سوغات اربعین ساجده تقی زاده

وسط این موکبهای جذاب با خوراکی‌های رنگارنگ کسی چندان استقبالی از نوشیدنی داغ نمیکند مگر  ساعت اول صبح و شب؛  یک جورهایی چای آخر جدول خوراکیهاست . اصلا گرما اجازه نمی‌دهد یک لحظه کنار آتش و اجاق بایستی برای چای. چشم ها می دود دنبال شرب و آب میوه و آب خنک!  با این حال موکبهای چای و قهوه در هر لحظه چای و قهوه شان به راه است.

«لیوان‌های سفری»را برای ایرانی ها گذاشته اند که در مسائل بهداشتی حساس ترند و برای عراقی ها هم استکان و نعلبکی های شسته را با شکر و‌قاشق ردیف کرده اند.

«آبجی فروغ» کلا معتاد چای است و برخلاف من که شای عراقی را بخاطر تلخی اش،ترجیح میدهم فروغ فقط دنبال چای ایرانی یا «ماءالحار» است..

بلاخره به یک موکب ایرانی طور رسیدیم . مسئول موکب با زائران عربی حرف می زد ولی چای ایرانی هم داشت.

فروغ لیوانش چایش را گرفت و همان جلوی موکب روی صندلی نشستیم برای استراحت و چای!

گفتم: خوب شد ماشین وسط راه ولمان نکرد ما رو تا مرز رسوند هر جوری بود…

فروغ گفت: انشاءالله امام حسین کمک می‌کنه یه ماشین خوب می‌خرید…

مسئول موکب که حرفهای مارا شنیده بود گفت:

خانم ماشین خوب یعنی ماشینی که آدم رو بیاره زیارت امام حسین!

از فارسی حرف زدنش متعجب شدیم. پرسیدم ایرانی؟

سری تکان داد و گفت : زاهدان…

ذوق کردم و گفتم منم چند سالی اونجا بودم.

گفت: کار میکردی؟

گفتم:  نه دوره ی دکتری میگذروندم.

بعد همینطور که استکان ها را می شست گفت: من زاهدان زندگی میکنم ولی اصلم از سراوانه. ماشین منم مثه شما خرابه . هرروز در تعمیرگاهم ولی از زاهدان اومدم کرمان از کرمان اومدم شیراز از شیراز اومدم شلمچه از شلمچه هم اومدم اینجا یه بار هم خراب نشد!

از بحث ماشین ذهنم رفت به تمام این جاده ها…

این همه راههای گرم. ججاده های کویری ملال آور و ریزگرد و باد و تشباد! …

چرا؟ باز اگرقرار بود شاورمایی،کباب ترکی، بزقرمه ای چیزی بدهد یک حرفی

بین هزاران موکب چای یکی کمتر چه اتفاقی می افتاد چرا فکر کرده حتما باید بیاید؟

به صورت آفتاب سوخته اش نگاه کردم و بعدبه انگشتهای تیره و بلندش چشم انداختم و حرفم را توی دهن مزه مزه کردم و پرسیدم:

-این همه راه… خدا قبول کنه…. حتما حاجت مهمی طلب داری؟

با چفیه بلندی عرقهای سر و صورت را خشک کرد و گفت: من طلبی ندارم، نقل این موکب هم نقل بدهکاریه خواهر….

فروغ کارم را راحت کرد و گفت: این خواهر ما نویسنده است . نذر داره شش تا خاطره از سفرش بنویسه اگر دوست دارید شما هم خاطرتون رو بگید برامون!

انگار خیالش آسوده شده بود دستماللی روی سر قوطی فللزی چای کشید و گفت:

من عبدالحمیدم از طایقه ی جمال زهی ؛ سنی هستیم و اصلیتم از سراوانه. ده پانزده سالی پیش اومدم زاهدان برای کار تو حجره ی چای فروشی عمو جنید! چای قهوه ترشی انبه شربتهای خارجی همه چی می فروختیم. بزرگ طایفه گفت باید دختر عمو جنید رو بگیرم. عمو هم گفت اولین بچه ات که به دنیا اومد این مغازه هم می دم به خودت. اوایل خیلی فکر بچه نبودم ولی بخاطر مغازه یکی هم به خاطر حرف مردم افتادم دنبال درمان ! هر چی نذر و نیاز کردم تو این 13 سال بی جواب موند.

دیگه ناامید شدم. شاگرد مغازه روبروی ما کرمانیه و شیعه است. پارسالل این موقع عا بود اومد در حجره و گفت: عبدالحمید من دارم می رم پیاده روی کربلا، از امام علی می‌خوام یه پسر بهت بده ولی اگر داد تو هم سال دیگه باید بری بین نجف و کربلا موکب بزنی!

توی دلم به حرفش خندیدم ولی ون خیلی آدم دست به خیری بود و سالها یا هم دوست بودیم گفتم: باشه! حرفهای عبدالحمید به این جا که رسید ذوق زده پرسیدم: صاحب اولاد  شدی؟

لبخند همه صورتش را گرفت و گفت: اسمش عبدالخالقه، یک‌ماهشه…

هنوز دویست عمود بیشتتر نرفته بودیم و در خود شهر نجف بودیم. فروغ سرش را به سمت حرم امیرالمومنین برگرداند و آهسته گفت: جانم علی…….

رزق مان را گرفته بودیم. جان به پاهایم برای ادامه مسیر بازگشته بود. بلند شدم کوله را زدم به دوشم و از عبدالحمید تشکر کرده و رفتیم…درراه چندبار این بیت را برای فروغ خواندم:

 

خنده اش گرفته حتی یهودی را هدایت می‌کند

مدح مولا را همین جمله کفایت میکند!

دسته بندی


1 نظر

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.