سوغات اربعین
کوله بارم را بسته ام .دوباره پای دلم عازم سفر است. صدایی از عرش مرا میخواند.« هل من ناصر ینصرنی» صدایی که دیوارهای صوتی تاریخ را میلرزاند و گرد و غبار فراموشی را از روی پلکهای آشفته زمان میتکاند. این بار این منم که کمک میخواهم؛ یاری دهندهای که مرا یاری رساند. این فریاد بی صدای صدها «من» است که در تاریخ ماندهایم و کشتی حسین در اقیانوسی از معرفت و عشق در حرکت است. میخواهم خودم را به کشتی نجات برسانم و ذرهای باشم در کشتی نوح که بقای جاودان خویش را ر رسیدن به آن کشتی میدانم. انگار کسی مرا دعوت کرده است .«شبیه زهیر» یعنی میشود من هم مانند زهیر دعوت شده باشم؟؟ آن شب که روضه ی شش ماهه میخواندند؛ رباب گونه برای علی اصغر ضجه زدم و گهواره خالیش را در دستهایم مادرانه تکان دادم؛ شاید آن شب برات کربلا را به واسطه همین شش ماهه گرفته باشم. یا شاید آن روز که در روضه سه ساله گیسوان پریشان دخترکی را با غم و اندوه شانه می زدم مورد عنایت شما قرار گرفته باشم. این بار میروم تا آغوشی باشم، برای شانههای لرزان رباب، آنگاه که تیر سه شعبه گلوی نازک علی اصغر را هدف میگیرد. این بار میروم تا عصایی باشم برای عمه زینب در لحظهای که از خیمه تا قتلگاه را صدها بار به زمین نخورد. پا در جاده عاشقی نهاده ام. پشت سرم نجف است و روبرویم کربلا. عمود به عمود جلو میروم و پلههای معرفت را یکی یکی میپیمایم تا به مقصود رسم. آفتاب با سخاوت میتابد زمین داغ و سوزان است. در آن همهمه اما، صدای العطش کودکان از خیمه میآید بعد از ۱۴۰۰ سال. و این حقیقت را دوباره زنده میکند « کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا». یاد این بیتهای قیصر می افتند: راستی آیا کودکان کربلا تکلیفشان تنها دائماً تکرار مشق آب آب مشق بابا آب بود!؟ از گرما بیتاب میشوم . به آب که فکر میکنم کودکی با دشداشه مشکی یک بطری آب به سمتم دراز میکند و من میمانم با صدای العطش کودکان و زبانی که از تشنگی به سقف دهانم چسبیده است. زبان تشنه و خشک است اما نه به اندازه زبان علی اکبر آنگاه که از میدان نبرد به آغوش پدر پناه آورد و از خشکی لبان گلایه کرد. آب را که میخورم زمزمه سلام بر حسین صدای درونم را جهت میبخشد. عمودها به من سلام میکنند؛ همه ی چیزهای مادی از رونق افتاده است و معنی واقعی خود را از دست داده است. فقط میخورم و میخوابم، تا قوت پیمودن مسیر را داشته باشم. برای رفع خستگی به موکب میروم. موکبی که شبیه خیمه است؛ همان خیمههایی که بعد از حسین ،«ع،» مرکز اضطراب و وحشت شده بود . وارد میشوم؛ نماز میخوانم؛ استراحت میکنم .چه آرامشی! انگار در آغوش عمه زینب آرمیده ام. دوباره آماده حرکت می شوم. بوی پیراهن یوسف همه را مست کرده است. همه به سمت یک مقصد در حرکتند. مغناطیس حسین«ع» همه را به خود جذب کرده است. می روم و میرویم و اینک مقصدی که وصف ناپذیر است . اینجا کربلاست همان جایی که سالها با شنیدن اسمش اشک در چشمانم حلقه زده و قصههایش لالایی کودکانه ام بوده است. همان جایی که عشق تجلی پیدا میکند ها را مینوازد و قلبها را جلا میدهد خیابانی که به خیابان بهشت معروف است .سراسر نور و زیبایی ست. السلام علیک یا ثارالله
بسیارعالی و دلنشین بود
شاعرانه و زیبا
درود
سلام خیلی عالی بود
سپاس
مثل همیشه فوق العاده ، تمام صحنه ها جلو چشمم تجسم
شد و اشک به چشم ها اومد ، در پناه امام حسین باشید .
ممنون از لطفتون
بسیار عالی
بسیار زیبا
بسیار عالی.روزی هر ساله اتون باشه ان شاءالله
بسیار عالی .راهتان پر رهرو و روزی هر ساله اتون باشه ان
شاءالله
بسیار زیبا .
زیر سایه آقا امام حسین (ع)باشید
دلتان پرشور و قلمتان حسینی