رشته :دلنوشته
(این داستان سرگذشت نویسنده میباشد و کاملا واقعی)
نویسنده: نسترن میان دشتی
استان: تهران
یک ماه مانده بود به تحویل ۱۴۰۱ و من کل آن سال را تبدیل به خلوتگاهی کرده بودم ،در مناجات با خدا و تمام سال های گذشته در تلاش و پیشرفت ، گویی دنیای مادی مرا در زنجیر خود تنیده بود و کم کم قدم هایم سست تر و سنگینی وزنه های چنبره زده برکالبدم هر روز مسیر پیشرفتم را کند تر میکرد . از جایی به بعد پر شدم از دل زدگی و حس بی ارزشی برای بدست آوردن چیزهایی که روزگاری برایم گرانبها و در نهایت ارزش بودند .
در مسیری که اندوخته ای برای خود رفاهی سازم که بقیه عمر را سربار و سرگردان نباشم که به لطف خدا تلاش های کاری برایم رفاهی نسبی فراهم کرده بود. زیرا تمام وقتم را در کار و تلاش برای هدفم هایم سرمایهگذاری نموده بودم . که از پس آن ویترینی تجملاتی به وجود آمده بود که برای نمایش عموم که با هر بار تحسین در منیت و تکبر غرق میشدم. غرق شدنی که در خسران ابدی بود . که فرق است بین غرق شدن و حل شدن .حل شدن جریانیست که از واژه عشق برآمده . زمانی که غرق میشوی وصله ای ناجور هستی در آب های جاری و محکوم به دست و پا زدن که نه غریق نجاتی را خبریست و نه زورق شکسته ای که بر آن چنگ بزنی برای در امان ماندن.
اما زمانی که حل میشوی گویی تو نیز متعلق به آن اقیانوس هستی همچو قطره ای که در راه بیکرانه به مکانی عمیق در هجرتی ،تا حل شوی در وسعتی که اقیانوس را هم در تعبیر نیست و در جاری بودن عیار عشق را قیمتی میکند . بی شک در یقین هستم اکثر ما از این مرحله عبور کرده ایم درست در ناممکن ترین حالت ممکن کور سوی امیدی را شاهد بوده ایم ، ظلمت که نباشد کسی در جستجوی نور نیست ، و نور در آن امواج سهمگین همان کشتی نجات است که افسارش در دستان ناخدایی ست که پناه یاری خواهان که هنوز تمام دریچه های قلبشان را مسدود نکرده اند که گواه میدهد آب باریکه ای از رفت و آمد عشق در دل هایشان به چشم میخورد .
و سفینه النجاتی که مسیرش در رستگاریست که نه باد بوران نه ابر و صائقه بر آن نه تنها اثری ندارد بلکه عاشقانش در زیر این تیغ رقص کنان به استقبال برافراشته نگاه داشتن بادبان ها و محافظت از پرچم و ناخدا جان فدا می کنند.
میخواهم داستان غرق شدن و حل شدن خویش را روایت کنم . سه سال از سال ۱۴۰۱ میگذرد که من نیز در تحول طبیعت به سان درختان جامه تنگ و سرد را از خود زدودم و در تولدی دوباره که در حقیقت آمیخته بود معجزه ای رخ داد. که در زندگی برای انسان دو تولد وجود دارد که هر دو در شباهت در انتخاب و تقاضای انسان است . هر دو معجزه پروردگار است تولدی که زمین بر امدنت خوش آمد میگوید و تولدی دیگر که بیداری روح به همراه دارد ، در انتخاب بین جهل و آگاهی.
تولدی که در سال ۱۴۰۱ اتفاق افتاد و آگاهی و بیداری که در ۱۴۰۰ سال پیش به یاری شتافت . گویی تقویم ها هم در بازی با اعداد هنوز هم در ۱۴۰۰ لازمان شده اند.
و خود این راز را میدانند که تاریخ در نگاره هایشان روز و ماه و سال را در جبر است . چرا که هنوز نقطه عطفش در قمر ۱۴۰۰ سال پیش ایستاده. تولدی که مقدمات آن شک ، یاس، تقلا کردن، خطا، انکار و هزاران هزار جدالی که منطق و احساس را در کفه های ترازو نیز صادق نیست . انسان نومیدی که بر خدای خیالی خویش ،که همانا برتری اراده و عزم خود است را دیگر مخلوق نیست . چون دیگر برهان و ادله ای نمیتراشد که ساعاتی در مجال باشد و سرگرم قیل و قال این دنیا که قیل و قال این دنیا بر سیم و زر براق و جام و سبویی رنگین استوار است . که همانا همان فرصتی ست که خدا انسان را به حال خود وامیگذارد که ما این طور تعبیر میکنیم . بلکه این به حال خود واداشتن را حکمتی ست که انسان به اشباع برسد و دیگر شادمانی معنا از دست دهد برای به دست آوردن مایملک دنیوی . حکمتی که انسان در رهایی خود با خود به درون آیینه خویش نگاهی بیندازد تا شاید خود را نجات دهد از رنگ و لعابی که فقط حجابی بوده بین او و معبودش تا شاید دلش بلرزد و پرده بیندازد بر این پریشان حالی خویش که اگر این چنین باشد چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی خواهد بود …
اگر اولین قدم را بردارد بیراهه ها سرشار میشوند از علامت های دیده نشده و تابلوهای صراطی که مستقیم بودن آن مسجل است و وعده آن رستگاری. اولین گام همان آخرین گام است .
که فطرت و نهاد انسان با دم میسیحایی پروردگار سرشار میشود و در آخر هم همان فطرتش که در امانت کالبد بوده نزد مخلوقش بازگردانده میشود . و مسیرهای بی راهه زنگار هایی ست که انسان بر نهاد خود پاشیده است که اگر آن زنگار ها سنگ ساروج هم باشند با یک نظر شکافته میشود و گوهر رحمانی خود را پدیدار میسازد. انسانی که خود را در کوچه ایی بن بست گرفتار میبیند.
و من دقیقا در آن کوچه بن بست با زنجیرهای نفس که بر خود زینت کرده بودم که از فرط سنگینی دیگر توان ادامه نداشتم . ناگهان تسلیم شدم در همان کوچه بن بست که انتهای خویش را نظاره گر باشم به سان کودکی که دستش از دستان پدر رها شده و گم شده است و دیگر تقلا و شیون هم افاقه نمیکند و خود را بی پناه در کنجی تسلیم میکند کودکی که از منیت و اراده خارج است و در اخلاس با خداوند خواسته ای ندارد جز پیدایش خویش که در آغوش پدر امان بگیرد … و اولین قدم همان تسلیم در برابر اراده خداوند است که جز تو پناهی نیست عجیب نیست که نیلوفر هم در دل باتلاق سر برمیآورد که اگر نیلوفرانه به درگاه خدا رهسپار شدم چشمانم در آن بن بست دری را دید که بر قفلش آویزی بود که نوشته ای روی آن حک شده بود حسبی الله خداوند برای توکافیست . و کلیدی که درون قفل بود . زمانی که بلند میشوی که به سوی آن در بروی در مقدماتی که سپری کرده ای مانند ابراهیم تمام تندیس ها و بت های دروغین که بر خدایت شرک میورزید نصیب تبری بی رحم میشوند و به بیرون حریم دلت هدایت میشود تا سرنوشتی جز معدوم شدن نداشته باشند .چون دل در حریمش تنها بر خدای یگانه محرم است .
و این بار این تویی که خود را رها میکنی در آغوش هدایت گر پروردگار و این لبیک توست که زنجیر در زنجیر را پاره میکند و تو در حیرتی شگرف که بدون عشق او همه چیز باطل است . و من چگونه غافل که عشق دادم و به اندک ها و ارزانی را قیمتی کردم . و این شروع با تولد زمینی در اشتراک است .
که تو در مسیر تکامل هستی یاد میگیری اما در تفاوت که بالغی و آزمون و خطاهایت به حداقل میرسد . در مسیر توبه و استغفار در تضرعی که خود و خدا میدانند و نه غیر و اغیار ، گمنامی اما به مرور رنگ رخساره خبر خواهد داد از سر درون . من با خدای خویش خواسته ای بزرگ را طالب بود که گران بود و خبر از مسئولیتی خطیر میداد روح را گرو گذاشته بودم و آخرین خواسته ام را هم گواه بود. آن خواسته یک لوح سفید بود که طلب کردم مرا در همان نقطه شروع قرار دهد که فاصله ازل تا ابد یک چشم بهم زدن است برای انسان . پس در این فرصت و زمانی که مغتنم است نباید ثانیه ای را به بطلت گذراند .
آن جاست که از خود سوال میکنی ترس از خدا که همیشه بود و جوابی برایش نمیافتم را با جان لمس کردم یعنی از فرصتی که خود خواسته ای ولی بدعهدی کنی یعنی پروردگارت را ناامید کنی و با اعمالت بر تبارکی که به تو گفته شرمسار شوی . مگر ترسی بالاتر از شرمساری نزد معشوقت هم هست . که میتوانستی ولی تعلل کردی . که خواهی پنداشت این خدایت نیست که تو را نخواهد بخشود بلکه این تویی که خود را هرگز نخواهی بخشید. اگر اجل مهلت ندهد و تو از رسالتت در زمین ناآگاه باشی و فلسفه زمینی شدنت را درک نکنی …
که آخرت را نسیه فرض کنی و نقد این دنیا را بچسبی …
و در آخر نقد این دنیا هم به دادخواهی نخواهد آمد . حتی سوال ها هم لرزه بر اندام انسان می افکند .
اما تنها یک التیام میابی که مسیر تو مقدمه ای بود که حکمت آموختی شک تو مقدمه ای بر یقین و در آخر بر ایمانه در اهتزاز بود .
این که محبت خداوند بر مخلوقاتش در انحصار قید و شرط نیست .
و در آخر تمام انسان ها به هم متصل هستند و تو نیز بر این عشق ابدی هستی . زمانی که به مقام زرگری رسیدی و قدر خود دانستی پس زرهای فراوانی هستند که متعلق بر زرگرانی هستند اما قیمت خویش نمیدانند.
پس در رسالت خود شک نداری که امر به معروف چه فلسفه غریبی دارد و نهی از منکر مانند تلخی داروست که پس از آن شفا و عافیت را نصیب میکند همان رسالتی که اسلام و پیام آوران آن بر آن در اذن خدا ثابت قدم بودند . که همیشه ماموران ، پیامبران مقرب و معصومین مقدس نیستند …
چرا که انسان ها برای انسان های دیگری در ماموریتند بنا بر مقدر ات خداوند مانند من و همسری که خداوند برای هر دوی ما در زمانی مقرر برحریم دل یکدیگر محرم کرد.
زمانی که تاریخ ها غیر از سرگرمی برای گذران روزمرگی انسان نشانه هایی هم نهان میکنند و تاریخ وصال در ۱۸ تیر ماه ۱۴۰۱ روز عید سعید قربان تعیین میکنند و خطبه مقدس عهد در روزی جاری میشود که اسماعیل و ابراهیم در تسلیم پروردگار به قربان گاه رفتند که جای آزمونی سخت و تسلیمی سخت تر اما پایانی فریبا و خجسته .
مهریه ای که مزین شد به قرآنی ناطق که سخن پروردگار بشنویم .
آینه ای حافظ که دو دیوانه مجنون به تماشای دو حیران چشم در چشم بنگرند. ،شاخه نباتی قابض که شیرینی وصال بچشیم.
آبی طاهر که در آن تطهیر شویم . من و همسرم نیز هر دو بر مسیری گام مینهادیم که آزمون ها در انتظار بود و جای خطا را خود بر خود حرام کرده بودیم و سکوت بر جفاها…
اما در تعهد تقوا پیشه گی را سرلوحه نمودیم که همسر و همسنگر و همسفر باشیم ، که آغاز این سفر در رکاب با همسری عاشق ، همسنگری حامی و همسفری خستگی ناپذیر حاصل میشود .
که به شکرانه این وصلت مبارک همسفر شدیم در سنگری عظیم و باشکوه که پناه گاه بی کسان و ضمانتش بر تمام جانداران تا ابد در اعتبار جهان هستی پابرجاست که در طلبیدنش راز و صد نکته نهفته است که این راز را در این سفر عیان خواهم کرد وپیمان مقدس هم سِرّی و همسری را بر پارچه سبزی بر مرقد مقدسش گره زدیم .
فصل آشنایی ما متبرک شد به نام نامی امام رضا (ع) که زبان باز شد از خاطرات مشترک که در اوج ناباوری یکی بود .
گویی هر دو در آن زمان به وقت خلوتگاه خود و خدا در یک همزمانی که در پیکار خود و نفس خویش بودیم و اتفاقاتی که به موازات آن برای ما برای رویداد در تشبهات عجیبی بود و خویش نمیدانستیم …
که چگونه در یک هفته باب صحبت آشنایی و ازدواج باز شد که حتی شهرهایمان هم فرسنگ ها از هم فاصله داشت ، اما وصالی که در ۷ روز اتفاق افتاد که اگر ۷۰۰ جلد کتاب در وصف و راز آن بنویسم باز هم زبان قاصر است …
که مختصر بگویم بعضی حرف ها و نقل ها راز مگوست .
اما همین قدر که آخرین خاطره ما قبل از یکی شدن و تمام مشترکات معنوی ما در یکی شدن با همسفره ای امانت دار بود گویی دو نفر از دو دیار دیگر اما در زمانی واحد که تفاوتش در جسم ها بود و شباهتش در عیاق در روح که خدا خواسته و خود خواسته بود لحاظ شده . آن جایی که میگویند کار را چه خوب است که خدا درست کند . دیگر این جمله از تیتر و شعار و تسکین برای ما خارج شد چون لمس کردیم رحمانیت و بخشندگی خداوند را و حس کردیم نگاه جاری خداوند را بر زندگیمان.
در جایی گفتم رازی را فاش میکنم از طلبیده شدنمان که در مشهد که پیشتر تدارک دیده شده بود.
زمانی که عازم سفر بودیم قبل از فرا رسیدن محرم بود .
همسرم را شوقی بود که نوید میداد از محرم و عشق به حسین و خاندانش …
او عاشق بود و سودای خدمت در اربعین .
که حرفایش بوی غریب آشنایی میداد. شاید با الفاظ و آن شکوه که او در اوج اشتیاق از آن سخن میگفت غریبه بودم
اما میشناختم حسین (ع ) را
حسین هیات و دسته های بچگی هایم را
اما مهربانیش را و جفایی که به او و خاندانش شده بود را میدانستم .
شکوه حسین حضرت شاه بر تاج و تختی که جبروتش شورشی در دل شیعیان که ، بر دل هر انسان هایی که تاج و تخت برایشان تعریف دیگری داشت
بی خود نبود آن ها را در عشقش ذوب و دائم الشیاق میساخت تاجی که الماسش در تاج نبود
در صورت و سیرت آن یگانه شاه جلوه گر بود
و تختی که تکیگاه مظلومان و محبان بود .
که خداوند هر آنچه در معنا انسان را آفریده بود را حسین نمونه ای بارز در تبار کمال و اصالت بود و هنوز هم این ارتعاش روحانی پس از قرن ها در صعود است.
او همان حسین مظلوم است که رشادتش که شجاعتش که آزاده گی اش در نهایت است و مظلومیتش نه به خاطر آن واقعه تلخ و جان کاه نه ناجوانمردانه به شهادت رساندن خود و خانداندانش از سوی دشمنان و نه به اسارت رفتن اهل بیتش که در تاریخ ثبت است که شوق اشتیاق برای دیدار معشوق و فدا شدن و فدا کردن تمامیت یه انسان تمام برای رضای خدا و تسلیم بی قید و شرط در برابر معبود یگانه بوده است .
مظلومیت حسین ع و خاندان مطهرش تنها برای این بود که با وجود شناخت و معرفت مردم آن زمانه و لبیک نگفتن سوال حسین که کیست مرا یاری کند ، که او را به یاری نیاز نبود بلکه این کلید باغ رستگاری بود این که چه کسی میخواهید در سعادت باشد و چه کسی در حسرت سعادت .
اون که در یاری رساندن در صف اول بود .
که مردم آن زمان امام خود را تنها گذاشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند زمانی که در خیمه گاه فانوس را خاموش کرد که در تاریکی تصمیمم اتخاذ کنند که مبادا کسی چشم در چشمان حسین شود و به ناچار عازم کارزار شوند.
تا ناشناخته بماند و فردا که از آن شیر مردان جان گرفته میشد ، کسی نتواند حتی شماتت کند که چرا حسین را تنها گذاشتید شما که ارداتمند بودید یا اردت نما.
مظلوم بود که داغ پشت داغ دید و زینب او را التیام میداد اما ردای حسین اشک های زینب را در آغوش میکشید چه کسی میداند که بر حسین چه گذشت وقتی فرزندانش را ناجوانمردانه پر پر میکردند و حسین را چه آشوبی بود که داغ تحمل کند یا ناله های رباب را چه کسی میداند که آن روز چه بر حسین گذشت که آن لشکر عاشق و آن خاندان کامل از حسین نه شکوه ای داشتند و نه گلایه ایی که مبادا با شکوه و شیون تردیدی در رسالت حسین راه بدهند که اگر بشر زنده شود .
و فقط در مقام شاهد به نظاره بنشیند ، گفت و شنود های خیمگاه را تمام قلب ها به آنی از طپش باز خواهند ایستاد از شرمساری عباس و نفرین مشک بر آبش از مهمان نوازی حر که در تاریخ اگر چه از ظلم او نوشته اند که راه را بر این خاندان بست اما از شرمساری و ارادت حر نسبت به فاطمه زهرا هم نوشتنه اند که در آخرین لحظه تصمیم گرفت کدام طرف با ایستد ، حری که تنها یک قدم برداشت و در آزادگی شهره شد.
که اگر در همان دقایق پایانی نادم شوی قطعا آزموده میشوی
و اگر از امتحان بیرون آمدی آنوقت خواهی فهمید معنی بازا ،بازا را که خداوند درگاهش را به روی کسی نبسته و نمیبندد
خداوند این کلمات را با حر به انسان ها یاد داد و در آخر در گودال که حسین در احتضار بود و کسی جرات بر بریدن سرش نبود
اما بر همان شمر هم شافی شد و گفت نکن تو خود را گرفتار نکن …
مظلومیت حسین جایی ست که استادی همچو حسین بود و شاگردانش را برای آزمون آماده میکرد حتی جواب های سوال ها را هم به آن ها میداد و آن شاگردان حتی حاضر به شرکت در آزمونی که وعده ها و پاداش ها پس از ان در انتظارشان بود را شرکت نکردند …
و چه خوب و چه شکر که ما آن زمان نبودیم …
اما نبود ما حکم بر هم دست شدن یا نشانمان نمیشود چون ظهور منجی در پیش است چه بسا آزمون ما سخت تر خواهد بود .چه بسا بدعهدی مردم آن زمان به پای جهلشان نگاشته شد ما را که هزاران مقدمه است و آگاهی و سوال کجا خواهیم ایستاد روبروی منجی که مهدی فاطمه و منتقم خون حسین و عدالت گستر در گیتی ؟
یا در رکابش ؟
یا درهای خانمان را میبندیم و در حاشیه ؟
که اگر در کارزار نبرد روبرویش و اگر در رکاب سپاهش باشیم تکلیف روشن است …
رنج بی کران نصیب کسانی خواهد شد که آن روز خود را کر و کور و لال میکنند و به خوابی فرو میروند که خود میدانند که خود را به خواب زده اند .
که در سفری که در آستانه اربعین شکل میگیرد یک فلسفه بیش ندارد ، مقدمات آگاهی فراهم شود ، پیمانی که از خانه پدری با امیر المومنین آغاز میگردد و پس از استشمام بوی خوش مسجد سهله که کاشانه منجی عالم بشریت است در کربلا تجدید میشد .
در اتحادی که پیاده و سواره با هم یک دل هستند .
در سبک و سیاقی که بر زندگیمان پس از این رفت و آمدها به وجود می اید که تمدنی انسان ساز را رقم میزند .
در خستگی که قدم ها گواه میدهند و در رفع خستگی که مردم به یاری هم میشتابند ، در ذکر و فکری که حرم را تبدیل میکند به همان خیمه گاه که ۱۴۰۰ سال پیش اتفاق افتاد که اگر چراغ ها خاموش شوند میمانم یا میروم .
و این که این همان غربالیست که زمانی ظهور مهدی فاطمه اتفاق افتاد از این رفت و آمدها و از این آمد و شد ها چه کسانی یار میمانند و چه کسانی خار ..
چه کسانی در رکاب بوده اند و چه کسانی سیاه لشکر و چه کسانی در صف اول عناد حتی خود هم زمانی که بر کاغذ این کلمات را جاری میکنم دستانم میلرزید که من کجا ایستاده ام ؟
– آری من مبتلا شدم به عشقی بی نهایت اما در مسیر که باشی کمتر از طرح این سوال در دل واهمه میدهی چرا که وقتی دل بسپری دل را چه به هم نشینی با اغیار به شرط آن که دل بسپری که سپردن دل نه سر سپردن است و نه وابسته شدن که سر سپردگی در مزد است و وابستگی هم در گرو عادت اما دل سپردگی از عشق می آید .
که داستان و ابتلای من از ضمانت امام مهربانی ها امام رضا آغاز شد که مرا چون غزالی تیزپا و مجنون به ولات داد و بیداد به سرگردانی دچار کرد کنار همسفری که همچون نقاله خوان از آن ولات و بد رسمی ها از بلاها و واقعه ایی که درس ها و رازهای سر به مهر حمل میکند .
حکایت میکرد در بزمی که هدیه آنی امام رضا بود درست در آخرین فرازهای زیارت عاشورا در کنجی که با همسفرم نشسته بودم در حیاط با صفای رو به گوهر شاد صدایی نزدیک گفت ناهار خورده اید
گفتیم نه گفت این دو کاغذ را بگیرید میهمان امام رضا هستین و ما دعوت شدیم به استراحتگاه مجلل امام رضا به صرف غذای حضرتی
من حتی نمیدانستم غذای حضرتی چیست
همسرم را نشاطی احاطه کرد
او میدانست چه شده است
و غذای حضرتی و دعوت این گونه بدون ثبت نام یعنی چه …
و چه پذیرایی شاهانه ای که سلطان به بنده نوازی امر کرده بود
و خادمانی که بوی بهشت میدانند
همسفر من قرار بود به رسم و عهد هر ساله خود تنها عازم سفری شود که آن را خدمت بی منت میخواند و در تناقضی در بیان جملات بود که ما میهمان امام حسینیم
و میهمانان امام حسین میهمانان ما
که در این خدمت حسین بن علی منت بر سر خدمتگزارانش میگذارد او با ذوق سخن میگفت و من با حسرت به گوش که معنی جملات را فقط در افسانه ها خوانده بودم که افسانه از اسمش پیداس یعنی در خیال و آرزو در کتاب ها آمده است …
و جمله ای که همسفرم حسین که از در آخرین سفرش در حرم امام حسین در تضرع و تسلیم و آشفتگی خواسته ای را به بیداد خویش گره زده بود که اجابت آن قطعا ناممکن را ممکن میکرد جمله ای که دل به لرزه مینداخت و با شنیدنش سرها به عرش دعاگوی خواسته حسین من شدند
در بین الحرمین که نیمی از دل کنار باب الحوائج و نیمی دیگر همراه سید الشهدا و آن جمله و دستان برآسمان و چشم ها بر گنبد (یا درستش کن یا درستش کن ).
و منی که در طلب و ذوق اشتیاق به سان عاشقی که در جستجوی معشوقش است .
همسفرم از طرف اداره هر سال داوطلبانه نزدیک به یک ماه مدال خدمت بر گردن می آویخت آن جا هر کسی در هر مقام و مناسک دنیوی در موکب ها خدمت میکند زائرین را ، و خود نیز به شکرانه خدمت در تعظیم و سجده در سرزمین کرب و بلا سناگو به پاس دعوت آن سال از طرف شخص شخصیص امام حسین و خدمت به میهمانانش وقف میشوند .
آن سال هم همسفرم نام نویسی کرده بود و من نیز در مئیت امام رضا خواستم که این سفر را با من در آغاز باشد…
که من نیز معنی بدانم که این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست و من چرا جدا از این عالم بوده ام …
ولی نه به زور نه با نذر بلکه در صلاح که اگر من در طلبم طلبیده شوم بلکه سینه ام آرام بگیرد و راهی که این جان و روح دست از طلب ندارد مسیرش را بیابد و اهلی شود این رند عافیت سوز …
زمانی که از اقامه شکر در مشهد الرضا به تهران آمدیم اولین خواسته و شاید آخرین خواسته ام برای تمام عمر از همسفرم عازم شدن با من در این سفر سراسر سیر و سلوک بود. او را به فکر واداشت گذشتن از خدمتی که به رسم هر ساله برای زائرین امام حسین و از سویی وصل کردن یک نفر که شاید این وصال پاداشی داشت که گویی برایش خدمتی بی منت را در اعمالش تا ابد الاباد ثبت کند.
در سر منزل مقصود نوایی به گوش میرسید بشنو از نی چو حکایت ها میکند .
و من نیز سر کلاف را پیدا کرده بودم و جانم را رج زده بودم به تار و پود و طرح و نقشی نفیس و گوشم را به نی که سوزی داشت و اشک بر گونه سرازیر میکرد همان یک قطره اشک برای خود حسین یعنی برای مکتب حسین که آن قطره اشک مقدمه میشود که حل شوی در عشق حسین.
طرح و نقشی نفیس ببینی و هر سال در اربعین خود بافنده باشی دارش از مصیبت حکایت میکند و تار و پودش از ایامی که نامش بر حسین و اهل بیتش مزین گشته آن همان پرچم سرخ حسین بن علی ست که عاشقان را بی تاب و جاماندگان را گریان میسازد …
همسفرم انتخابی بی نظیر کرد که در سیاق آشیانه ما آن نقش بافته شده هر سال با نامش برافراشته میشود که برای تنها یک ماه محرم نیست بلکه ۳۶۵ روزی که در گردش قمر و خورشید است محرم است .
زیرا علاوه بر داغی که همیشه در دل نشسته مکتب او حی است و حاضر بر درس و بحث نهضت حسین که اگر یک نفر را بر او وصل کردی بدان تا همیشه برایش تو سردار یاری ….
و چه مبارک که در صفحه های سفید خروج از کشورم اولین کشور ، دیار یار و سرزمین پدری بود گویی تمام اشیا و کتاب و مدرک و سند را هم سفید کرده بودند …
مهر زیارت بر خروج با خیل عظیم جمعیت برای همین مهر در انتظار بودند و من که برای سوال رفته بودم که ته صف کجاست سربازان در گوشودند و متصدی در سوال من یک برچسب زیبا به عتبات را به من جوابی شایسته داد …
شفاعت امام رضا و دل یک دله کردن هر دو ما را از تمام موانع به سلامت گذر داد .
خوب یادم می آید برای ۳ روز سفری را تدارک دیدیم که وای و فغان که اعداد فلسفه غریبی دارند همان ۳ روز که امام عاشق به خاطر زیارت همه این عدد را حکم کردند که زوار همگی بهرمند شوند از جلال و جبروت آقا و اربابشان در عرش و فرش.
اسباب سفر یک کلوله بود و کمی توشه در آن کوله . در تماشای اسباب سفر باز نیز در تفکری فرو رفتم که کاش در سفر به آخرت و مامن گرفتن در آغوش پروردگار اسباب سفرت که همانا اعمالت است همینطور سبکبال باشد که اگر این گونه نباشد رنج از پی رنج آید زنجیر پس از زنجیر …
که هر لحظه که تسلیمم آرام تر از آهو …
کسی چه میداند شاید این همان آهوی رام و تسلیم است که حضرت رضا ضامنش بود که جناب مولانا در شعر پرده دری میکند ….
در کارگاه تقدیر یا باید مانند آهو باید رام باشی یا مانند شیر بی باک از هجمه روزگار و عوض نکردن مسیرت .
خرج سفر تمام پس اندازی که داشتم که هنوز هم از صحبتی که به زبان آوردم شرمسارم . وقتی تمام پس اندازم را تقدیم این سفر کردم لب گشودم که امام حسین خود جایش میگذارد که نه تنها آن پس انداز را بلکه هزاران بیشتر از آن پس انداز ما را غرق در رحمت دنیوی نمود.
باز هم جملات بر فاش شدن اصرار داشتند پیشتر جمله ای شنیده بودم فرش زیر پایم را میفروشم تا به زیارت بروم . چه حیف که آن روزها غریبه بود و بی درک از این همه ادراک .
زمانی که چند روز به اربعین بیشتر نمانده بود و من هم آشنایی نداشتم و کمی هم مریض حال بودم و در آخرین لحظه این طالب نامه اش امضا شد به پیاده روی نرسیدیم از بغداد به کاظمین رفتیم گویی جوری چیده شده بود که اول به دیدار پدر و پسر امام مهربانی ها امام رضا برویم و نماز شکر به جا بیاوریم .
و ادای دین کنیم که او ضمانت ما را کرد که ما را در لیست زوار نشانی باشد وقت اندک بود و من بی صبرانه در اشتیاق دیدن کربلا از کاظمین تا کربلا در اندیشه بودم چون خیل عظیم جمعیت در کوچه و برزن خوابیده بودند و من نیز تازه از بستر بیماری بلند شده بودم چگونه و کجا باید در آن گرما روز را شب کنم و شاید هراسی در دل که این سه روز را بتوانم با توان خوب زندگی کنم اما دیگر کسی که دل میزند به دریا باید برود و بالاخره رسیدیم
از تفتیش اول رد شدیم
من همانند دختر بچه ایی پر شور و شعف
دست پدر را میکشاندم
چون برایم نقل شده بود
از سرزمین عجایب و من عجول برای دیدن آن صحنه های نقل قول شده
دقیقا ۱۰۰ متر مانده به حرم حضرت عباس
چشم همسرم به مهمان سرایی افتاد
گفت بعید است جا داشته باشد ولی بگذار بپرسم
در همان زمان که همسرم وارد شد یک نفر هم اتاق را تحویل داد که خود متصدی هم در حیرت بود در این روزها معجزه است که همچین اتفاقی بیفتد
همسرم گفت تو میهمان ویژه امام حسینی و من نوکر زائر اولی کربلا .
مگر میشود این گونه از من روسیاه استقبال شود
حضور ملائک را حس میکردم
کوله را در اتاق گذاشتیم و رفتیم برای زیارت و کسب اجازه از علمدار کربلا حضرت عباس ،
این کلمات را کربلا اولی ها میفهمند قبل از ورود به حرم ، قبل از عازم شدن کسانی که چندمین بار رفته بودند مدام به من میگفتند خوشبحالت ، عده ایی میگفتند برای اولین بار است میروی هر چه بخواهی مستجاب میشود
و من هم طوماری آماده کرده بودم از خواسته هایم .
اما ، اما ، اما وقتی وارد صحن حضرت عباس میشوی و از بین الحرمین میگذری که گویی مانند پل صراط است تا خود را به حرم حضرت سید الشهدا برسانی
زمان به یکباره جور دیگری میشود گویی عقربه ها هر یک ساعت را برایت یک ثانیه میشمارند و تو در یک لازمانی محض به سر میبری
از جلال و جبروت و شکوهی که آنجاست
از مات و مبهوت بودن خود اصلن نمیدانی کجایی در زمینی ؟
که قطعا نیستی چون پاهایت روی زمین نیست در آسمانی ؟
نمیدانی یا در عالم دیگر ؟
تمام خواسته هایت یادت میرود ، زبانت شرم میکند که خواسته ای را مطالبه کند …
دوست داری ساعت ها در حرم بمانی و به ضریح خیره شوی .
جوری در آرامشی که انگار دنیای دیگری وجود ندارد
گویی به مرگی دچار شده ای فارغی از هیاهوی دنیا و اهل دنیا .
به تعبیر همسفرم گویی دست امام حسین بر قلبت گذاشته شده که اگر این گونه نبود از آن همه داغی که هنوز در تازه گی مطلق است باید قلبت به انفجار دچار میگشت نه آرامش
باید سراسر وجودت غمکده بود نه شور و شعف .
این بی زمانی را لحظه ای حس کردم که وقتی قرار میگذاشتیم با همسفرم یک ساعت دیگر فلان جا من در سه ساعت حیرانی و بی خبری از جایم بلند میشدم و فکر میکردم هنوز نیم ساعت مانده است .
از آن همه طومار و خواسته به خط شده تنها یک دعا کردم که خداوندا مسیری که خود برایمان هموار کرده ای دریغ مکن ما را در امتحانی که ظرفیتش را نداریم به حال خود وانگذارمان و حسینت را از ما نگیر .
زمانی که در بهشتی مگر سودای بهشت در سر داری .
زمانی که در بهشت حسینی مگر نیازی به کاشانه و آهن و زیور آلات داری .
چه جای مباحثه است دیگر وقتی تمام سوال هایت بی جواب نماند وقتی آنقدر سرگردان شدی که طعم اسارت را چشیدی که لذیذ ترین حس دنیاس دیگر هوای پرواز و آزادی به سرت نمیزند …
و زمان برگشت در نجف تمام میشد همچو دخترکی که چند روزی دور از خانه پدر بوده و در زیر گنبد طلای مطهر پدر در خلسه ای فرو میرود و آن چه گذشت را با ذوق و شوق برای پدرش تعریف میکند و از او خواهش دارد بار دیگر اذن بدهد که به سفر رویایی برود و بیاید برایت تعریف کند .
اما کسانی که پایان را از نجف سپری میکنند جور دیگری پایان برایشان رقم میخورد به سان پایان های باز فیلم ها و داستان ها وقتی مسجد سهله و مسجد کوفه را میبیند محل زندگی و خلافت حضرت مهدی منجی عالم بشریت او که غایب است و برایش پایانی نیست که بوی خوش مسجد سهله دلداری و دلدادگیست .
نقطه به نقطه این سرزمین یادآور مهدی غایب و حی است که معرفت بیاموزیم که هدف به سرمنزل برسانیم ها به اصالت علی اصغر تا رشادت علی اکبر و سه ساله خراباتی و صبر زینبی …
در واقعه کربلا نه جنسیت مطرح بود نه مقام همه در تسلیم برای برافراشتن پرچم اسلام و رساندن آن دست حجت بن الحسن که حجت است بر همگان و نجیب زاده ای عدالت گستر . در سفری که شوق پرواز شروع شد و با اشک دلتنگی تمام من و همسرم تصمیم گرفتیم قلکی تهیه کنیم و از رزق و روزی که پروردگار به ما عنایت میکند در آن قلک بریزیم
که در این دو سال گذشته قلک هرگز ما را نا امید نکرد.
من نیز دیگر برایم مهم نبود که این پس انداز برمیگردد یا نه که اگر بگویم در پندارم حتی ذره ای به این فکر نکردم که شاید این پول مرهم زخمی از زندگی خودم باشم هرگز .
در محرم دوم از سخنرانی شنیدم که گفت همین روضه ها را تبدیل به حرم کنید ،و در فکرم ناگه جرقه ای خورد که اگر و اما راکنار بگذارم.
امام رئوف مگر ممکن است نطلبد اگر هم نشد قطعا خیری در آن بوده است .
طالب واقعی ما هستیم آغوش حسین همیشه باز است .
پس تصمیمم گرفتیم که هر سال را زیارت به نیابت برویم پس پیجی را با مضمون خدمت بی منت راه اندازی کردیم …
و مطرح کردیم به صورت آزمایشی که ما خادمان شما هستیم و در چند روز اول دو ماه مانده به اربعین ناباورانه عشاق حسین خواسته هایشان را به طور خصوصی مطرح میکردند …
و ما بر آن شدیم که در بین الحرمین دست به دعا شویم و در جواب التماس دعا نگوییم حتما و یا چشم ویدئوهایی را تهیه کردیم افراد را به اسم صدا زدیم خواسته هایشان را به هر دو امام رئوف گفتیم و برایشان تک به تک ارسال کردیم التماس دعاهای مردها را همسرم و التماس دعاهای زن ها را من عهده دار شدم شاید هر شب چند ساعت مشغول پر کردن ویدئو بودیم …
اوایل کسانی که گفته بودند التماس دعا شوکه میشدند که غریبه هایی که نه همدیگر را دیده اند و نه میشناسند اسم و خواسته هایشان را در بین الحرمین فریاد میزنند و گمنام وار برایشان ارسال میکنند …
تنها چیزی که ما را به وجد میاورد حجم بسیار پیام ها و لرزیدن دل عشاق با دیدن آن ویدئو ها و هوس رفتن به کربلا و گریه آن ها بود بیشتر از گریه نوزاد که دل مادر را شاد میکند گریه عشاق حسین بود که تند تند خواسته عوض میکردند و منتهی میشد که روزی هر ساله شان کربلا باشد این گریه ها ما را شاد میکرد چون شاید رسالت ما فریاد زدن نام حسین باشد جذب کردن افرادی که به ما اهانت میکردند اما وقتی برایشان از بین الحرمین دعا میکردیم و میفرستادیم دلشان نرم میشد .
و فلسفه امر به معروف همین است اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری ….
و در آخر زمانی که خداوند معشوق زمینی را برایت سر و همسر مقدر کرده تا تو در مقدمه عشق معشوق زمینی را بچشی و از آن به معشوق حقیقی برسی . این نیز برای من رقم خورد از حسین به حسین رسیدم که همیشه میگویم چه خوب شد همسفرم نام تو حسین شد که با هر بار صدا زدنت مرا یاد معشوق حقیقی بیندازی.
یا حسین
سخن پایانی را با این شعر که خود سروده ام و شاید تمام حال و احوالت مرا در این داستانی که با شما به اشتراک گذاشتم به پایان میبرم
به تو از دور سلام
که به من نزدیکی
عاشق پرچم سرخ حرمت میمانم
تا زمانی که ظهور تو مرا در یابد
میبرم جسم حقیر خود را
میکشانم قدم سستم را
که تو خود آگاهی
که چقد لغزیده و پاشیده شدم
آمدم تا لبه تیغ گناه ،
وگنهکار شدم
و مرا ظلمت و یاغی گری و بخل و حسد
در بر داشت
ناگهان من به خدایی خدای تن خود بالیدم
که تنش ، روح و مَنش به خدای وطنش
بی پروا واقف بود
ولی این نفس که حتی
به بتانی که درش ساخته بود بنده نبود
لاجرم فطرت آگاه وجود یاور شد
ناگهان روح و تنش بر خدای حرمش باور شد
بر سر او صدایی افتاد
که بر این خانه ی آباد بیا
چون تو را خواسته ام
ناگهان با یه قدم محرم شد
جسم او فارغ شد
از هوای تن خود خارج شد
ودگر کالبدی دیگر ساخت
فطرتش با دم شوق مسیحایی او کامل شد
اینک او نام نداشت
وطنش مام نداشت
یک مکان داشت که بر حال خود آگاه شود
در مسیر هدفش پیر شود
با پریشانی و ذلت به مقامش رفتم
یک دعا در لحضاتی جان کاه
بر تمام نفسش غالب شد
آن دعا چیست که من پابندم
تو کمی حوصله کن دلبندم
آن دعا توبه هر روزه توست
یا خدا چیست که من خوشحالم ت
و که خود میدانی من هزاران گنهی در کفنم
این سری وحی شد از جانب او
این همه ول وله بر پا نکنی به خدای خودت
این بار گرفتار بشو ای خدا بی تابم
چه قرار است که با من بکنی
نکند این همه نجوا و مناجات مرا پاره کنی
گفت هیس و سرپا گوش بشو
که خدای تن و روح و بدنت
خالقت جسم و تنت ،
عاشقت بر تو یک برگه ی طولا دارد
که در آن صفحه ای نورانی ست
و سرشتت پاک شده است از تمام گنهت
و صدایی که هنوزم که هنوز است
در وجودم میپیچد
گفت این امان نامه توست
این همان وعده من بر همه انسان هاست.
جالب بود موفق باشید نسترن خانم
👌احسنت ، بسیار عالی ، جزاکمالله خیراً . . . .
عالی بود