خاطره « جادۀ آب و عطش »
دکترها آقا بزرگ را جواب کرده بودند. ما حرفی به او نزده بودم تا روحیه اش را از دست ندهد اما آقا بزرگ خودش فهمید پیمانۀ عمرش لبریز شده و بعد از اینکه تکلیف مال و اموالش را مشخص کرد، به عنوان آخرین خواسته از ما درخواست کرد او را به زیارت اربعین ببریم. با شرایط جسمی وخیم آقا بزرگ خواستۀ نا معقولی بود اما اصرار آقا بزرگ باعث شد موضوع را با دکترش مطرح کنیم. دکتر به محض شنیدن چند ناسزا بارمان کرد و گفت اگر می خواهید زودتر از شرش خلاص شوید، این سفر بهترین راه است! هر چه خواستیم آقا بزرگ را از این سفر منصرف کنیم، راضی نشد. آخر سر هم زور هیچ کس به او نرسید و بالاخره چند روز مانده به اربعین همراه او راهی سفر به عراق شدیم. آقا بزرگ که خودش را با جوان بیست سالۀ سالم اشتباه گرفته بود، شرط گذاشته بود تا همۀ راه را پیاده برویم. ما هم به ناچار به خواسته اش احترام گذاشتیم اما همانطور که انتظارش را داشتیم، نرسیده به فرات حال آقا بزرگ وخیم شد و بالاخره ناتوانی اش را باور کرد و قبول کرد تا باقی راه را با ویلچر برود. ویلچری که از یکی از موکب ها امانت گرفته بودیم. جمعیت زیادی در جاده های منتهی به کربلا تردد می کردند. کم کم به نخلستان های حاشیۀ فرات رسیدیم. هیاهوی زائرین در کنار موکب ها دیدنی بود. موکب هایی که بیشترشان عراقی و ایرانی بودند. از هر طرف صدای روضه بلند بود. یکی از زبان عباس رجز می خواند و دیگری برای تسلی داغ دل زینب مرثیه می سرود. یکی از مردانگی قاسم نوجوان می گفت و یکی از رشادت علی اکبر و حسرت دامادی اش که به دل لیلا ماند. در این جادۀ آب و عطش، آب، عطش تشنگیمان را فرو نمی نشاند. تنها بغض و اشک بود که چاره ساز بود. اینجا کسی از هق هق کردن خجالت نمی کشید. اشکها آزادنه از چشمها می باریدند و روی گونه ها جاری می شدند. کسی اشکهایش را از دیگری پنهان نمی کرد. اگر اینجا هم برای حسین گریه نمی کردیم، کجا باید می کردیم؟ برای رفع خستگی و دادن داروهای آقا بزرگ ایستاده بودیم که گروه بزرگی از زائرین که به گمانم پاکستانی بودند، با پرچم و علم هایشان به ما نزدیک شدند. ویلچر آقا بزرگ را به کناری هدایت کردم تا دستۀ زائرین به راحتی بتوانند عبور کنند. نگاهم به شور و شوق مردم بود که متوجه ناله های آقا بزرگ شدم. از ترس اینکه مبادا حالش دوباره بد شده باشد، پیش پایش خم شدم اما قبل از آنکه حرفی بزنم متوجه چشمان دوباره به اشک نشسته اش شدم. چشمانی که با لبخندش اصلاً همخوانی نداشت. پرسیدم:«حالتون خوبه آقا بزرگ؟ چیزی لازم دارید؟» قادر به حرف زدن نبود. سرش را به طرفین تکان داد. بالاخره و با تلاش زیاد بغضش را مهار کرد و با دستهایی لرزان به نخلستان اشاره کرد و گفت: «میشه من رو ببری اونجا؟» دلیل خواسته اش را نمی دانستم اما بی گمان اجابتش از خود سفر اربعین سخت تر نبود. با اینکه مسیرمان خیلی دور می شد اما دل نه گفتن به آقا بزرگ را نداشتم. چشمی گفتم و ویلچر را از جاده کنار کشیدم و در مسیری ناهموار و خاکی به طرف نخلستانها هدایت کردم. چشمان آقا بزرگ ستاره باران شده بودند و با نگاهی مشتاق به نخلستان خیره بود. کنجکاو شده بودم تا دلیل این همه شور و شوق او را بفهمم. خود آقا بزرگ زحمت پرسیدنم را کم کرد و با صدایی که هنوز از بغض می لرزید گفت: «اولین بار هم سن و سال تو بودم که اومدم زیارت اربعین.» سپس با دست به مسیر پر پیچ و خم اشاره کرد و ادامه داد: « اون وقتها رژیم بعثی به شدت با شیعه و عاشقان امام حسین دشمنی می کرد. اونجا رو ببین. از ترس اونها باید پای پیاده فرات رو دور می زدیم و از راه نخلستان ها می رفتیم. اون هم شبانه و مخفیانه و با هزار سلام و صلوات. اون وقتها مثل حالا نبود که زائران آقا اینقدر عزت و احترام داشته باشن یا قدم به قدم برای پذیرایی از زوار موکب زده باشن و عراقیها خاک زیر پای زوار امام حسین رو توتیای چشمانشون کنند. عراق تحت سلطۀ صدام بود و کافی بود مزدوراش بفهمند شیعه ای و مقصدت کربلاست. بلایی نبود که سرت نیارند.» بعد انگشت اشارۀ کج و معوجش را نشانم داد و گفت:«این انگشت درب و داغون هم یادگاری همون وقتها و هنر یکی از همون قوم یزیده.» نگاهی به وسعت نخلستان انداختم. در روشنایی روز هم وهم انگیز به نظر می رسید چه برسد به زمانی که شب، چادر سیاهش را بر سر نخلها بکشد. گفتم:«خدایی خیلی دل و جرأت داشتید که تنهایی به دل این نخلستون می زدید. من بودم همچین رسیکی نمی کردم.» آقا بزرگ خندید و گفت:« ما بندۀ دلمون بودیم پسرم. کار دلی هم که رسیک نمی شناسه. ما با پامون که نمی اومدیم زیارت اربعین، با دلمون می اومدیم اما خب همچین تنهای تنها هم نبودیم. توی روستاهای اطراف شیعیان زیادی بودند که وقتی اربعین نزدیک می شد، کار و زندگی رو تعطیل می کردند و شب تا صبح، گوشه گوشۀ این نخلستون چراغ دست می گرفتند و با سفره های پر از نان خرمایی و کوزه های آب خنک به انتظار زوار می نشستند تا راهنمایی و پذیراییشون کنند.» گفتم: «عجب! پس پذیرایی عراقیها از زوار اربعین قدمت زیادی داره.» آقا بزرگ گفت: «بله قدمت که داره اما قدیمها با این شور و شوق برگزار نمی شد. دلیل اصلیش هم حکومته. خدا رو شکر الان هم حکومت ما امام حسینیِ هم حکومت عراق و زائرین با خیال راحت می تونند به زیارت آقا امام حسین بیان.» سرم را تکان دادم و با نگاهی به سرخی غروب گفتم:«چیزی تا شب نمونده. دوست دارید مثل اون قدیمها از همین مسیر بریم کربلا؟» چشمان آقا بزرگ آینه دار ستاره های آسمان شده بودند. خوشحالی از مژه هایش چکه می کرد اما برای اتمام حجت با من گفت:«شب های اینجا خیلی ترسناکه. مطمئنی از پسش بر میای؟خوف برت نمی داره؟» باز نگاهم را در نخلستان چرخاندم. انگار ستاره ها به میهمانی نخلستان آمده بودند. هنوز شب نشده در جای جای نخلستان صدها چراغ روشن شده بود. چراغهایی که بی شک متعلق به میزبانانِ زوار امام حسین بودند. به شوخی آقا بزرگ خندیدم و به یکی از چراغها اشاره کردم و گفتم:«نه خیالتون راحت! با وجود این همه چراغ، جایی برای ترس نمی مونه.» آقا بزرگ محو چراغها شد و زمزمه کرد:« انگار آدمهایی مثل من کم نیستند که دلشون می خواسته یاد قدیم کنن!» سری به نشانۀ موافقت تکان دادم و ویلچر را به طرف نخستان هل دادم.