بسم الله النّور
میانِ حل معادلات مجهولِ عوام النّاس بودم که خوابم بُرد…
دیدم کنارِ حوض نقّاشی پست مُدرن نشستم و در وضعیتِ قرمزِ تنفّر، دارم به مردابش طعنه میزنم!
ناگهان خس خس و های و هوی عجیبی رشتهی فکرمو از جا کَند و دستمو گرفت و به بازار شلوغِ صنوفِ دُنیاسَواران بُرد!
دیدم بساط غفلت و هیاهو برپاست و غازچرونها برای خریدن وقت، تو مسیر انسانیت، بساط کرده بودن!…
ابتدای بازار، آفتابه به دستها که تا خِرخِره، بشکههای طلای سیاه وارثان زمین رو بالا کشیده بودن و هولوفتی قورت داده بودن، حالا با شکم چرانهای عالم اومده بودن تو صف بورس دُبی و داشتن قضای حاجتشون رو به دلّالان عربیِ دلار میفروختن!…
کنار تابلوی معرّفی بازار، چشمام رو چرخوندم؛ خوب که نقشهی جغرافیایی بازار رو نگاه کردم، دیدم این بازار بَلبِشو، نرسیده به قبرستون دَغَلآباد قرار داره!
رفتم به قبرستون! دیدم تابلویِ مرگستانِ دَغَلآباد برخلاف مزاج داغون و خاموشِ قبرهای مندرس، پر از زرق و برق دنیا بود و در آغوشِ داس به دستگیرهای روباهِ پیر هستش! این تابلو اونقدر از دور شنگول شده بود که حیواناتِ وحشی را برای رسیدن بدین تابوتستان، سخت در هوس میانداخت…
داخل ضلعِ غربی دَغَلآباد، سنگتراشها شبانهروزی مشغولِ چسبوندن دیو و دد به پیشونی سنگِ قبرها بودن…
بالای قبرها هم از اسم خدا و پیغمبر، اصلاً هیچ خبری نبود… انگار مالک این دَغَل آباد، خدا را بنده نبود و سر دستهی منکراتیها بود… اینا رو از اشعار و نوشتههای روی قبرها فهمیدم که همگی در قوارهی عقلِ آدمی، کج و کوله و ناتراز بودن و بوی خون میدادن!
در این قبرستونگَردی، مکاشفات حقّهی عدیدهای بر من رخ نمود؛ فیالمثل کنار مردهشور خونهی دَغَلآباد، شیشهبُری استعمار رو عریان و لخت دیدم که وسطِ شیشهی عمر آدمیزاد، سر راست کرده بود و سنگِ سیاهِ قبرستونو به سینه میکوبید!…
یهویی
سَرِ قبرِ خانمِ کمپ دیوید، منظره عوض شد و پردهفروشها به ترتیب صف کشیدن و برای پوشاندنِ چشمانِ تیزبینِ حضرت خِرَد، داشتن مدام کیسه می دوختن و سفره پهن میکردن و قربان صدقهی نفحاتِ نفت میرفتن!
از روی ردپاهای داخل این مرگستان، جریاناتی رو میشد حس کرد؛ آره، وسطِ این سفرهی گَل و گُشاد، لیرالیسم و دادائیسم بدجوری تونسته بودن توی سینهی قبرستون، با قبرنویسی و چرندبافی و حرف درآوردن برای هفت آسمان، سفره سرای محلّه شوند و محفل ادبی برپا کنند؛ گرچه این بوقهای ناکوک و گوشخراش در گوشهای پُرِ و پیمونِ کهکشان، همگی پُر از تهی و خدنگ و جفنگ بودن! دَغَلها فِی الواقع همینها بودن!خرتدن
دل آزرده و پریشون، وسط این شلوغ بازار مردگان، سری چرخوندم! کمی پایین تر از مقبرهی کمونیست، فروشگاهی شیک و مجلسی در زیر چونهی یک آسمانخراشِ هِرَمی شکل رو دیدم. مالکِ فروشگاه یک چشمِ دَریده داشت! غرق فیس و افاده و افاضات، میخواست با تمام قوای اهریمنی، مشتریها رو به تور بندازه!
نگاه تابلوی تبلیغاتی فروشگاهش کردم؛ آسمان جُل و دیلاق و لِنگ در هوا، بزرگ به خط عِبری نوشته بود، آبروفروشی!
زیرِ تابلوی فروشگاه هم، با خط بریتانیایی و لهجهی آمریکایی، پینوشت بوقدار زده بود که اینجا مکانی است که نامحرمانِ عشق، روسری و حیا را به باد میدهند و دنیا را با بوسهای تلخ، یک شبه به کام میگیرند و آدمیت را به سُخره…! به درِ سیاه کوچه پشتی نگاه کردم، درِ عقبی فروشگاه رو میگم، پر از لجن بود!
خیره شدم، ماتم بُرد، حیواناتی شاخدار و بدون قلب، همراه با لکههایی چرکین و کثیف روی صورت و بدن، زوزههایی عجیباً غریبا سر میدادن و از درِ پشتی خروج میکردند و جلوی دربِ فراموشخانهی تاریخ، مست و لایَعقل، در به درِ کوچه و بازار میشدن! حرفشان از سکّهی عقل افتاده بود و گیج و گُنگ، تمام هوش و حواسشان به قهقرا، به طفولیت، به سطحِ عقل گنجیشکها رسیده بود!
خلاصه تعفن از این درگاهِ تباهی، به اقصی نقاط شهر، صادر میشد!
از این صحنهها، واشر سرسیلندر مغزم نزدیک بود، تاب برداره و بسوزه… ذهنم نیاز به تخلیهی این چاه فاضلاب داشت! بدجوری گیرپاچ کرده بودم! از آنجا فِیالفور رخت بر بستم و فاصله گرفتم…
گفتم شاید قندم افتاده!؛ داشتم دنبال قهوهخونهای، رستورانی میگشتم که جا خوردم! دیدم خیابونِ پشتیِ اون فروشگاهِ تباهی، کنار پارکِ بازیِ أشباحُ الرّجال، زده غذای تازه، بگیر و ببر! کباب بریان و نوشابه پپسی و کوکاکولا با گوشتِ برشتهی آدمیزاد!!!
یهویی صدای چندتا دختر بچّه و پسر بچّه رو شنیدم، داشتن بلند بلند جیغ میزدن و هَوار میکشیدن و کمک میخواستن؛ نگاه کردم دیدم دارن بچّههای دو ساله رو زنده زنده با پیاز داغِ مک دونالد، تفت میدن و جزغاله میکنن و لای نانهای سوخته میذارن و به خورد آدمخوارها میدن! داخل این کودکپزیِ بگیر و ببر، حیوانات مشتاق و وحشی اونقدر سرِ خریدن برشتهی آدمیزاد از هم سبقت میگرفتن، انگار وسط المپیک پاریس بودن و قراره بهشون مدال بِدن!
حالم حسابی ناخوش شده بود، داشتم دیوونه میشدم که سر به کوه گذاشتم!
بالای کوه با چشمای خودم دیدم که پشتِ سر این شهرِ اسیر، یه پمپ پنزین بزرگ بود با پرچم ایالات متّحده آمریکا! ماشینهای تازه به دوران رسیدهی غربی- عبری- عربی به ترتیب میاومدن، ولی جایگاهدار، داخل ماشینها به جای بنزین، خونِ ناحق میریخت!!! خیلی عجیب بود!!!
این وسط یه عدّه کَر و کور و کریه و زشت، یه لنگه پا وایساده بودن کنار پمپ بنزین؛ حیفِ جونها داشتن ماشینها رو راهنمایی میکردن که بِرَن کودککُشی، به جهتِ خریدنِ بهشت!
از همون بالای کوه چشم تیز کردم؛ یک آن دیدم همهی قبیلهی شهر، شیطان و آدمخوارن! صورتها نِفله و تفاله و کبود و سیاه، با چشمایی رگ به رگ و خونی که از کاسهی چشم بیرون زده بودن! همه پیراهن نظامی به رنگ سبزِ لجنی به تن داشتن و با شُرتهای آبیِ ورزشی، روی منشورِ حقوق بشر، جفتپا، جفتک مینداختن و رژه میرفتن! به گردنِ روحشون هم، گردنبند شیطانپرستی رو سفت و سخت، بسته بودن…
گوشهی لباساشون رو که دیده بودم تازه شصتم خبردار شده بود چه خبره؛ نشان نحسِ رژیم کودککش روی لباسها بود…
نشانِ سقوطِ اسقاطیل!
آه عمیق و نفس ناراحتی کشیدم؛ انگار شهر در چنگال خونین این حیوانات وحشی، سخت اسیر بود…
دوست داشتم همشون رو قلفتی بذارم لایِ جرز دیوار ندبه…
مَلاج سَرَم و چشمام، دوتایی داشتن سوت میکشیدن … سوت که هیچ، نعرهی بیداری سر میدادن!
چشم به آسمون شدم و دیدم آه مظلوم، خیلی وقته به عالمِ بالا رفته…
یکدفعه صحنه عوض شد و ابرهای آسمون جوش آوردن و صورتشون سرخِ سرخ شد؛ یهویی سر و کلّهی موشکهای منتقم، پیدا شد! از پشت کوهها، کوه به کوه، تخته گاز اومده بودن برای ختمِ قائلهی دنیاسواران؛
دیدم رو سینهی موشکها نوشته: وَما رَمَيتَ إِذ رَمَيتَ وَ لكِنَّ اللّهَ رَمى ….
عکس پر جاذبهی حاج حسن طهرانی مقدم و حاج قاسم هم روی سینهی موشکاها نقش بسته بود.
ناگهان کنار موشکها چندتا پهپاد که انگار حسابی شیر شده بودن، اومدن و دسته جمعی پرچم ایران و فلسطین رو داخل آسمونِ شهر چرخوندن…
همه جا دیدنی شد… جرسِ رهایی در کوچه پسکوچههای شهر پیچید… شهر رنگِ آزادی رو از دوردستهای اسارت دید…
ناگهان دهان شهر باز شد و آژیر ممتدِ ترس و هراس، مثله کَک و زغال برافروخته تو شورتِ آبی اسقاطیل افتاد و آدمخوارها رو بلعید و با پوشک، فرستاد تو لونه موش!
از خدا خواستم بهم بال و پرِ پریدن بده تا پرچمِ فرشتگانِ ایرانی رو بغل کنم… دستامو که دیدم فهمیدم دعام مستجاب شده؛
دیگه پر درآورده بودم… بالهام رو باز کردم و پریدم و به پرچم شهدایی ایران که رسیدم، تازه گل از گُلم شکفت!
تا خواستم پرچم رو ببوسم، گلهای شقایق دورم رو گرفتن و سر از شهر دیگهای درآوردم!
شهر غریبانه کنار دریا بود!؛ امّا انگار تازه ویران شده بود… حیران و متعجّب، منتظر بودم یکی بگه اینجا کجاست…
عابران این شهر غالباً لباسشون سفید بود؛ یه چیزی مثله کفن! روی سینهی بعضیهاشون هم گُلِ سرخ لاله چسبیده بود…
همه جا ساکت بود، حتّی سیمرغِ عطّار هم که اینجا بود، بالایِ درخت زیتون، آروم نشسته بود…
اینجا از خرید و فروش خبری نبود! آدمها که بهم میرسیدن، اشکهای همو پاک میکردن و به هم گُل میدادن!
تو این وسط، خیابونی خاکی و جنگ زده و سرسبز نظرم رو جلب کرد! کوچه باغ بود و انتهایش، نورٌ علی نور!
به ابتدای کوچه باغ رفتم. گوشهی یه خرابه، روی یه تابلوی نیمبند، نوشته بودن به شهر هزاران شهید خوش آمدید…
به یاد خونین شهر، خرّمشهر افتادم!…
باز جلوتر رفتم؛ دیدم کنار یه درختِ سَرو، بچّهای کوچیک که صورتش مثله ماه میدرخشید، جلوی راهم ظاهر شد؛
پسربچّه، گلِ سرخ به عابران هدیه میداد؛ یه ترازو هم در کنار گُلستونِ سیّارش داشت و حقیقت و مجازِ آدمها رو وزن میکرد؛
خطّ سرخِ روی پیراهنش، نظرم رو به طرف خودش کشوند…
روی پیراهنش نوشته شده بود، برای پروانهها، تا خورشیدِ کربلا راهی نیست، حتّی در چنگالِ اهریمنی اشغالگران…
تا نوشته رو خوندم، متوجّه شدم که قلبم داره بر پیکرهی جسمم سنگینی میکنه؛ قلبم رو به دستان کوچکِ پسر بچّه دادم و جسمم رو روی ترازوش گذاشتم؛ عقربههای ترازو هیچ تکون نمیخوردن! فهمیدم دنیایِ من، هیچ وزنی نداره!
خدا رو شکر کردم؛ از ترازو اومدم پایین، از پسر بچّه خواهش کردم قلبم رو روی ترازو بذاره…
عقربهها حرکت کردن و شماره به شماره، جلو رفتن تا به عدد 1400 رسیدن! به ترازو گفتم این عدد یعنی چی؟!
ترازو به آواز خوش گفت: هله بیکم یا زائر الحسین؛ از بیت المقدّس تا نجف، میهمانِ شهدای قدس هستید…
تا آمدم جواب سلام بدم، رنگ و روی ترازو عوض شد و شبیه دَلههای چای عراقی شد!
یه دفعه دَله گفت: مرحبا، به بیتِ أبومجنون در کوفه خوش آمدید!
یه دفعه یه پروانهی نورانی از دور اومد داخل دربِ خونه و درون گوشم گفت: صِبِر یا حبیبی؛ عمودها را بشمار!
سوار بالهای پروانه شدم و دونه دونه شمردم؛ 1400 عمود تا لیلی جهان در پیش بود…
رمز کار، از دلِ مشایه بیرون زد و گنجِ پنهان، نمایان شد…
فهمیدم هرچه وزن دارم، از این مسیرِ نورانی است…
نمیدونم چی شد که دوباره باز پیش ترازو و پسر بچّه برگشتم؛ پسر بچّه تشنه بود و لباساش خاکی، لبهاش هم مثل تنش، زخمی بود؛ با این حال، امیدِ انتقام و رهایی داشت و عکسِ کفنشدهی خانوادهاش هم روی ترازوی قشنگش، چسبونده بود…
با چشمهای نازش، دید تشنه هستم؛ از ابرِ نگاهش یه مقدار آب برداشت و به من تعارف کرد؛ خواستم آب بخورم، بغضم ترکید، چشمم مثلِ رود نیل، یقه پاره کرد و شروع به باریدن کرد!
یاد مصیبتهای حضرت موسی علیه السّلام افتادم! بچّه رو به سینم چسبوندم و درِ گوشش گفتم:
ای مسلمان! تو راست معجزه در کف ز ساحران مَهَراس!
ناگهان درخت َسروی که پشت سَرِ پسر بچّه بود، لبخند زد و هر دوی ما را در آغوش کشید…
به سَرو گفتم: در ضرب و زور دنیا به اَرزَنی دل نبستهام، امّا در این پیچِ سهمگین تاریخ، سخت حیران و پریشانم! میشود سفارش مرا به نخلهای قدس کنید تا مرا به لیلی برسانند؟!
جنابِ سَرو لبخندی زد و مرا بلند کرد و در چهارراه عقل بر زمین گذاشت… دورتا دورِ چهارراه نوشته بودن، پای استدلالیان، چوبین بُوَد! دیدم کُمِیتم حسابی لنگ است! از این کارِ سَرو، حیرانیام فزونی گرفت؛ زمانی نگذشت که در گوشهی چهارراه، چراغ راهنمایی رو بالای یک نخلِ سترگ و بلند یافتم…
از چراغ کمک خواستم تا منزلِ لیلی جهان را که در نخلستانه، به من نشون بده… چراغ راهنمایی، سبز شد و فرشتهای خندان لب و مست، همراه با کاسهای پر از رُطبِ کربلاییها، از فراز آسمان به زمین آمد و مرا در آغوش کشید و کامم را شیرین و با دوغ و جامِ لیلی، عطشم را از من گرفت و دستم را سخت فشرد و روی دوشم چفیه انداخت و با خودش به ایستگاهِ قطارِ مسجد الأقصی بُرد… فهمیدم قلبِ این مسجد، در کربلا میتپد…
سوار قطار شدیم…
از دست اندازهای فلسفهی غرب که رد میشدیم بالاتر از ویرانههای قلعهی حیواناتِ جورج اورول، در شرقِ برهوت سکولاریسم، به دروازهی ساعات رسیدیم؛ به بازار شام!
زمانِ طلوع آفتاب بود… خورشید حقیقت، بر بالای نی طلوع کرد، با پیراهنی خونی که منجی تمام أنبیاء علیهم السّلام بود… به ناگاه، لشگرِ شب هرچه داشت برداشت و فرار کرد… وجودم اشک شد، آب شد و دریا، محوِ تماشا! سینه خیز رفتم تا به لبانِ قرآن خوانِ یار برسم امّا قالب تهی کرده بودم و به ناگاه دیدم سر از فرودگاه نجف در آوردهام….
دیدم بر زمین نشستهام و برجِ مراقبت درون گوشم صدا میزند: هله بیکم یا زائر الحسین…أهلاً و سهلاً…
دوباره سر و کَلهی فرشتهی نجات، پیدا شد و ندا داد:
مسافر محترمِ پرواز شهود، لطفاً از رکابِ نفس، پیاده شوید… به ابتدای مسیر عشق، به عمود اوّل، خوش آمدید…
رفتم تو نَخِش، دوباره ازش پرسیدم: منزلگاه لیلی جهان کجاست؟!
گفت: وسط نخلستون!
گفتم: میدونم! نخلستون کجاست؟
گفت: در سرزمین عشق
گفتم: این خاِک پاک عشق آخرش کجاست، بگو خیالمو راحت کن
به یکباره دست نازش رو روی قلبم گذاشت و گفت: همینجا
بعد با چشمانِ دلربایش به دُرّ نجف، به آستانِ امام علی علیهالسّلام اشاره کرد و گفت:
“همینجا سرچشمهی دریاست، خلیجِ آسمانی عشق… اگر عاشقی، برای مقصودت سراغِ مشایه را از پروانههای دلسوخته بگیر… بعد، آرام و سر به زیر و جان بر کف، عمود به عمود در طریق مشّایه، پا برهنه، بر خویشتن، گام بگذار…
در کمرکش و میانه ی راه، حالِ مغروق، اگر تو را دست داد، به جزیرهی مجنون میرسی! به شقایقهای پرپر…
آنجا به تو اجازه میدهند تا سوارِ کشتی نجات شَوی… کشتی نجات، تو را به منزلگاه لیلی جهان میرساند…
حواست باشد، بادبانِ کشتی نجات، پیراهنی گلگون است و بالای دَکَل آن، خورشیدِ بدون غروب هماره میدرخشد…”
به فرشته گفتم: ای جانم به قربانت! برای دیدنِ یار، عمرم باقیست؟!
گفت: نگران نباش؛ قبلِ فرود آمدنم، میزان عمرت را از حضرت عزرائیل پرسیدم و به من گفته که این مسیر برایت نوشته نمیشود… اگر توقّف نکنی، لَختی دگر به مقصد میرسی… ناگهان در گوشم نجوایی گروهی پیچید:
تا کربلا رسیدن، یک یا حسین(ع) دیگر…
یکدفعه شاهدای ایرانی، آسمون مشایه رو غُرُق کردن و برای شکوندن گردن اسقاطیل، دور برداشتن؛
تا اومدم از رکابِ خویش، پیاده شَوَم و مثل پهپادهای عاشق دل به دریا بزنم، از خواب پریدم!…
دیدم کنار حوض حیاطِ مادربزرگ، دراز به دراز افتاده بودم؛ یادم افتاد سحرگاه محرّمی جمعه هست و تا أربعین، سه هفته باقی است…
صبح صادق، مثله وعدهی صادق دوباره تو راه بود؛
به آب و رنگ فیروزهای حوض، نگاه کردم و غبطه خوردم و در چشمانِ زُلالش، زُل زدم؛ برخلاف حوضِ نقّاشی پست مدرنِ خواب، حوض سنّتی مادربزرگ، شفاف و دلربا بود، مثل چشمان فرشته… مثل حوض خونهی أبومجنون!
اطلسیها و شمعدانیها هم به تأیید، داشتن به صورتم لبخند میزدن و دست توی گردن و شانهی هم کرده بودن…
به ناگاه صدای اذان صبح، از مسجد محل قیام کرد… لبِ حوض دلنشین، گرمِ وضو گرفتن شدم تا برم به نماز جماعت مسجد؛ یهویی چشمم به رقصِ پرچم عزای امام حسین(ع) افتاد که بالای درب حیاط خونهی مادربزرگ، زیر پرچینِ یاس و یاسمن نصب بود… نگاهم غرقِ خطِ نستعلیقش شد؛ روش نوشته بودن، به مجلس جگرگوشهی حضرت زهرا سلام الله علیها خوش آمدید؛ پرچم داشت تاب میخورد و دلم را به سوی بادبانِ کشتی نجات میبرد… یادِ پیراهنِ نورانیِ أنبیاء افتادم… یادِ پیراهن خونینِ حضرتِ خورشید علیهالسّلام…
سیلِ اشکم راه افتاد و سرچشمهی حوضِ روضهخانه شد…
بعد از وضو گرفتن، دستم رو داخلِ جیبِ پیراهنم بردم و انگشتری دُرّنجف رو درآوُردم؛ روحم دوباره خیس باران، منقلب شد که هنوز روزِ اوّل روضه شروع نشده، در پروازِ شهود، به واسطهی نخلهای قدس، برات أربعینم را دادهاند… اون هم در آغوش مشّایه و شاهدانِ منتقمِ ایرانی و نخلستانِ باصفای عراقی…
دستام رو روی قلبم گذاشتم و رو به کشتی نجات، رو به کربلا، به نیابت از شاهدانِ شهیدانِ قدس و کودکانِ خونینِ غزه، ایستادم و با چشمانی بی امان از الماسهای ملکوت، زیر لب رو به کربلا زمزمه کردم:
ای که در روز محشر به بالینت پیراهنِ خونینِ عشق را به کف داری…
یا اُمّاه!.. یا زهرا سلامٌ علیک… سلامُ الله علیک…
ابد وَالله ما نَنسی حُسینا…
لبیک یا زهرا(س)… لبیک یا حسین(ع)
(سَرو)
مشخّصات اثر:
قالب: دلنوشته
نام اثر: کربلا طریق الأقصی
نویسنده: مجید مرادی
تخلّص: سَرو
نام پدر: (آقای کربلایی) محمدتقی