت شدم، چون همه عکس‌هام رفته بود. ولی بعد از چند ساعت دیدم ذهنم سبک‌تر شده. به جای عکس گرفتن، با چشم و دل نگاه می‌کردم. صحنه‌هایی دیدم که هیچ دوربینی نمی‌تونست ثبت کنه: اشک پیرزن خادم، خنده کودک عراقی، دست

ادامه مطلب

امیرحسین شریعتی – 2025-10-06 06:26:54

امیرحسین شریعتی   توی موکب مردی نذری عدسی می‌داد. خسته بودم، نشستم و خوردم. بعد از غذا، رفتم تشکر کنم. گفت: «من هر سال همین عدسی رو برای پسر شهیدم می‌پزم.» گفت: «اون همیشه می‌گفت بابا، یه روز با هم بریم پیاده‌روی اربعین.» حالا خودش نمی‌اومد، ولی پدرش با هر

ادامه مطلب

اله کرمی – 2025-10-06 06:26:14

الهه کرمی   شب بود، خسته و گرسنه به موکب رسیدیم. پیرمردی با چای داغ ازمون استقبال کرد. گفتم: «چرا نمی‌ری استراحت؟» گفت: «سی ساله هر اربعین همین‌جام، تا آخرین زائر بیاد.» وقتی چای رو گرفتم، دلم لرزید. اون مرد چشم‌های خسته ولی دلی روشن داشت. گفت: «من خادمم، نه

ادامه مطلب

نسرین احمدپور – 2025-10-05 09:43:39

نسرین احمدپور – مادر و دختر   من و مادرم با هم رفتیم اربعین. فکر می‌کردم اون نمی‌تونه زیاد راه بره، ولی دیدم از من جلوتره. توی مسیر هر وقت خسته می‌شدم، مادرم دستم رو می‌گرفت و می‌گفت: «دخترم، برای زینب راه می‌ریم، نه برای راحتی خودمون.» وقتی رسیدیم کربلا،

ادامه مطلب

ناهید کاظمی – 2025-10-05 09:43:07

ناهید کاظمی – پرچم گِلی   یه روز توی مسیر، باد شدیدی وزید و پرچم کوچیکی که دستم بود افتاد توی گل. دلم شکست، چون از اول سفر باهام بود. یه دختر بچه عراقی با روسری رنگی‌اش دوید، پرچم رو از گل بیرون آورد و با گوشه لباسش تمیز کرد

ادامه مطلب

مهدی حیدری – 2025-10-05 09:42:28

۲. راوی: مهدی حیدری – خادمِ کف موکب   من اهل خوزستانم. چند ساله که اربعین نمی‌رم پیاده، چون خادمم. کارم شستن زمین موکبه. بعضی‌ها فکر می‌کنن کار کوچیکیه، ولی وقتی می‌بینی زائری که خسته و خاکی وارد می‌شه و با لبخند از موکب بیرون می‌ره، خستگی‌ت می‌پره. یه بار

ادامه مطلب

مهتاب کریمی – 2025-10-05 09:41:56

مهتاب کریمی – خادم کوچک   دختر کوچیکم فقط هشت سالشه، ولی اصرار داشت توی موکب کمک کنه. بهش گفتم سخته، گفت: «می‌خوام منم خادم امام حسین باشم.» اون روز با لیوان‌های کوچیک، برای زائرا آب می‌برد. وقتی یکی از زائرا دعاش کرد، چشماش برق زد. گفت: «مامان، دیدی امام

ادامه مطلب

مریم رضوانی – 2025-10-05 09:41:18

مریم رضوانی – دعای مادر   توی مسیر، دلم خیلی گرفته بود. حس می‌کردم گناهانم سنگینه و لیاقت ندارم. همون موقع یه زن مسن کنارم نشست و بی‌مقدمه گفت: «دخترم، خدا از زائر حسین راضی می‌شه، ناراحت نباش.» انگار خدا از زبونش با من حرف زد. اشک‌هام جاری شد. اون

ادامه مطلب

محسن رحیمی – 2025-10-05 09:39:44

محسن رحیمی – خستگی راه   بعد از پنج روز پیاده‌روی، دیگه رمقی برام نمونده بود. کف پام ورم کرده بود و تصمیم داشتم سوار ماشین شم. ولی یه مرد عراقی اومد و گفت: «لا، امشِی للآخر، النصر قریب.» (راه برو تا آخر، پیروزی نزدیکه). نمی‌دونم چرا ولی حرفش انرژی

ادامه مطلب

مهناز افشاری – 2025-10-04 05:51:55

مسافر عشق هر قدم که بر خاک مسیر می‌گذارم، انگار هزاران قصه عاشقانه در دل زمین نجوا می‌کند. اینجا، در راه اربعین، نه فقط پاهایم که قلبم هم راه می‌رود، راهی که به سوی نور و آرامشی بی‌کران می‌رود. هر نفسی که می‌کشم، هوای عشق حسین (ع) را به جان

ادامه مطلب

مجید صادقی – 2025-10-05 09:36:57

مجید صادقی – کفش‌های جا مانده   من سال ۱۳۹۸ توی مسیر گم شدم. جمعیت زیاد بود و دوستم رو از دست دادم. خسته و بی‌رمق کنار جاده نشستم. یه مرد عراقی اومد، کفش‌هاش رو درآورد و گفت: «انت امشی، انا حفِی.» یعنی تو با کفش برو، من پابرهنه می‌رم.

ادامه مطلب

مجتبی قاسمی – 2025-10-05 09:36:18

مجتبی قاسمی – موکب ایرانی   سال قبل با چند تا از دوستام موکب کوچیکی کنار جاده زدیم. فکر می‌کردیم فقط چند زائر میان، ولی ظرف دو ساعت همه‌چی تموم شد! یه زن عراقی اومد و با خودش کلی نون و خرما آورد تا با ما شریک بشه. گفت: «انتو

ادامه مطلب

لیلا سادات موسوی – 2025-10-05 09:35:49

لیلا سادات موسوی – همسفر نابینا   در مسیر، کنار زنی راه می‌رفتم که عصا در دست داشت و نمی‌دید. هر چند قدم، می‌پرسید: «الان نشونه‌ای از بین‌الحرمین پیدا شده؟» وقتی رسیدیم، صدای گریه‌اش بلند شد. گفت: «من نمی‌بینم گنبد رو، اما دلم می‌فهمه این‌جاست.» اون لحظه از خودم خجالت

ادامه مطلب

علی یاری – 2025-10-05 09:34:49

مادرم قبل از سفر یه پرچم کوچیک سبز داد دستم و گفت: «این رو تا برسی ضریح نگه دار.» توی مسیر باد، خاک و خستگی زیاد بود، ولی پرچم رو زمین نذاشتم. وقتی رسیدم حرم، اون پرچم گِلی شده بود، ولی دلم روشن بود. وقتی باهاش تماس گرفتم، فقط گفت:

ادامه مطلب

فاطمه سلطانی – 2025-10-05 09:34:12

فاطمه سلطانی – باران و تاول   روز سوم راه بود، آسمون گرفته بود و بارون شروع شد. پا‌هام تاول زده بود و هر قدم مثل سوزن بود. تصمیم گرفتم بشینم. همون موقع یه خانم عراقی اومد و یه صندلی آورد، نشست کنارم، پاهامو شست و گفت: «الحسین یحب الصابرین».

ادامه مطلب

قربانی – 2025-10-05 09:33:37

علی‌اکبر قربانی – موکبِ دوستی   توی مسیر نجف به کربلا، کنار یه پسر عراقی نشستم که با لهجه شکسته فارسی حرف می‌زد. گفت پدرش در جنگ ایران شهید شده، ولی هر سال با عشق برای زائرهای ایرانی موکب برپا می‌کنه. گفت: «پدرم راضی می‌شه وقتی شما سیر می‌شید.» اون

ادامه مطلب

علوی – 2025-10-05 09:33:06

امیررضا علوی – زائر مسیحی   در مسیر موکبی دیدم که یه مرد مسیحی با صلیب کوچکی روی گردنش داشت به زائرها آب می‌داد. ازش پرسیدم چرا؟ گفت: «چون حسین برای انسانیت شهید شد، نه فقط برای شیعه‌ها.» اون جمله برام خیلی بزرگ بود. گفتم باورت به امام از کجاست؟

ادامه مطلب

سحر یوسفی – 2025-10-05 09:32:02

سحر یوسفی – کودکی در بین‌الحرمین   وقتی وارد بین‌الحرمین شدیم، جمعیت موج می‌زد. صدای نوحه، اشک، دعا… وسط اون جمع، یه بچه کوچولو روی شونه پدرش ایستاده بود و با صدای بلند فریاد می‌زد: «لبیک یا حسین!» همه برگشتن سمتش و صلوات فرستادن. اون لحظه دلم لرزید. گفتم این

ادامه مطلب

سجاد مرادی – 2025-10-05 07:32:33

سجاد مرادی – پسر کوچکی در مسیر   توی مسیر پیاده‌روی، کنار یه خانواده عراقی راه می‌رفتم. یه پسر بچه حدوداً هفت‌ساله مدام بهم آب می‌داد، در حالی که خودش عرق‌ریزان بود. وقتی گفتم: «پسرم، خودت بخور، من خوبم»، گفت: «لا، انتَ ضیف الحسین!» اون جمله، تمام خستگی رو از

ادامه مطلب

زهرا نادری – 2025-10-05 07:30:28

۱. راوی: زهرا نادری – اولین سفر   سال اولی بود که تصمیم گرفتم پیاده‌روی اربعین برم. مادرم نگران بود، می‌گفت طاقت سختی رو نداری. اما دلم آروم نمی‌گرفت. وقتی وارد نجف شدم و دیدم سیل جمعیت از همه جای دنیا داره سمت کربلا می‌ره، یه حس عجیبی گرفتم. انگار

ادامه مطلب

رقیه نادری – 2025-10-05 07:29:50

رقیه نادری – زائر تنها   در مسیر کنار پیرمردی راه می‌رفتم که تنها بود. گفتم: «تنهایی اومدی؟» گفت: «زنم فوت کرده، هر سال با هم می‌اومدیم. امسال تنهایی اومدم تا بهش بگم هنوز هم بر عهد عشق‌مون پایبندم.» بعد چفیه‌اش رو از جیب درآورد و گفت: «این چفیه رو

ادامه مطلب

رضا طاهری – 2025-10-05 07:28:43

رضا طاهری – اربعینِ سکوت   من آدم پرحرفی‌ام. اما در اربعین ۱۴۴۴ تصمیم گرفتم کل مسیر رو سکوت کنم. فقط راه برم، نگاه کنم، فکر کنم. توی سکوت، صدای پای زائرا، ناله نوحه‌خونا و خنده بچه‌ها رو شنیدم. انگار هر صدا ذکری بود. وقتی رسیدم بین‌الحرمین، اشکم سرازیر شد.

ادامه مطلب

حامد شریفی – 2025-10-05 07:27:48

حامد شریفی – نان داغ موکب   توی مسیر، بوی نان تازه هوش از سرم برد. رفتم داخل موکب و دیدم پسر جوونی نون می‌پزه، صورتش پر از عرق بود ولی لبخند می‌زد. پرسیدم: «خسته نیستی؟» گفت: «اگه برای حسین کار کنی، خستگی معنا نداره.» چند دقیقه کمکش کردم. اون

ادامه مطلب

الهام سلیمانی – 2025-10-05 07:27:05

الهام سلیمانی – کفش‌های مادربزرگ   مادربزرگم ۷۵ سالش بود و همیشه می‌گفت آرزوشه یه بار پیاده بره کربلا. امسال تصمیم گرفتیم با ویلچر ببریمش. وسط مسیر، به اصرار خودش از ویلچر پیاده شد و چند قدم برداشت. گفتم: «مادرجون خسته می‌شی!» گفت: «اگه زینب اون‌همه مصیبت کشید، من چند

ادامه مطلب

سید جواد بنی کمالی – 2025-10-05 06:33:19

بسمه تعالی خاطره پیاده‌روی نجف تا کربلا حرکت از عمود اول آغاز شد، زیر آفتاب تیز و سوزان نجف. گرما طاقت‌فرسا بود و آسفالت داغ زیر پاهایمان، اما شور و اشتیاق زائران همه خستگی را کم می‌کرد. هر قدم که برمی‌داشتیم، حس می‌کردم فقط راه نمی‌رویم؛ دل‌هایمان هم سبک‌تر می‌شد

ادامه مطلب

یاسمن باعثی – 2025-09-17 12:39:39

تجربه و خاطره “خدمت شیرین” حوالی صلاة ظهر، در مشایه با خانم مسنی روبرو شدم. بنده خدا مات‌ومبهوت مانده بود که حالا با چرخ‌دستی شکسته‌اش چه کار کند. به او قول دادم هرطور شده تا ظهر شرعی نرسیده برایش درستش می‌کنم. کارش با نیم‌متر سیم مفتول درست می‌شد ولی مگر

ادامه مطلب

فاطمه نوری احمدآبادی – 2025-09-20 15:12:54

سفرنامه قدم در راه، دلی به وسعت کربلا اربعین، تنها یک تاریخ نیست؛ بلکه دعوتی است از جانب مولا که دل را به لرزه درمی‌آورد و پا را به مسیر رهنمون می‌شود. امسال، هنگامی که آن دعوت‌نامه به دستم رسید، احساسی غریب در من زنده شد؛ ترکیبی از شوق، اضطراب

ادامه مطلب

فاطمه نوری احمدآبادی – 2025-09-20 15:31:08

خاطره مسیر نور: گامی در طُوَیریج نسیم خنکی که از سمت نجف می‌وزید، بوی خاک نم‌خورده و عطر دلنشین نذری‌هایی که در طول مسیر پخش می‌شد، مشام جان را نوازش می‌داد. جاده، پهناور و بی‌پایان، زیر پای زائرانی که همچون موجی عظیم و پیوسته، به سوی کربلا روان بودند، جلوه‌ای

ادامه مطلب

امیرمسعودشیرخان – 2025-09-21 06:30:52

بنام خدای حسین‌ع که جز او درنگاهش نبود باسلام خداقوت کیلومتری پس از صفر مرزی گاراژ کرایه است و خدمات به زائرین کمبود.و اوج گرما و خاک روان زائرین رامی‌آزرد.برای روحیه بخشی ته بطری بزرگ را باسوزن سوراخ و آبپاش ساختم که این چندقطره جان تازه ای به انان داد

ادامه مطلب

سیدعلی مستجاب الدعواتی – 2025-09-21 07:22:37

روایت اربعین پیاده‌روی اربعین، فراتر از هر توصیف و کلمه، تجربه‌ای ورای زمان و مکان است. این نه صرفاً یک پیاده‌روی، بلکه سفری روحانی به ژرفای وجود، دریایی مواج از ارادت و اقیانوسی بی‌کران از عشق است که هر سال میلیون‌ها قلب مشتاق را از چهار گوشه‌ی جهان به سوی

ادامه مطلب

علی قاسمعلی – 2025-09-21 08:02:00

بدان امید دهم جان، که خاک کوی تو باشم ظهر گرم و داغ مرداد ماه گرگان است؛ قطرات عرق از سر و روی ما می‌چکد. طبق آنچه در بلیط درج شده است؛ باید الان سوار اتوبوس شده بودیم. در این گرمی هوا چند دختر و پسرک خردسال گوشه سالن با

ادامه مطلب

عمار افخمی قادی – 2025-09-16 06:21:41

از نجف تا وادی السلام: دیدار با ابوعلی و هدیه قرآنی حرکت کاروان اربعین ما، در روز سه‌شنبه، ساعت یازده شب از مسجد محمد رسول‌الله (ص) ساری آغاز شد. پس از ذکر نوحه و چاوشی‌خوانی (سرود محلی)، با اتوبوس‌ها به سمت مرز مهران در ایلام حرکت کردیم. در ادامه مسیر،

ادامه مطلب

عمار افخمی قادی – 2025-09-16 06:15:16

شوق اربعین ۱۴۴۷ هجری قمری و خبر ناگوار قبل از آغاز راه عاشورا و تاسوعای ۱۴۴۷ هجری قمری، در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و در ایام سوگواری محرم، دل‌ها بی‌قرار اربعین شدند. برنامه‌ریزی برای حضور در بزرگترین و عظیم‌ترین اجتماع دلدادگان مکتب حسینی و علوی، در هیئت کاروان اربعین دانشگاه علوم

ادامه مطلب

مهدی راشدی – 2025-09-13 07:21:45

یه معجزه ای در مسیر مشایه برای بنده رخ داد که قصد دارم خدمتتون توضیحش بدم : من بیماری آسم نیمه خفیف دارم ولی هر ساله مسیر نجف تا کربلا رو ارباب توفیق داده که مشایه میرم با کاروان فامیلی که داریم ولی امسال با این وجود که تونستم تا

ادامه مطلب

فاطمه اسدپور کیاسری – 2025-09-08 06:33:30

تجربه نگاری بذارید ازونجایی براتون بگم که من پایه یازدهم بودم و به دنبال یک هویت جدید! من برای ساختن انسانی جدید تلاش میکردم و به دنبال نشانه ها برای رسیدن به اطمینان میدویدم! با ارزش های جدیدی اشنا میشدم و در موردشون میخوندم که با ارزش های خانوادگی من

ادامه مطلب

فاطمه صادقی – 2025-09-07 11:43:36

من یک نوجوان زائر اولی‌ام. نه از آن‌هایی که سال‌هاست در مسیر عشق قدم زده‌اند، من از آن جامانده‌هایی‌ام که هر سال، با اشک چشم، دوستانم را بدرقه می‌کردم و خودم پشت درهای حسرت می‌ماندم. تا اینکه آن اعتکاف آمد… در مسجدی ساده، سفره‌ای پهن شد به نام حضرت رقیه

ادامه مطلب

آمنه خضری نژاد – 2025-09-06 20:40:20

می گویند بسیار سفر باید تا پخته شود خامی زیارت امام حسین علیه السلام در کربلا سراسر تجربه و پند است. وقتی مردم کوچک و بزرگ و زن و مرد با نژاد و ملیت های مختلف با لباس و زبان متفاوت از جای جای جهان می بینم که با کلی

ادامه مطلب

آمنه خضری نژاد – 2025-09-06 20:33:53

زیارت می گویند بسیار سفر باید تا پخته شود خامی زیارت امام حسین علیه السلام در کربلا سراسر تجربه و پند است. وقتی مردم کوچک و بزرگ و زن و مرد با نژاد و ملیت های مختلف با لباس و زبان متفاوت از جای جای جهان می بینم که با

ادامه مطلب

آمنه خضری نژاد – 2025-09-06 20:33:35

زیارت می گویند بسیار سفر باید تا پخته شود خامی زیارت امام حسین علیه السلام در کربلا سراسر تجربه و پند است. وقتی مردم کوچک و بزرگ و زن و مرد با نژاد و ملیت های مختلف با لباس و زبان متفاوت از جای جای جهان می بینم که با

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:22:42

کوله پشتی؛ فاشکننده بی صدا وقتی تازه از نجف به سمت کربلا راه افتاده بودیم، در راه افرادی بودند که همه را به زدن عکسهایی با سنجاق به کوله پشتی خود دعوت میکردند. بیشترشان اصرار میکردند که عکسها را به کوله پشتی بزنیم و چند سنجاق نیز همراه با عکس

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:22:15

انتظار سپید در نجف نسبت به کربلا امکانات کمتری وجود داشت. موکبها کمتر بود و برای نوشیدن آب نیز مردم باید در صف میایستادند. پریز برق نیز در نجف برای شارژ گوشیها کم بود. با اینکه با خود سه شاخهای آورده بودم باز موکبها به اندازهای نبود که بتوان در

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:21:55

لباس سیاه؛ یک رنگ و چند کارکرد همه جای شهر نجف و کربلا و خود راهها پر از زائرانی با لباس سیاه است. در کشورهای شیعه، پوشیدن لباس سیاه به معنی عزادار بودن برای عزیزان است. من در طول راه کمتر از لباس سیاه استفاده کردم؛ چون هم دیگران مرا

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:21:22

 موکب های رنگی خسته از طولانی بودن راه، موکبی را دیدم که ظاهر متفاوتتری نسبت به دیگر موکبها داشت. موکبی دارای حیاط و بخشهای مخصوص که با عروسکهای کارتونی و شکلکهای رنگارنگ تزئین شده بود. وارد موکب شدم. چند مرد و زن جوان با عده زیادی از بچهها در حیاط

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:20:48

 در نجف در نهایت اتوبوس ما را به نجف رساند. عصر بود. چون شهر شلوغ بود اتوبوسها اجازه تردد در داخل شهر نداشتند. در قسمتی دور از حرم پیاده شدیم. زهرا خانم اتوبوس کوچکی گرفت و همه سوارش شدیم. راننده پسرک جوانی بود که به نظر 16-17 ساله میآمد. لباس

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:20:27

 از تبریز تا نجف قرار بود اتوبوس دو محله بالاتر بیاید و همه را سوار کند. یک روز مانده به زمان سفر با من تماس گرفتند و گفتند باید به ترمینال تبریز برویم و سوار اتوبوس شویم. در حال بررسی وسایل سفر و از همه مهمتر مدارک خود بودم. هر

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:20:06

 آنچه برای پیاده روی اربعین نیاز داریم در خاطرات، کتب و اینترنت برای داشتن سفری آسان وسایل متفاوتی توصیه شده است. یک اصل کلی وجود دارد و آن این است که هر چه قدر وسایل مورد نیازتان وزن و حجم کمتری داشته باشد، سفر شما را راحتتر خواهد کرد. تجربه

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:19:46

 نکاتی برای پژوهشگران پیاده روی اربعین محقق بهتر است در سفر از دفتر یادداشتهای کوچک استفاده کند؛ زیرا دفتر یادداشتهای بزرگ با جلدهای قطور میتواند به دلیل حجم و وزن زیاد پژوهشگر را خسته کند. همچنین باید خودکار اضافی با خود داشت تا اگر خودکار گم شد یا در اثر

ادامه مطلب

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:19:22

بانک: مسجد بدون محراب! چند روز قبل از شروع سفر، در تلویزیون و سایتهای خبری اعلام شد که بهتر است برای سفر اربعین، واحد پولی کشور عراق یعنی دینار یا دلار آمریکا تهیه شود. به صرافیها و بانکهای مختلفی سر زدیم اما به دلیل کمبود دینار، فقط دلار میشد تهیه

ادامه مطلب

عصمت دهقانی – 2025-09-06 19:41:02

بسم الله الرحمن الرحیم   چشم به راه خاطره   مانده بودم چکار کنم. پاسخ سئوال‌ها و نیش کنایه‌ها و اعترض‌هایشان را چطور بدهم. قیافه شان داد می‌زد که من را مقصر صد درصد می‌دانستند.  دست از کار و زندگی شسته  و جمع شده بودند خانه پدری. جایی که من،

ادامه مطلب

آمنه خضری نژاد – 2025-09-06 19:33:41

سال 1402من به همراه چندین نفراز همکارانم به عنوان پرسشگر صداوسیمای آبادان در پایانه مرزی بین المللی شلمچه مستقر شده بودیم. با جلیقه و کارت وتلبت به دست از زاواری که از زیارت برگشته بودند نظرسنجی انجام می دادیم وصدا و صحبتشون را ضبط ومی نوشتیم. از افراد مختلفی با

ادامه مطلب

اقدس فیضی – 2025-09-06 07:02:10

اشک و کاسه   توی دفتر روزنامه کار می کردم و شوهرم دفتر مخابرات راه دوری داشت وهنوز توی خرم اباد، تلفن همراه نبود ،تقریبا سال ۸۲ رو میگم .   اون زمان هر روز از ۸صبح تا ساعت یک بعدازظهر توی دفتر روزنامه بودم . بعد تعطیلی کار ،

ادامه مطلب

سادات سیدزاده – 2025-09-05 00:44:26

به نام خدا بخش خاطره نویسی (دومین اثر جشنواره) سادات سیدزاده قدم‌های بی‌پایان شروع سفر – لحظه خداحافظی از شهر صبح زود، وقتی هنوز آسمان پر از مه بود، از خانه بیرون زدم 🌅. بار و کوله‌ام سنگین بود و دلم پر از هیجان و اضطراب. خیابان‌های شهر هنوز آرام

ادامه مطلب

سیدعلی میراکبری – 2025-09-05 00:43:42

به نام خدا بخش خاطره نویسی (سومین اثر جشنواره) عهد جوانی در اربعین سید علی میراکبری چهار تا از خاطره ام در مسیر اربعین: ۱ اولین جرعه‌ی چای عراقی هنوز چند کیلومتر از نجف دور نشده بودیم که تشنگی و خستگی سراغم آمد. جوان بودم و پرانرژی، اما آفتاب داغ

ادامه مطلب

سکینه روحی – 2025-09-04 14:35:01

موکب خیلی شلوغ بود زائری همراه دو کودک وارد شد توجه همه به سمت آنها رفت. نگاهی به اطراف کرد تا یک‌جالی پیدا کند. یک خانم عرب زبان متوجه آن ها شد و بلند شد و پرسید چند نفر هستید ؟خانم هم با اشاره ی انگشتان دست و به زبان

ادامه مطلب

مهرشاد مهدوی فر – 2025-09-03 10:49:54

دفترچه خاطرات اربعین من از همان لحظه‌ای که تصمیم گرفتم به زیارت اربعین بروم، دلم آرام و قرار نداشت. حس می‌کردم دعوتی درونی است، صدایی که مدام در قلبم می‌گفت: «بیا… حسین منتظرت است.» روزی که حرکت کردم، هرچند با دست خالی و دل پر از نگرانی بود، اما ته

ادامه مطلب

بختیاری – 2025-09-02 11:38:05

من کارگر ساختمونم. هر روز صبح تا غروب سر کارم، اما همیشه آرزو داشتم یه بار برم پیاده‌روی اربعین. پول زیادی ندارم، برای همین چند ماه اضافه‌کاری کردم که خرج سفرم دربیاد. حتی برای پاسپورت گرفتن هم استرس داشتم، ولی خدا کمک کرد. وقتی راه افتادیم، اولش فکر می‌کردم خجالت

ادامه مطلب

امینی – 2025-09-02 11:34:25

من معلم دبستانم توی یه روستای محروم. چند سال بود که دوست داشتم بیام پیاده‌روی اربعین، ولی یا مدرسه بود یا کارهای دیگه. امسال بالاخره برنامه‌ریزی کردم که بتونم بیام. قبل از حرکت، چندتا از بچه‌های کلاس فهمیدن. یکی گفت: «آقا معلم، وقتی رسیدی حرم، ما رو هم دعا کن.»

ادامه مطلب

قضوهی – 2025-09-02 11:19:44

من با تیم هلال احمر اعزام شدیم. پایگاه ما نزدیک ستون‌های ۱۰۰۰ به بعد بود، جایی که معمولاً خیلی شلوغ میشه. کار ما ساده به نظر میاد، ولی وقتی توی مسیر هستی، می‌فهمی چقدر مسئولیت سنگینیه. صبح که شروع می‌کنیم، اولین کاری که می‌کنیم چک کردن تجهیزات و آماده کردن

ادامه مطلب

رسولی راد – 2025-09-02 11:17:48

من یه موکب دارم   ما هر سال با چند نفر از بچه‌های شهرمون می‌ریم کربلا برای خدمت. یه تریلی می‌زنیم پر از وسایل: دیگ، برنج، گوشت، چایی، فرش و همه چیز. این کار از چند ماه قبلش برنامه‌ریزی می‌خواد، از گرفتن مجوز تا جمع کردن کمک مردم. امسال موکبمون

ادامه مطلب

مریم شریفی – 2025-09-02 11:15:30

خاطره‌ی پیاده‌روی اربعین – تجربه شخصی حرکت از نجف شروع شد. اولش فکر می‌کردم سخت نیست، ولی وقتی روز اول راه افتادیم، فهمیدم که مسیر طولانیه. هر چند صد متر یک موکب بود، بعضی خیلی بزرگ با امکانات زیاد، بعضی خیلی ساده، فقط یک سایه‌بان و چند صندلی پلاستیکی. توی

ادامه مطلب

دنیا اسکندرزاده – 2025-09-02 10:07:51

دنیا اسکندرزاده متولد 1384 دانشجو از تهران خاطره: مقصد دلها تا لب مرز را تکه تکه و با ماشین های توی راهی پیموده بودیم و آنقدر اذیت شده بودیم که با خودمان عهد کردیم سال بعد حتماً با کاروان به سفر اربعین بیاییم. خسته و عرق ریزان رسیدیم به خوان

ادامه مطلب

دنیا اسکندرزاده – 2025-09-02 10:06:18

دنیا اسکندرزاده    متولد 1384   دانشجو  از تهران   خاطره: گمشده یکی از اقوام ماجرایی از گم شدن یک پسربچه در بین الحرمین تعریف می کرد. می گفت تا دیدمش فهمیدم پسر باهوشی است. چون هم اسمش را می دانست هم اسم کاروانشان را. بغلش کردم و نشاندم روی میزم. برخلاف

ادامه مطلب

خاطره شیوندی – 2025-09-02 08:27:07

بسم الله الرحمن الرحیم اصحاب اربعینی خاطره شیوندی صدای قدم های اربعین که در گوش جانت طنین انداز می شود، قلم بر می داری و واژه ها را به صف می کنی تا به قدر ذره ای از آن بنویسی. بنویسی عشق یعنی اربعین و اربعین یعنی تاریخ پر صلابتی

ادامه مطلب

لیلا کاظمی پاک – 2025-09-02 07:44:15

دلنوشته -خاطره نگاری روز اربعین بود و من غرق در غصه. از پیاده‌روی جا مانده بودم و دلتنگی دلم را می‌فشرد. مادرم هم در خانه دلشکسته و غمگین بود و من تمام راه فکر می‌کردم چه می‌شد اگر پاهایم در مسیر نجف تا کربلا بود. اما سرنوشت مرا به مشهد

ادامه مطلب

عادل کاظمی پاک – 2025-09-02 07:43:10

سوغات اربعین دلنوشته(خاطره) دل‌خسته و غریب، برای کار رفته بودم کرمانشاه. آن روزها قلبم پر از غم بود. یکی از دوستانم گفت: «برای اربعین پیاده می‌رم کربلا، تو هم بیا.» نمی‌دانم چرا، اما همان لحظه دلم لرزید. انگار صدایی درونم گفت: «این بار برو، قرار تو همان‌جاست.» وقتی از کرمانشاه

ادامه مطلب

عادل کاظمی پاک – 2025-09-02 07:42:10

سوغات اربعین دلنوشته(خاطره) دل‌خسته و غریب، برای کار رفته بودم کرمانشاه. آن روزها قلبم پر از غم بود. یکی از دوستانم گفت: «برای اربعین پیاده می‌رم کربلا، تو هم بیا.» نمی‌دانم چرا، اما همان لحظه دلم لرزید. انگار صدایی درونم گفت: «این بار برو، قرار تو همان‌جاست.» وقتی از کرمانشاه

ادامه مطلب

ابراهیم شریفی – 2025-09-02 03:55:40

قلب زمین، اینجا می‌تپد سیل خروشان جمعیتی که پهنه‌ای به وسعت بیش از صدها کیلومتر را تسخیر کرده‌اند و با گام‌های استوار خود مشق عشق و محبت می‌کنند و تو زمانی که خود را در میان این سیل جمعیت رها شده می‌بینی و از هر گوشه فریاد «لبیک یا حسین»

ادامه مطلب

محدثه جمالپور – 2025-09-01 09:17:34

{بسم الله الرحمن الرحیم} زمان زیادی است که برای آغاز این خاطره به دنبال واژه می گردم ولی امان از یک واژه که سزاوار آغاز خاطره ی اربعین باشد، سفری که لحظه به لحظه اش با در هم آمیختگی احساساتی رو به رویی که نمی توانی مکتوب کنی. لحظاتی را

ادامه مطلب

محدثه جمالپور – 2025-09-01 09:16:30

{بسم الله الرحمن الرحیم} من شنیده بودم پول در اربعین معنایی ندارد چه برسد به فلوس ولی به چشم دیدم که اشتباه است، به اندازه ای اشتباه که برای گرفتن فلوس چادرت را می چسبند و کم مانده آبروی جمع کرده در وطنت را در کشور بیگانه از دست بدهی،

ادامه مطلب

سهیلا سپهری – 2025-08-31 15:31:32

خاطره: مدال شهادت با پیرمرد ویلچرنشین از موکب پذیرایی حضرت زهرا سلام الله علیها همراه شده بودم. همراه که نه! او سوار بر رخش چرخدارش می تازید و من پای پیاده به دنبالش می رفتم. پیرمرد سی چهل متری از من جلوتر افتاده بود. تازه آنجا بود که متوجه عکسی

ادامه مطلب

سهیلا سپهری – 2025-08-31 15:28:49

خاطره: شربت شهادت باز صدای ویراژ موتور را از پشت سرم شنیدم و ترس برم داشت. فوراً دست انداختم روی کولۀ حسین و او را از وسط راه کنار کشیدم. موتور به ما که رسید، سرعتش را کم کرد. نگاهم به سوارش افتاد. مطمئن بودم خودش است. این چندمین بار

ادامه مطلب

پوریا اسکندرزاده – 2025-08-31 13:06:18

خاطره جادۀ بهشتی کوله ام را باز کردم و یک کنسرو تن ماهی با مقداری نان خشک بیرون کشیدم. بوی ذغال کز داده و کباب و نان تازه توی مشامم پیچیده بود و دیوانه ام می کرد. زیر چشمی کبابهای چیده شده روی منقلهای موکب را نگاه می کردم و

ادامه مطلب

پوریا اسکندرزاده – 2025-08-31 13:03:18

خاطره ماشین جنگی پشت سر بقیۀ همراهان در صف موکب ایستاده بودیم برای آب خنک که صدای قار قار ماشینی توجه همۀ افراد توی صف را جلب کرد. پسرم با هیجان داد زد: ـ بابا بابا! ماشین جنگی! پشت سرم را نگاه کردم. سمند سفیدی را دیدم که از کلش

ادامه مطلب

آمنه خضری نژاد – 2025-08-30 19:57:37

می گویند بسیار سفر باید تا پخته شود خامی زیارت امام حسین علیه السلام در کربلا سراسر تجربه و پند است. وقتی مردم کوچک و بزرگ و زن و مرد با نژاد و ملیت های مختلف با لباس و زبان متفاوت از جای جای جهان می بینم که با کلی

ادامه مطلب

آمنه خضری نژاد – 2025-08-30 19:53:29

می گویند بسیار سفر باید تا پخته شود خامی زیارت امام حسین علیه السلام در کربلا سراسر تجربه و پند است. وقتی مردم کوچک و بزرگ و زن و مرد با نژاد و ملیت های مختلف با لباس و زبان متفاوت از جای جای جهان می بینم که با کلی

ادامه مطلب

مهدیس پورمحمود – 2025-08-28 12:03:49

روزهای حیرانی درنگ در سرعت سرسام‌آور زندگی چند سالی است که راهی این سفر می‌شوم، امسال اما متفاوت تر؛ آن روزها بار سفر می‌بستم برای خادمی زائران طریق الحسین. قرار ما عمود ۱۱۰۲ بود و مسیری که هرسال پیاده از نجف راهی می‌شدم را این بار باید با ماشین می‌گذشتم.

ادامه مطلب

عطیه موحدی – 2025-08-27 10:36:30

خاطره خیلیا فکر می‌کنن وقتی زیارت تموم شد، دیگه همه‌چی آسونه و فقط باید برگردی، ولی واقعیت اینه که سختی برگشت خودش یه سفر جداست. ما هم همین فکر رو می‌کردیم. صبح روز آخر، بعد از وداع با حرم، راه افتادیم سمت ترمینال تا برگردیم نجف. گفتیم حداکثر یکی دو

ادامه مطلب

سحر رحیمی مهر – 2025-09-02 18:05:16

بسم الله الرحمن الرحیم در اعماق ذهنم، خاطراتی چون بادهای سرد پاییزی تاب می‌خورند، بی‌قرار، آشفته، ناآرام…نمی‌دانم از کدام نقطه آغاز کنم نوشتن رااز طلوع اولین بغض؟ از لحظه‌ای که دلم شکست؟یا از اشکی که بی‌صدا روی خاک‌های بین‌الحرمین افتاد؟همه‌چیز شبیه یک خواب بود…خوابِ رؤیایی که بر لبانش عطر خاک

ادامه مطلب

علی قاسمی – 2025-08-27 10:21:55

خاطره وقتی رسیدم نجف، اولین چیزی که حس کردم، سکوت نبود… اتفاقاً یه جور شلوغی پر از آرامش بود. هوا گرم بود ولی نسیم ملایمی از سمت حرم می‌اومد. از ترمینال تا صحن حضرت امیر، همه راه پر از زائرا بود. هر کسی یه پرچم، یه کوله‌پشتی، بعضیا بچه بغل.

ادامه مطلب

سیدعلی مستجاب الدعواتی

نقشی از عشق در پهن‌دشت بی‌کران اربعین، جایی که هر قدم، ردپایی از عشق بر خاک می‌نگارد و هر نفس، زمزمه‌ای از ایمان به گوش جان می‌رساند، روایت‌ها نه در کلمات، که در رگ‌های روح حک می‌شوند. اربعین، فراتر از یک رویداد؛ یک تجربه وجودی است، گذر از خویشتن به

ادامه مطلب

حسین

راه عشق و ایمان آن روز که خورشید با نوری سوزان بر فراز آسمان کربلا می‌تابید، گویی همه عالم در انتظار یک معجزه بود. گام به گام، بر زمین خشکیده و خاکی می‌نهادیم که یادگار قدم‌های بی‌نظیر زائرانی بود که سال‌ها پیش همین راه را پیموده بودند؛ راهی که آکنده

ادامه مطلب

کاظم رستمی

دلم در کنار همه ی زائران حریم عشق شما پر می زند شبیه کبوتر حرم امام رضا (ع) می خواهد پرولز کند و زودتر از همه بارگاه ملکوتی تان را ببوسد و چه لذتی بالاتر و برتر از زیارت شما وقتی همه برای دیدنتان سر از پا نمی شناسند جان

ادامه مطلب

زهرا قربانی

بنام خدا من اربعین سال گذشته به زیارت امام حسین رفتم درکربلا در یکی از موکبهای عراقی اسکان داشتیم اونجا جمعیت بسیار زیاد بود و با اینکه عراقیها خوب رسیدگی می کردند اما باز هم باید زوار خودشان هم به آنها کمک می کردند در این میان که بهداشت دستشویی

ادامه مطلب

محیا فاضلی – 2025-08-27 07:00:45

در میانه مسیر، بوی نان تازه آمد. کنار جاده، پیرزنی با چادر مشکی، کنار یک تنور ایستاده بود. چند دختر نوجوان هم کنارش بودند. هرکسی می‌رسید، پیرزن با لهجه شیرین می‌گفت: «تعال، خذ خبز حار». ما هم رفتیم جلو. نان تازه و داغ را با دست به من داد. گفتم:

ادامه مطلب

محیا فاضلی – 2025-08-27 06:59:36

وقتی از نجف حرکت کردیم، کفش‌هایم تازه بود. هر روز، خاک بیشتری روی آنها می‌نشست. بعد از دو روز، رنگ اصلی‌شان پیدا نبود. هر بار می‌خواستم تمیزشان کنم، می‌گفتم: «ولش کن، قراره با همین برم پیش حسین.» وقتی به نزدیکی کربلا رسیدیم، کفش‌ها دیگر قهوه‌ای شده بودند. حتی بندشان هم

ادامه مطلب

حانیه نامجو – 2025-08-27 06:57:47

صبح بود که راه افتادیم. هوا کمی ابری بود، اما هیچ‌کس فکر نمی‌کرد باران بیاید. ستون‌ها را یکی‌یکی رد می‌کردیم. در آسمان، ابرها تیره‌تر شدند. نیم ساعتی بعد، اولین قطره روی صورتم افتاد. گفتم: «بارون میاد.» دوستم نگاه کرد و گفت: «خوبه، حداقل خنک می‌شیم.» چند دقیقه بعد، باران شدید

ادامه مطلب

حانیه نامجو – 2025-08-27 06:54:23

از روزی که راه افتادم، یک حاجت بزرگ در دلم بود. هر قدم را با این نیت برمی‌داشتم که حسین واسطه شود. در طول مسیر بارها زیر لب زمزمه می‌کردم: «یا حسین، فقط اینو ازت می‌خوام». وقتی به ستون ۱۰۰۰ رسیدیم، بوی حرم می‌آمد. بغضم ترکید. همان‌جا نشستم، سرم را

ادامه مطلب

سپهرسوخت سرایی – 2025-08-27 06:49:21

در گرمای ظهر، به موکبی رسیدیم که یک دختر کوچولو جلوی آن ایستاده بود. شاید پنج ساله. در دستان کوچکش چند دانه خرما داشت. وقتی رسیدم، با لهجه شیرین عربی گفت: «ها خالی، تفضل». خرما را گرفتم. پدرم پرسیدم: «اسمک شنو؟» گفت: «زینب». نشستیم تا با او صحبت کنیم. گفتیم:

ادامه مطلب

سپهرسوخت سرایی – 2025-08-27 06:47:17

در میان جمعیت، صدای عصایی روی زمین توجهم را جلب کرد. برگشتم و دیدم جوانی نابینا آرام‌آرام قدم برمی‌دارد. دو دوستش دستش را گرفته بودند. نزدیک شدم و گفتم: «برادر، خسته نیستی؟» لبخند زد و گفت: «نه، من دارم حسین رو می‌بینم.» خشکم زد. پرسیدم: «چطور؟» گفت: «با چشم دلم.

ادامه مطلب

سپهرسوخت سرایی – 2025-08-27 06:45:55

به یکی از موکب‌ها رسیدیم که پر از زائر بود. همه برای نماز آماده می‌شدند. کفش‌ها را بیرون در گذاشتیم و داخل رفتیم. بعد از نماز، وقتی برگشتم، جا شوکه شدم. ده‌ها جفت کفش روی هم ریخته بود! کفش خودم را پیدا نمی‌کردم. شروع کردم به گشتن. کنارم جوانی پاکستانی

ادامه مطلب

رحمت الله ملک – 2025-08-27 07:19:32

یه جا کنار مسیر، یه وانت پارک کرده بود و عقبش پر از خرما بود. صاحبش یه مرد عراقی بود که می‌گفت: «تعال، تعال، خذ تمر.» گونی‌ها پر از خرمای تازه بودن. ما هم رفتیم چند دونه برداریم. یکی از بچه‌ها خواست یه مشت برداره، مرد عراقی خندید و یه

ادامه مطلب

مجید ملک – 2025-08-27 07:21:31

#تجربه اشتباه بزرگ من این بود که با کفش نو راه افتادم. فکر می‌کردم بهتره کفش تازه باشه که سالم باشه، ولی روز دوم تاول‌ها شروع شد. پشت پاهام می‌سوخت. هر چی چسب زدم، فایده نداشت. یه موکب عراقی دیدم که روش نوشته بود «علاج الجروح». رفتم داخل، یه مرد

ادامه مطلب

رحمت الله ملک – 2025-08-27 07:18:15

یه خاطره جالب بگم: یکی از مشکلات مسیر، شارژ گوشیه. روز دوم شارژ همه تموم شد. دنبال موکب‌هایی می‌گشتیم که پریز داشته باشه. یه موکب پیدا کردیم که کلی سیم دوخته بودن به یه تخته، مثل شارژر عمومی! یه صف بلند هم جلویش بود. ما هم رفتیم تو صف. دوستم

ادامه مطلب

رحمت الله ملک – 2025-08-27 07:16:53

روز سوم بود، دیگه خستگی داشت خودش رو نشون می‌داد. از صبح راه افتاده بودیم، ظهر رسیدیم یه موکب ولی پر بود. گفتیم یه کم جلوتر می‌ریم. هر چی رفتیم موکب‌ها شلوغ بود. آخرش کنار جاده یه جا پیدا کردیم، یه زمین خالی بود با چند تا موکت پهن شده.

ادامه مطلب

محیا فاضلی – 2025-08-27 07:04:06

یه جاهایی مسیر انقدر شلوغ می‌شه که آدم چشم از دوستاش برداره، قاطی می‌شه. برای ما هم همین اتفاق افتاد. داشتیم کنار ستون ۱۳۰۰ می‌رفتیم که یکی از بچه‌ها رفت آب بیاره. گفت: «همین‌جا وایسید، برمی‌گردم.» ما هم گفتیم باشه. ولی شلوغی زیاد بود، جمعیت راه می‌رفت، ما هم چند

ادامه مطلب

محیا فاضلی – 2025-08-27 07:01:47

هرچه جلوتر می‌رفتیم، پرچم‌های بیشتری می‌دیدم. اول فکر کردم فقط ایرانی و عراقی است، اما بعد پرچم پاکستان، افغانستان، کویت، حتی نیجریه دیدم. یک گروه آفریقایی کنار جاده ایستاده بودند. لباس‌های رنگی داشتند. می‌خندیدند و با زائرها عکس می‌گرفتند. جلوتر، یک گروه از لبنان بودند، پرچم‌شان را روی دوش گرفته

ادامه مطلب

سجاد سوخت سرایی – 2025-08-27 05:38:54

شب سوم بود. خسته و کوفته بودیم. جا برای خواب پیدا نمی‌شد. همه موکب‌ها پر بود. دوستم گفت: «بیاین کنار جاده دراز بکشیم». اولش دودل بودم، اما وقتی دراز کشیدم، به آسمان نگاه کردم و خشکم زد. آسمان پر از ستاره بود. انگار همه‌شان برای حسین آمده بودند. باد ملایمی

ادامه مطلب

سجاد سوخت سرایی – 2025-08-27 05:37:10

از روز اول یک پرچم کوچک یا حسین روی کوله‌ام زده بودم. هرجا می‌رفتم، بچه‌های کوچک می‌آمدند و می‌گفتند: «یا زائر، یا زائر، هات پرچمک نتصور!» یک روز پسرکی آمد و گفت: «تعطینی هالراية؟» (این پرچم رو بهم می‌دی؟) مکث کردم. این پرچم را از ایران آورده بودم، برایم ارزش

ادامه مطلب

سجاد سوخت سرایی – 2025-08-27 05:35:47

وسط راه بودم که حس کردم چیزی زیر پایم شل شده. خم شدم؛ کفشم از پشت پاره شده بود. چند قدم با همان وضع رفتم اما درد پاهایم بیشتر شد. با خودم گفتم: «یعنی باید تا آخر راه همین‌طور برم؟» در همین فکر بودم که مردی از موکب بیرون آمد.

ادامه مطلب

طیبه شهسوار – 2025-08-27 05:26:13

چندین روز راه رفته بودیم. خستگی در استخوانم مانده بود. پاهایم تاول زده بودند، اما دلم بی‌قرار بود. همه می‌گفتند وقتی گنبد طلایی را ببینی، تمام خستگی‌ها می‌رود. صبح بود که ناگهان صدای یکی از زائران بلند شد: «نگاه کنید! گنبد!» سرم را بلند کردم. از دور، در میان غبار

ادامه مطلب

شایسته سادات میرحسینی – 2025-08-27 05:22:16

شلوغی مسیر به اوج رسیده بود. زائران موج‌وار حرکت می‌کردند. من و دوستانم از صبح با هم بودیم، اما در یک لحظه همه چیز تغییر کرد. فقط چند قدم عقب ماندم تا از یک موکب آب بگیرم. وقتی برگشتم، جمعیت آنها را بلعیده بود. هرچه نگاه کردم، اثری ازشان نبود.

ادامه مطلب

دانیال شهسوار – 2025-08-27 05:19:23

خورشید مثل آتش بر سرمان می‌تابید. ظهر شده بود و سایه‌ای پیدا نمی‌شد. عرق از صورتم می‌ریخت. بطری آبم تمام شده بود و لب‌هایم خشک شده بود. با خودم گفتم: «یعنی می‌تونم ادامه بدم؟» در همین فکر بودم که صدایی از پشت سرم آمد: «تعال، تعال یا زائر». برگشتم، پیرزنی

ادامه مطلب

طیبه شهسوار – 2025-08-27 05:10:36

خاطره ۱: اولین قدم در مسیر وقتی از نجف راه افتادیم، پاهایم می‌لرزید. نه از خستگی، بلکه از هیجان. مسیر شلوغ بود؛ صدای همهمه زائران از همه‌جا می‌آمد. پرچم‌های رنگی روی موکب‌ها در باد می‌رقصیدند. هوا گرم بود اما نسیم ملایمی از بین جمعیت می‌وزید. قدم اول را که گذاشتم،

ادامه مطلب

دانیال شهسوار – 2025-08-27 05:08:23

ظهر بود، پاهایم می‌سوخت و شکمم از گرسنگی به قاروقور افتاده بود. از دور بوی غذا آمد. جلوتر که رفتم، موکبی دیدم که چند مرد عرب، دیگ بزرگی روی آتش گذاشته بودند. بوی عدس‌پلو بلند شده بود. نشستم. مردی با لبخند بشقاب غذا را جلویم گذاشت. گفت: «تفضل یا زائر».

ادامه مطلب