خاطره
ماشین جنگی
پشت سر بقیۀ همراهان در صف موکب ایستاده بودیم برای آب خنک که صدای قار قار ماشینی توجه همۀ افراد توی صف را جلب کرد. پسرم با هیجان داد زد:
ـ بابا بابا! ماشین جنگی!
پشت سرم را نگاه کردم. سمند سفیدی را دیدم که از کلش فقط آرم سمندش سالم بود. بدنه اش انگار آبله زده باشد، سوراخ سوراخ بود. پسرم راست می گفت. با دیدنش آدم واقعاً یاد جنگ می افتاد. ماشین جنگی شیشه نداشت و به جایش تصاویری از چند نفر مثل پرده چسبانده شده بود. از لالۀ سرخ گوشه های عکسها به راحتی می شد فهمید که صاحب تصویرها شهید شده اند. ماشین جنگی کمی بعد از موکب توقف کرد و مردی با لباس سیاه و چفیه ای که دور گردنش انداخته بود، از ماشین پیاده شد و به طرف موکب آمد. صورت آفتاب سوخته اش از حرارت جاده تب کرده بود و دانه های درشت عرق روی پوستش برق می زدند. لبهایش سفید شده بودند و چاک چاک. صفش خیلی عقب تر از ما بود. نوبت ما رسید و من و پسرم بطری آب خنک را گرفتیم و از صف بیرون رفتیم. بدنۀ خنک بطری از گرما بلافاصله به عرق نشست و مرا یاد صورت عرق کردۀ آن مرد انداخت. بطری آب پسرم را شریکی خوردیم و بطری آب خودم را پیشکش آن مرد کردم. بعد از کمی تعارف تکه پاره کردن که مختص ما ایرانیها بود، بالاخره آب را گرفت و زیر لب بر لبهای تشنۀ شهدای کربلا سلام فرستاد و سپس بطری را تا انتها سر کشید. دستی روی سر پسرم کشید و دعا کرد:« خدا برات حفظش کنه.» پسرم که صمیمیت مرد را دید، زبان باز کرد و گفت:«عمو؟ با ماشین جنگی اومدی؟» مرد متوجه حرفش نشد و با تعجب نگاهش کرد. خندیدم و گفتم:« منظورش ماشینتونه. کوچۀ ما رو که با موشک زدن، همۀ ماشینها ترکش خوردن. درست عین ماشین شما. پسرم بهشون می گفت ماشین جنگی. برای همین به ماشین شما هم همین رو میگه.» مرد خم شد و پسرم را سفت و محکم بغل گرفت. پسرم ناله ای کرد و گفت:« عمو عمو! ترکیدم!» صدای خندۀ من و مرد همزمان بلند شد. مرد بوسه ای روی سر پسرم زد و گفت:« خدا لعنت کنه اونهایی رو که بچه هامون رو با جنگ آشنا کردن.» بعد با دست تصاویر چسبانده شده روی ماشین را نشانم داد و گفت:« اونا رو می بینی؟ خواهرم و شوهرش و بچه هاش بودند. دخترش درست هم سن آقازادۀ شما بود.» نگاهم رفت پی عکسها. یکی از یکی زیباتر! یکی از یکی جوانتر! یکی از یکی کودک تر! شادی و طراوت از لبخندهایشان می تراوید و خوشبختی آن خانواده را جار می زد. حدس زدن اینکه در جنگ 12 روزه شهید شده اند، سخت نبود. دستم را روی شانه های افتاده اش گذاشتم و گفتم:« خدا بهت صبر بده مرد. حتماً خیلی سخت بوده یهو چند نفر از اعضای خانواده ات رو از دست بدی.» مرد دستی به چشمان خسته اش کشید و قطره های اندوهش را پشت انگشتانش پنهان کرد و گفت:« سخت برای یک لحظه اشه داداش! بمیرم برای دل بی بی زینب! وقتی بدن پاره پارۀ خواهرم و بچه هاش رو دیدم، فقط گفتم یا زینب! فقط گفتم یا حسین!» آهی کشید و سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل ناله زد:« یا حسین! » لطف خدا بود که پسرم باز شیرین زبانی اش گل کرد و توانست مرد را از آن حال و هوا بیرون بکشد. کمی که اوضاع دلش عادی شد، پرسیدم: « جریان این ماشین چیه؟ واقعاً ترکش خورده؟» خندید. تلخ و غمبار و گفت:« آره! واقعاً ترکش خورده. ماشین شوهرخواهرمه. وقتی خریدنش، با خون گوسفند قربونی پشتش نوشت بیمۀ حضرت عباس. خودشون زیر آوار موشک بارون شهید شدند اما ماشینشون تو پارکینگ بود و فقط ترکش خورد. گاهی با خودم میگم کاش خودش و بچه هاش رو هم بیمۀ حضرت عباس کرده بود.» گفتم:« غصۀ اونا رو نخور! اونا که جاشون خوبه! من و تو باید غصه بخوریم که هنوز زمینگیر این دنیاییم.» آهی کشید و گفت:« چی بگم؟ راضی ام به رضای خدا. » کاروان ما کم کم داشت راه می افتاد. دستش را فشردم و گفتم:« آخرش قصۀ این ماشین جنگی رو نگفتی.» لبخندی زد و گفت:« خواهرم نذر کرده بود همگی با همین ماشین روز اربعین بیان کربلا. گفتم نذرش رو زمین نمونه. دارم به نیابت از اونا میرم کربلا. » صمیمانه در آغوشش گرفتم و گفتم:« ای ول! برادر به تو میگن! ایشالا قبول باشه و ثوابش برسه به روح خانواده ات.» از او جدا شدیم و نشستیم توی اتوبوس کاروان. چشمم هنوز دنبال آن مرد بود. پیدا کردنش با آن ماشین جنگی سخت نبود. از پشت شیشه های خاک گرفتۀ اتوبوس دیدمش. چفیه اش را کنار ماشین جنگی اش پهن کرده بود و به نماز ایستاده بود.
پوریا اسکندرزاده
متولد 1377 از تهران