سوغات اربعین زهرا کلانتری

به نام خدا..

 

 

 

گفتند: سخت است.

می‌گفتم: باید رفت.

گفتند: پشیمان نشوی، کم نیاوری؟

می‌گفتم: باید رفت؛ کار دل است. می‌کشد و جایی که فکرش را نمی‌کنی می‌برد.

چشمم را بستم؛ وقتی باز کردم نگاهم را دوخته بودم به مهری که داشت جا خوش می‌کرد روی تکه کاغذی، و صدایی که توی گوشم مکرر میخواند: هلابیکم یا زائر الحسین ع..

چشمم را بستم، وقتی باز کردم، ماتم برده بود روی دو گنبد طلایی…من داشتم به چشمانم حسودی می‌کردم، به خاکش، به هوای داغش که می‌خورد به صورتم..

چشمم را بستم و با صدای لرزان “ حرک زائر “ سرباز عراقی به خودم آمدم.

یک طرف دختر پنج شش ساله‌ای “ مای باردش “ را انداخت توی بغلم و نخودی خندید.

دو قدم جلوتر، پسر بچه‌ای به زور یکی از لیوان هایش را داد دستم و یکی دیگر، لیوان را لبالب از شربت کرد.

دو قدم دیگر، پرچم سبز رنگ “ یا اباعبدلله الحسین ع “ روی دوش زائری شده بود نشانه، که راه گم نشود..

من خیره مانده بودم به این عشق، به این مسیر، به شب و روزی که در هم آمیخته شده بود؛ به عاقبت بخیری بطری توی دستم که می‌توانست هر جای دیگری باشد؛ به سعادت کفش ها؛ به اشک ها، به اشک ها..

چشمم را بستم، یک نفر توی گوشم خواند: بهشت!

دیدم پاهایم، تن خسته‌ام را می‌کشانند به جلو، به جایی که چشمم تار میدیدشان..

یک نفر توی بلندگوی حرم داد میکشید: لبیک یا حسین. و من میشنیدم که تک تک اجزای اطرافم جان میگرفتند و یک صدا لبیک می‌گفتند.

من با چشمم نفاق را دیدم. نفاق در جسم و روحم. تقابل در جبرِ رفتن و التماس در ماندن..

میگویند اگر در مکانی چیزی را گم کنی، نشانه‌ی اینست که به زودی به آنجا بازمی‌گردی.

آقای امام حسین ع! ما روحمان را در طریق، در “ مای بارد” هایش، در “ حرک زائر “هایش جا گذاشته‌ایم.

ما بدون روح، مرده‌ایم؛ به زندگی برمان گردان..

 

 

 

زهرا کلانتری

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.