دستهای مهربان و گامهای عاشقانه اربعین(1)
وسط مرداد، گرمای عراق سنگین و بیرحم بر سرم سایه انداخته بود. ستیغ آفتاب، مثل پتکی از بالا میکوبید و زمین زیر پاهایم داغی داشت که هر قدم را به چالش میکشید. نفسها سنگین و نفسگیر بود، اما هیچکس در مسیر نجف و کربلا متوقف نمیشد. بیشتر زائران ترجیح داده بودند شبها حرکت کنند تا از نسیم خنک بهرهمند شوند، اما تجربه روز را هم میخواستم بچشم؛ میخواستم حس کنم سختی و گرمای مسیر چه معنایی دارد و چگونه میتواند دل را سبک کند.
در مسیر، مردم عراق همان چیزی بودند که از قبل شنیده بودم: میزبانانی صبور و بیادعا. پیرمردی کنار یک عمود، با دستهای لرزان، بطری آب به زائران میداد و لبخندش گرمای آفتاب را شکست. زنی با سینی خرما میان جمعیت میچرخید و کودکی با دستان کوچک خود، نان و آب را تعارف میکرد. هیچیک انتظار تشکر نداشتند. خدمت به زائر، برایشان نه وظیفه، که یک افتخار بود.
فضای مسیر پر از تنوع و رنگ بود. زائرانی از ایران، پاکستان، افغانستان، بحرین، لبنان، آذربایجان و حتی اروپا و آفریقا با پرچمها و لباسهای متفاوت در حرکت بودند. زبانها فرق داشت، اما همه با یک نگاه و یک هدف راه میرفتند: رسیدن به حرم امام حسین(ع). کنارم مردی از پاکستان با لبخندی ساده، بیآنکه زبانم را بفهمد، با تکرار چند کلمه عربی، سلام میداد. همهچیز در این مسیر، از لبخند گرفته تا کمکی کوچک، ارزشمند بود و حس همدلی جهانی اربعین را نشان میداد.
فضای معنوی مسیر، چیزی فراتر از پیادهروی بود. در هر گوشه، صدای قرآنخوانی، زمزمه دعا یا نوحهخوانی شنیده میشد. بعضی زائران آرام و بیصدا ذکر میگفتند، عدهای در سکوتی عمیق فرو رفته بودند و اشک در چشمهایشان حلقه زده بود. شبها، وقتی آسمان پرستاره و نسیم خنک میوزید، نور چراغهای موکبها و صدای جمعیت، جلوهای دیگر داشت. حس میکردم هر ستاره، شاهدی خاموش بر عشق میلیونها دل عاشق است عاشقان فرزند فاطمه(س).
گرما و سختی مسیر، خود به تجربهای معنوی تبدیل میشد. هر قدم، خستگی پا و سنگینی کوله را با حس رضایت و نزدیکی به مقصد توازن میداد. کنار یکی از عمودها، مردی با دشداشه خاکیرنگ بل زبان عربی محلی صدا داد: بفرما بنشین، برادر، استراحت کن، اینجا خانه حسین(ع) است. چند دقیقه کوتاه نشستن و تماشای زائران دیگر، خستگی را از بدنم میزدود و نشان میداد که هر خدمت کوچک، جان بخشی دوباره است.
در مسیر، همه؛ پیر و جوان، زن و مرد، کودک و سالمند، با ریتم مشترک حرکت میکردند. صدای قدمها، دعای همزمان، لبیکهای گاهبهگاه و نگاههای مهربان، جریان معنوی مسیر را میساخت. اینجا، هیچکس تنها نبود و همه به یکدیگر تکیه میکردند، حتی اگر هیچ شناختی از هم نداشتند.
روزهای پیادهروی در گرما و شبهای حرکت در تاریکی، همه تجربههایم را غنی میکرد. هر قطره عرق، هر تاول پا، و هر خستگی، خود بخشی از سفر معنوی بود که در آن بیش از گذشته فهمیدم اربعین فقط یک زیارت نیست؛ تمرینی برای صبر، گذشت، خدمت خالصانه و عشق بیمرز است. همین خدمتهای کوچک و دستان مهربان، حتی در سختترین شرایط، مسیر را قابل تحمل و به تجربهای ارزشمند تبدیل کرد.
وقتی از دوردست تلالو گنبد طلایی حرم را دیدم، بیاختیار چشمم بارانی شد و همه سختیها، گرما و خستگی، در یک لحظه از خاطرم رفت. یکبار دیگر، درس زندگی و معنویت؛ همدلی و گذشت سفر را مرور کردم. این نوشتهای مختصر حاصل همنشینی با آنان که این سفر را تجربه کردند.
پایان
همدان- حمید نصرتی قانعی