سوغات اربعین مجید مرادی

 

یا علی(ع) گفتیم و عشق حسین(ع) آغاز شد

آسمان زخمی و جراحت بر لب، سینه خیز خودش را به این جا رسانده، به آستانِ بیکران، به نجف؛ این جا مرکز بهشت است و قرار است تا مرکز دیگرش جاده ای از آدمیان و فرشتگان، صف بکشند و بشکنند بغضِ گلوی خفتگان؛ گروه گروه و یکان به یکان، از همه جا مردمانِ جهان جمع شده اند تا راهِ این دو بهشت که همان “صراطَ المستقیم” است را ترسیم نمایند و معبر شکن شوند در برابر شیطان؛ و قبیله ی شیطان خوب می داند که در این کارزار کُمِیتَش لَنگ است و به سانِ لَک لَکی پا شکسته، فاقدِ عنِان. بیش تر از زبانِ لسان، این پاهای آدمی است که پا درآورده برای پرواز … وَ تو چه میــــدانی که کجـــــایی و این جا کجاســــــت؟!!! … ای دلِ غافــــــــل … چشم ها را به ابرها باید سپرد تا که زَنَد زلفشان، گره در گیسوی آسمان … گوش هایت را بر زمین بگذار، زمین هم برای بوسیدنِ لبانِ یار، سر از پا نمی شناسد و به سیم آخر زده که خود را در خاکِ حسین(ع) کشاند … باد هم با قبایل خود در پی حُسن یوسف علیه السّلام است و بوی زلفش را از بالای نیزه ها به ودیعه آورده … کنعان را خبر کنید و یعقوب (ع) را … چه بگویم که باد، چشمانش ابر و باران و جگرش تا بدین جا، منزل به منزل سوخته. پس از طوافِ لنگر زمین و آسمان، همان دروازه ی علم وَ در واقع پس از  خاکبوسی خانه ی پدری، قلب شروع به تپش می کند و این نشانه ای است که در صحنِ جان ، سینه زنی برپاست… و  قربتاً الی العشق ، شروع می شود مسیر پرواز … وَ راه تو را می خواند …وَ تو چه میــــدانی که کجـــــایی و این جا کجاســــــت؟!!! … ای دلِ غافــــــــل … روح در این مسیر گیج است و متحیّر و سرگردان که دیگر این جاده چگونه جایی است که عشق را بی واسطه در سبوی شیرین ، به فرهاد می سپارند … و بدون واهمه تقسیم میکنند عاشقی را با واژگانی ساده از جمله : بفرما زائر ، خوش اومدی ، هَلَه بِک یا زائر … و امّا خورشید هم، کِشان کِشان، عنان به قدسیان داده و خود را رسانده و تازه همین سحر از راه رسیده که بگوید مرا هم با خود ببرید ای زائران … و تا دمِ غروب یک نفس در پسِ قافله بلا گردانِ راه شده که مگر سینه ی سُرخش، سرمه ی چشمِ لاله ها شود …غروب است انگار، وَ خورشید در کنار جاده، جان سپرده … و این کار هر روز خورشید است که سر به خاکِ آستانت، متبرّک کند و بدون هیچ آدابی، در فنایِ قربِ تو، به لقاء الله برسد … حالا نوبت، نوبت ماه و ستاره هاست که در سرزمین نیزه ها، بر دورِ سرت سینه سپر کنند و بر سینه ی تاریخ، ماندگار شوند … ستاره ها چشمانِ خود را آورده اند و ماه، صورتِ خود را ….  و رسمِ عاشقی همین است که هرکه هرچه دارد بیاورد … و وجه اشتراکِ ابر و باد و مه و خورشید و فلک، نوریست که به رسمِ امانت از سویِ  ذات تو گرفته اند… ای مظهر  نور خدا… و أَشرَقَتِ الأَرضُ بِنورِ رَبِّها …  شب است و نسیم در میان پای زائران، موج سواری می کند … انگار زلفِ نسیم در پیچِ جاده ها به یادِ نیزه ها، افتان و خیزان می کندکه مگر قافله ی شام را دلداری دهد و مونس راه شود … وَ تو چه میــــدانی که کجـــــایی و این جا کجاســــــت؟!!! … ای دلِ غافــــــــل … در میانه ی راه اگر چشمِ دل باز کنی و در بین موکب ها گردش کنی ، تازه کمی می فهمی که این جا ظاهر و باطن را در طبقِ اخلاص قرار داده اند و عقل حسابگر در بین این طبق، هاج و واج …وَ تو چه میــــدانی که کجـــــایی و این جا کجاســــــت؟!!! … ای دلِ غافــــــــل … بر کف جاده بنشین ، سنگ ریزه ها را خوب نگاه کن که دیگر از دلِ سنگشان هیچ خبری نیست که نیست … خوب نگاه کن که به نوازش زائران آمده اند و التماس می کنند که اگر ما را نمی برید لا اقل متبرّکِ نشانِ یار کنید … چشم دل را بیشتر بگشا … گویی این جا قیامت است و کسی چه می داند شاید صحرای محشر که می گویند، همین جاست … امّا مگر می شود که صحرای محشر این چنین زیبا باشد؟!!! … به گمانم پیری جهان دیده می گفت : “حشر و نشرت با هر که و هر جا که باشد، صحرای محشرت همان است که بود …”

کمی به عقب برگرد … به گمانم این قافله ریشه از ازل دارد و نشان به آن نشان که ، یا علی(ع) گفتیم و عشق حسین(ع) آغاز شد…  وَ تو چه میدانی … وَ تو چه میــــدانی که کجـــــایی و این جا کجاســــــت؟!!! … ای دلِ غافــــــــل …

 

 

 

شناسنامه اثر
نام اثر دلنوشته : یا علی(ع) گفتیم و عشق حسین(ع) آغاز شد

 

 

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.