روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

سعید مبیّن شهیر – 2025-09-06 20:20:48

 در نجف

در نهایت اتوبوس ما را به نجف رساند. عصر بود. چون شهر شلوغ بود اتوبوسها اجازه تردد در داخل شهر نداشتند. در قسمتی دور از حرم پیاده شدیم. زهرا خانم اتوبوس کوچکی گرفت و همه سوارش شدیم. راننده پسرک جوانی بود که به نظر 16-17 ساله میآمد. لباس درست و حسابی هم نپوشیده بود. رانندگیاش خوب بود. ما را یک ربع چرخاند و باز با فاصله زیاد از اطراف حرم پیاده کرد. ماموران پلیس اجازه نمیدادند ماشینها اطراف حرم بروند. به اجبار پیاده شدیم. خسته بودیم، تشنه و گرسنه. باید دنبال موکبی برای اقامت میگشتیم.
اطراف آن جایی که پیاده شده بودیم همه موکبها پر شده بود. نا امیدی شدیدی همه ما را فرا گرفت. چهرههای در هم کشیده شده و صحبتهای آرام این را نشان میداد. از این میترسیدیم که جایی پیدا نشود یا اگر جایی هم پیدا شود ظرفیت همه ما را نداشته باشد. قرار شد زنها کنار موکبی بمانند و ما دنبال موکب بگردیم. یک ساعت و نیم پیاده روی کردیم که همه توان ما را گرفت. بدن من عین سنگ شده بود و احساس میکردم اگر کسی به من دست بزند یا قدمی اضافی بردارم ترک خواهم خورد. پس از آن روز سخت یک و نیم ساعت در شلوغی نجف این ور آن ور رفته بودیم و پاهایم، شانههایم و همه بدنم در حال گسیخته شدن از هم بود. بالاخره موکبی ایرانی پیدا کردیم. موکب، تشکیل شده از چند سالن بسیار بسیار بزرگ بود که هنوز نیمه کاره بودند و جاهای خالی اطراف دیوارهای سالن که هنوز آجر کاریاش تمام نشده بود باعث میشد شب از آنجا خودش را به ما نشان دهد. چند نفر در سالن ماندند تا جا نگه دارند. بقیه به طرف خانمها برگشتیم و به همراه آنها به طرف سالنها رفتیم. دور تا دور سالن کولر کار گذاشته بودند. مردم گروه گروه در سالن نشسته بودند. یکی در حال نماز خواندن بود، یکی خوابیدن و یکی غذا خوردن. جمعیت به قدری زیاد بود که بدون برگرداندن سر به این طرف و آن طرف، کل سالن در چشم نمیگنجید. در ورودی سالن کیسهای پارچهای برای گذاشتن کفشها میدادند. اغلب مردم لباس سیاه پوشیده بودند. یک روحانی داشت آن طرف سالن با چند نفر حرف میزد: « انگیزه برای انجام اعمال میتواند ارزش بیشتری داشته باشد وقتی شما آگاهانه به زیارت بیایید، دانشجو باشید، اهل علم باشید. میبینید که هر ساله تعداد بیشتری به اینجا میآیند.
بیمارهایی داریم که هر سال میآیند. زمان جنگ هم با وجود ترس و خطر بسیار، مردم میآمدند. مردم متوجهاند که امداد غیبی آنها را به اینجا میکشاند؛ پس میآیند و سرمایهگذاری میکنند. سرمایهگذاری که فقط مادی نیست. هم ملتها هر روز بیشتر از دیروز امام حسین (ع) را میشناسند و هم امام حسین عنایت دارد و مردم را به اینجا میکشاند. اجتماع مردمی اربعین شعار دینی به جهان است که حسین و راهش زنده است. الان خیلی از دشمنان از این تجمع میلیونی میترسند. این گردهمایی هم از نظر فرهنگی مهم است هم از نظر استراتژیک… اربعین بهترین وسیله برای مبارزه با دشمنان اسلام است. مردم ایران مسائل سیاسی را درک میکنند و به این درک مردم، دیگر مردم جهان اعتماد میکنند. قلب توده مردم جهان با ایرانی هاست».

 

 

نمیتوانستم بیشتر از این بنویسم. نای نشستن نداشتم. با وجود کولرها، هوا گرم بود و نیاز داشتم جایی بیفتم و بدون این که کسی با من کاری داشته باشد چشم روی چشم بگذارم. همهمه تمام شدنی نبود. گوشهای عزاداری میکردند و گوشهای با تعریف خاطرات برای یکدیگر میخندیدند. گوشهای بچهای گریه میکرد و گوشهای داشتند شام میخوردند. جمعیت بدون وقفه داشت داخل میشد ولی سالن از بس بزرگ بود باز جایی برای آدمهای جدید پیدا میشد. دور تا دور سالن پارچه سیاه کشیده بودند. کف سالن پر بود از کولههای رنگارنگ و پتوهایی که روی وسایل کشیده شده بود. بیشتر جمعیت دور کیفها و وسایل خود حلقهزده بودند و داشتند باهم حرف میزدند. وقت نماز رسید و صدای اذان داخل سالن پیچید. بیشتر مردمی که داشتند غذا میخوردند، خوابیده بودند، باهم حرف میزدند یا در گوشی خود بازی میکردند، در چند دقیقه صفهای بزرگی تشکیل دادند و به نماز ایستادند.
مردم سعی میکردند صفهایشان را در مسیر باد کولرها تشکیل دهند تا کمی خنک شوند. صفهای جلو کولرها بیشتر بود. بعد از اتمام نماز همه به جای خود باز گشتند.
میتوان هر نوع زبانی را اینجا شنید. تصمیم گرفتم بیرون بروم. احمد آقا خسته است. وسایلم را به او میسپارم تا بیرون بروم. همه جا شلوغ است. به صف میایستیم تا غذا بگیریم. آن طرف موکب که مخصوص غذاست، فسنجان میدهند. واقعاً خوشمزه است. خستهتر از آن هستم که بتوانم به حرم بروم اما میخواهم آن جا را ببینم. میدانم روزهای بعد شلوغتر خواهد شد. همه جا پر از آدم است. ماموران جمعآوری زباله همه جا دارند خیابانها را تمیز میکنند، اما زباله تمام شدنی نیست. روی ماشینهای زباله نجف نوشته شده است « نجف انظف بتعاوننا»
جای ماموران جمعآوری زباله باشم نمیدانم باید از کجا شروع کرد. لباس کارشان فیروزهای و نارنجی است. مرا یاد رنگ سیم کارت همراه اول در ایران – که نارنجی و فیروزهای رنگ است – میاندازد و سپس یاد خانواده و برادرم. همچنین یاد اینکه باید به مادربزرگ و پدربزرگ زنگ بزنم. دوست داشتم الان اینجا باشند.
به مغازهها نگاه میکنم. برخی فروشندهها به پاکبانان کمک میکنند. کیسههای بزرگی در دست میگیرند و آشغالها را از سطح پیاده روها جمع میکنند. خودروهای هلال احمر ایران و عراق در خیابانها ایستادهاند. برخی در راه رفتن به حرم به خرید مشغولند، برخی عکس میگیرند و برخی رو به روی حرم دست بر سینه دعا میخوانند. گاو بزرگی را در کوچهای فرعی سر بریدهاند و خونش تا وسط خیابان آمده است.
مردم چون یا در حال شستن خون هستند، یا در حال شستن ظرف و یا میوهها و … کف خیابانها اغلب خیس است. مرد جوانی با بیل بزرگی دارد برنج داخل دیگ را هم میزند و با دیدن این که دارم از او عکس میگیرم به من خوش آمد میگوید. مردم اینجا گاز شهری ندارند و ماشینهای بزرگی که کپسولهای گاز را حمل میکنند، کپسولهای خالی و پر گاز را عوض میکنند. یکی از همین ماشینهای حمل کپسول گاز که مدام در خیابان میبینمش، آهنگ سریال یوسف پیامبر را پخش میکند. موکبداران اغلب سن بالا هستند و بیرون موکب مینشینند. کارها را جوانترها انجام میدهند.
از قوطیهای پنج کیلویی روغن میتوان فهمید که بسیاری از موکبها هر روز به چند هزار نفر غذا میدهند. هر چه قدر به حرم نزدیکتر میشدم، خیابان باریکتر و شلوغتر میشد. افرادی که رو به حرم ایستاده بودند و دعا میکردند نیز در شلوغ بودن خیابان بی تأثیر نبودند. چند صد متر مانده به حرم، ماموران همه را میگردند و افرادی که وسیلهای با خود دارند آن را درون دستگاه میگذارند. داخل حیاط حرم میشوم. شلوغ است. مردم در حیاط نشستهاند. چراغها بسیار زیاد است. پنکهها زیر سایبان بزرگ حیاط روشن هستند. با این همه هوا ساکن است. هیچ بادی را نمیتوان حس کرد. باد را گویی از این شهر تبعید کردهاند.
همان شب چهار نفر از زنان کاروان ما تصمیم میگیرند که به حرم بروند ولی چون بسته اینترنتی و مکالمه نخریده بودند همگی گم میشوند. نصف شب که از حرم به موکب میرسم، میبینم شخص ناشناسی در واتساپ سلام نوشته است. جوابش را میدهم. چون آنلاین نیست گوشی را خاموش میکنم و میخوابم. سر و صدا زیاد است. دو ساعت دیگر بیدار میشوم و میبینم همان شخص زنگزده است اما برنداشتهام. فکر میکنم کسی دارد مزاحم میشود. جدی نمیگیرم و میخوابم. فردا صبح میبینم که پیام گذاشته است چند نفر از افراد کاروان شما گم شدهاند. به او در واتساپ زنگ میزنم و لوکیشن میخواهم. خیلی دورتر از جایی هستند که ما هستیم. احسان را بیدار میکنم تا برویم پیدایشان کنیم. خیابان مثل دیشب شلوغ است.
بدنم هنوز خسته است. دلم میخواهد سه شب بخوابم و کسی بیدارم نکند. بعد از نیم ساعت پیاده روی، آنها را پیدا میکنیم. دو مرد ایرانی از دیشب کنار افراد گمشده کاروان ما ماندهاند. یکی از همین آقاها که اسمش بهروز است تعریف میکرد که بیشتر از ده ساعت است که دنبال موکب ما گشتهاند اما چون آدرسی از آن نداشتند، پیدایش نکردند. از آنها صمیمانه تشکر کردم.

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.