فاطمه سلطانی – باران و تاول
روز سوم راه بود، آسمون گرفته بود و بارون شروع شد. پاهام تاول زده بود و هر قدم مثل سوزن بود. تصمیم گرفتم بشینم. همون موقع یه خانم عراقی اومد و یه صندلی آورد، نشست کنارم، پاهامو شست و گفت: «الحسین یحب الصابرین». اشکام بیاختیار جاری شد. اون زن نه منو میشناخت، نه حتی حرفم رو میفهمید، ولی مهربونیش شبیه نوازش مادر بود. وقتی دوباره بلند شدم، حس کردم سبکترم. اربعین بهم یاد داد که درد و عشق گاهی همزمان میان، اما هر دو مقدسن.