صاحبِ مُلک قُدسیان
پای پیاده در رهت، کودک و پیر و نوجوان تا به کجا کِشان کِشان، می بریم دَوان دَوان
چشمِ تحیّرم مگر رو به تو آشنا شود وَر نه هوا پس است و من سوی کجا کنم نشان؟
هر گره از تبسّمی، نزد تو چون خبر کند با خبران زلف تو، جان بدهند و بی امان
قلب کشیده از ازل، نقش و نگار زلف تو ریشه دوانده زلف تو، در رگ و ریشهی زمان
موکب دست این غزل، خورده نمک ز دست تو نبض غزل به دست تو، داده به خونِ دل زبان
قافله از نجف چرا راهی نینوا شود؟ چشمِ پدر به راه تو، مانده بدون ترجُمان
راه دراز و بی امان خورده لبم به استکان غسل بداده این دهان، چای و گلاب و زعفران!
شوق گرفته ام که تا آخر ره برهنه پا بوسه زنم مسیر دل، جان بدهم به پای جان
هر که به قصد قاصدی چلّه نشین رَه شود خواب ندارد و زَند کارد به مغز استخوان
تیغ رسیده بر گلو، مِی برسانده بر سبو عشق نموده زیر لب، باز دعای خون فشان
آتش سرخ خون تو، چونکه بَرَد ز کف عنان خواب به “سر”رسید و من، این نه منم که ناگهان
سینه زنان، به سر زنان، صاحب مُلکِ قدسیان صید لبان زخمی ات، گشته ام و به صحنِ جان
یک نفس از تو خوانده ام، در هوسِ تو مانده ام من که جدا نمی شوم، از سرِ دستِ آسمان
مرغ کشیده بالِ خود، بر کفِ پای ساربان مرغ به خاک راه تو، خوب نموده آشیان
وسعت کشور گُلَ از، بوسهی دستِ باغبان ور نه صفای اصفهان، گمشده همچو نخجوان!
هر که تو را نخواهد و غیر تو را طلب کند همچو رژیم غاصبان، داده به باد دودمان
مشخصات اثر
نام شعر: صاحبِ مُلکِ قُدسیان
نام و نام خانوادگی شاعر: مجید مرادی