«لَبَّیْک یا حُسَیْن»
در میان هیاهوی این جهان، در میان این همه تاریکی و انتظار، گاهی چشمانت را میبندی و تنها یک صدا میشنوی: «لَبَّیْک یا حُسَیْن». این ندایی است از اعماق تاریخ که روح تشنهات را به سوی نور میکشاند.
میترسم و این ترس قدیمی است. ترس از جا ماندن، از تنها ماندن در روزی که همه رهسپارند؛ روزی که آسمان از نور ظهور تابان میشود و زمین از قدمهای عاشقان به لرزه درمیآید. میترسم که مبادا نام من در فهرست یارانش نباشد. مبادا مشغول دنیایی شوم که فانی است و کاروان عاشقان از کنارم بگذرد.
اما میدانم که در آن لحظه هراسانگیز، نگاهی به پرچم مقدس کشورم میاندازم. پرچمی که یادآور خون شهداست. پس با هر نفس و با هر قدم، این پرچم را چون علمی در دستانم میگیرم و خودم را به آن سیل عظیم میرسانم؛ چه با پایی پیاده، چه با دلی شکسته، چه با جانی خسته.
در آنجا، همه هستند. همهی آنانی که پروانهوار، شمع وجود حسین شدند. شهدا، اولیا، صلحا… گویی تاریخ در یک نقطه جمع شده است. سیل انسانها، از هر نژاد و زبان که تنها یک شعار دارند: «یا حسین». این سیل، در اقیانوس پر از ظلمت دنیا، کشتی نجات ما خواهد بود.
وای اگر از این قافله جا بمانم! وای اگر غرق در خودم شوم و ندای «اربعین» را نشنوم!
اما در اعماق وجودم، شعلهی امیدی روشن است. میدانم که حتی اگر بلغزم، اگر زمین بخورم، یا اگر از همه عقب بیفتم، دستی هست که مرا به جلو میکشاند. همان دست مبارکی که روزی بالا خواهد رفت تا اعلام کند: «ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا»
او که خود منتظر است، منتظر ما تا به سویش برویم. پس چگونه میشود که رهایمان کند؟
من فقط میخواهم قطرهای کوچک از این اقیانوس بیکران باشم. ذرهای در این خورشید عالمگیر.
یا اباصالح المهدی! یا امام زمان! در این سفر نور، در این پیادهروی عشق، مرا از یاوران خودت قرار بده. قدمهایم را استوار کن تا به آستان حسین برسم. دلم را روشن کن تا در زمره منتظران حقیقیات باشم.
«اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ»
به امید روزی که با همه وجودم در مشایه فریاد بزنم:
«لَبَّیْک یا حُسَیْن، لَبَّیْک یا مهدی»
محسن بیدآبادی