سوغات اربعین هما ایرانپور

رقص نعمت در باد

همه گفتند نروید، خیلی­ها تلفنی گفتند، هوا گرم است، نروید، نوه دختر عموی پدرم هم که با هم خیلی نداریم گفت، بیماری­های مسری بیداد می­کند، نروید، مگر مادرتان سال قبل در بیمارستان جلوی چشمتان با کرونا نمرد، نروید، اما نعمت گفت، اگر شما نیایید خودم تنهایی می­روم، قرار بود با مادر برویم که نشد، می­خواهم به جای او هم زیارت کنم، پس برویم، این شد که من و برادرانم حسین و نعمت و چند زن و مرد از فامیل از ده راه افتادیم سمت­ مرز.
تا رسیدن به آنجا نعمت لب به غذا نزد و فقط آب می­خورد، غذا را که نزدیکش می­بردیم می­گفت، از بوی غذا حالم بد می­شود، عطش دارم، عطش.
به مرز که رسیدیم جای سوزن انداختن نبود، از ماشین هم خبری نبود، هر اتوبوسی هم از راه می­رسید پر پر بود، نعمت با نفس نفس به حسین گفت، فقط زودتر برویم کربلا، ماشین بگیر زودتر برسیم کربلا، به پولش هم فکر نکن، بعد اربعین باز می­روم شهر کرایه­کشی، اصلاً به پولش فکر نکن و من دانستم که نعمت رمق پیاده­روی ندارد، همین موقع بود که شاگرد اتوبوسی از میان گرد و خاک­های برخواسته از حرکت اتوبوس، سرش را بیرون آورد و با صورت خاک­آلود داد زد، نفری سیصد و پنجاه تا کربلا، پونصد نده، فقط سیصد و پنجاه تا خود خود کربلا، نعمت همانطور که خیس عرق لباسش به تنش چسبیده و دانه­های درشت عرق از پیشانی روی صورت خاک گرفته تپل سفید زرد شده­اش راه باز می­کردند به پایین، با نفس نفس و منقطع گفت، برویم…. دی….گر، تخفیف هم…. که…که… می­دهد و هن و هن کنان سنگینی هیکل چاق و چهارشانه و شکم بزرگ و آویزانش را کشاند سمت اتوبوس.
به کربلا که رسیدیم پسر عمه که سفر پنجمش بود و بلدمان، مستقیم رفت به خانه­ای که هر سال مهمانش بود، وقتی رسیدیم صاحب خانه با خوشحالی با زبان عربی اهلاً و سهلاً گویان به پیشوازمان آمد، خانه حیاط دار بود و شلوغ، پر از زائر کوچک و بزرگ و‌ پیر و جوان، به حدی که زنانه و مردانه­اش مجزا بود، اما من خیالم راحت بود که بلأخره رسیدیم و نعمت استراحت می­کند و دیگر اصلاً گرمم نبود، بچه زائرها و بچه­های عرب با لباس­های سفید و رنگی بلندشان توی حیاط مشغول بدو بدو و بازی بودند، دختر عمه گفت، برویم زیارت
من به نعمت فکر کردم و گفتم، خسته­ایم، بگذاریم برای بعد.
حسین برادرم گفت، شما پا بند ما نشوید، بروید زیارت،
نعمت که صورتش سرخ شده بود گفت، برویم، برویم زیارت.

غذا را خورده، نخورده، نعمت ناگهان دوید توی زنانه و جلویم نشست، توی سرم زدم و گفتم، چه شده نعمت، دستانش را باز کرد، دانه قرص قلبش کف دست راستش چسبیده بود، از ته حلقش درست مثل یک ماهی که در میان آب تنگ در حال خفه شدن است، بی­صدا دهانش را باز و بسته کرده آب، آب می­کرد، انگار که آب خوردن برای خوردن قرص قلبش گیر نیاورده بود، توی سرم زدم، داد زدم، شما را به اباالفضل (ع) کمی آب بدهید، چند تا شیشه کوچک آب معدنی نیم خورده سمتم دراز شد، اما نعمت دیگر به آب نیاز نداشت فقط هوا برای نفس کشیدن می­خواست نه چیز دیگر، نفسش به شماره افتاد، توی صورتم زدم و با داد و جیغ گفتم، مسلمون­ها یک کاری بکنید، مردها ریختند سمت زنانه و دور ما را گرفتند، آقایی پنکه دستیش را داد، حسین پنکه را روی صورت نعمت گرفت، نعمت انگار هوا برای نفس کشیدن کم آورده بود، انگار هوا از او گرفته شده باشد، میخواست هوای جا به جا شده پنکه را ببلعد اما لب­هایش تیره و تیره و تیره­تر و بلأخره بنفش رنگ شدند و سرش یله شد سمت گردنش و از خس و خس افتاد.
محکم­تر از قبل توی سرم کوبیدم و جیغ زدم، نعععععععمت، نننننننعمت.
مردهای فامیل دویدند سمت نعمت، جوان­های ایرانی دویدند سمت نعمت، مردهای دشداشه پوش عرب میزبان، دویدند سمت نعمت اما نعمت جوابم را نداد که نداد.

مردها جسم نعمت را با یا حسین (ع) و یا علی (ع) و یا ابالفضل (ع) و به یاد علی اکبر(س) امام حسین (ع) بلند کردند و توی ماشینی گذاشتند و به بیمارستان بردند، کار بیمارستان دو، سه ساعتی طول کشید اما نعمت دیگر بیدار نشد که نشد چرا که در همان خانه و جلوی چشمان من خواهرش تمام کرده بود.

مرد جوان ایرانی که مهمان همان خانه بود و همه به او سید می­گفتند رفت کفنی خرید و آورد و گفت، خواهر، کربلا دوست و آشنا زیاد دارم و نعمت را همین جا خاک می­کنند.
با صدایی که دیگر به سختی از گلوی زخم شده­ام بیرون می­دادم کف دستانم را نشانش دادم و با ناله گفتم، نمی­توانم دست خالی برگردم.
گفت، اینجا مردن، نصیب هر کسی نمی­شود، اینجا مردن سعادت می­خواهد.
حسین با چشم­های سرخ شده گفت، جواب خواهر و برادرهای بزرگمان و بچه­هایشان را چه بدهیم؟
سید گفت، همه آرزو دارند اینجا دفن شوند.
دست­هایم را محکم پشت هم کشیدم و گفتم، جواب فامیل را چه بدهم؟
سید گفت، مردم چقدر هزینه می­کنند تا جنازه عزیزشان را به کربلا برسانند و اینجا دفن کنند.
میان سوزش گلو با صدای دو رگه شده گفتم، وصیت کرده بود کنار مادرم دفنش کنیم.
سید گفت، او که نمی­دانسته در کربلا می­میرد و من فقط اشک ریختم.
جوان­های فامیل و حسین  هر چه گشتند نتوانستند آمبولانسی گیر بیاورند و بلأخره نه میلیون، ون سفیدی را کرایه کردند تا لب مرز، نعمت را توی تابوت سربی رنگ فلزی میان قالب­های بزرگ یخ  روی  ون گذاشتند، با چشم­های گریان با زنان زائر و خانواده میزبان در میان نوحه خوانی و سینه زنی مردان ایرانی و عراقی خداحافظی کردیم، من و حسین و دختر عمه و شوهرش، پسر عمه و زنش سوار همان ون سفید شدیم و راه افتادیم سمت مرز، درست زیر جنازه نعمت، بهترین جای دنج برای مویه کردن و اشک ریختن جای مادر نداشته و خواهر بزرگم که جایش خالی بود، خیالم راحت بود که نعمت دیگر گرمش نیست و تشنه نمی­شود، خیالم راحت بود که قلبش دیگر به باطری که در آن کاشته شده نیازی ندارد پس به اشک­هایم اجازه باریدن دادم.
میان جاده  تا  مرز که مردهای فامیل منتظر رسیدن نعمت بودند تا او را به روستا ببرند و کنار مادرم دفنش کنند، صدای رقصیدن نایلون­های زیر و دور تابوت نعمت که در باد لحظه­ای قطع نمی­شد مرا برد به صدای تازیانه باد که در قبرستان پیچیده بود، به بعد بهبودی عمل کاشتن باطری در قلبش و روزی که با خواهر بزرگترم و او نشسته بودیم کنار قبر مادر و سر این که کی کنار مادر دفن شود چانه می­زدیم و آخر سر وقتی به نتیجه نرسیدیم به هم گفتیم، بی­خیال، اجل معین می­کند کی اینجا بخوابد که نعمت میان صورت پهنش همانطور که دستی  روی قلبش داشت با لبخند میان سرفه گفت، هر که زودتر بمیرد و من و خواهرم باهم گفتیم، زبانت را گاز بگیر پسر، تو هنوز خیلی جوانی و باید به فکر سر و سامان گرفتنت باشی نه مردن و نعمت باز لبخندی دردناک تحویلمان داده بود.

از سرمای کولر ون لرزم گرفت، به یاد بعد مرز و لباس از عرق خیس نعمت که به هیکل چاقش چسبیده بود افتادم و بیشتر لرزم گرفت، دختر عمه چادرم را دورم پیچید و شانه­هایم را محکم ماساژ داد و با گریه و آهسته گفت، به زینب (س) فکر کن تا کمی آرام شوی، صدای تکان تکان­های نایلون­های نعمت کم­کم به لالایی­های مادرم بدل شد و من چشم­هایم را روی هم گذاشتم تا اشک گرم مرهم زخم گونه­هایم شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نام اثر: رقص نعمت در باد

نام و نام‌خانوادگی: هما ایران‌پور

 

 

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.