سوغات اربعین مهدی نانکلی

روز تا پایان مهلت ارسال آثار

 

لیوان شربت آبلیمو که خالی شده بود را که در کیسه زباله‌ی مشکی کنار مشایه انداختم، نگاهم به‌شان افتاد. مردی جوان روی ولیچر، با شالی به رنگ پرچم فلسطین بر گردن. حدودا سی ساله، با ریشی آنکادر شده، صورت سبزه، چشمان گود رفته و زخمی کنار لب. پشت سرش زنی جوان با عبای بلند و روسری مشکی که لبنانی گره زده بود، او را هل می‌داد.‌ کیفی روی دوش داشت که پرچم لبنان روی‌اش بود.  صورتش را درست ندیدم. صدای خواهرم بلند شد:

– چی شد؟‌ چرا وایسادی؟

کلاه نقاب‌دار را روی سرم گذاشتم:

– برام جالبه یکی غیر از ایرانی‌ها رو هم دیدم که با خودش پرچم فلسطین آورده. بقیه که انگار این ۱۰،۱۱ ماه خواب بودن.

منا ظرف آب را داخل کیسه انداخت:

– راست میگی. بیا بریم پیش‌شون. وقتی سطح دوی حوزه دارم باید بتونم چهارتا کلمه باهاشون حرف بزنم.

به سمت‌شان که حرکت کردیم، آن‌ها توقف کردند. زن خم شد و سربند زرد مرد که نقش ( نحن الغالبون ) داشت را مرتب کرد. مرد‌ چفیه‌ی مچاله شده روی زانوی‌اش را برداشت و عرق زن را پاک کرد. در این

لحظه بود که زن متوجه حضور منا شد و به سمت او برگشت. منا از کیفش کیسه‌ی کوچکی در آورد و به او انجیر تعارف کرد. زن با لبخند چند دانه برداشت.

منا کمی خم شد و کیسه را جلوی مرد هم گرفت و او هم با لبخند یکی برداشت. چند دقیقه ای صحبت کردند. حین صحبت‌های منا، زن لبخند زد و دست او را گرفت. منا یکی دوبار من را نشان داد. زن و مرد نگاهی به من کردند و سری تکان دادند. من هم با تکان سر جواب دادم. چند لحظه بعد منا اشاره کرد جلو بروم.

نزدیک آن‌ها رفتم. خم شدم‌ و با مرد دست دادم و کنارشان ایستادم و رو به زن گفتم:

– السلام علیکِ یا اختی

منا خندید. زن هم خندید و جواب داد:

– السلام علیک اخا الایرانی

منا کلاهش را برداشت و با شال مشکی‌اش عرقش را پاک کرد:

– مهدی! آقای سلمان از جانبازان طوفان الاقصی‌ست. خانم طهورا هم همسرشونه. برای شرکت در همایش ندا الاقصی اومده بودن.‌ میگن بار اوله اومدن راهپیمایی اربعین و خیلی شگفت‌زده هستن. بهشون گفتم تو نویسنده‌ای و یه داستان کوتاه واسه غزه نوشتی که

جایزه هم گرفته. اسمش چی بود؟

دست مرد را گرفتم و با لبخند گفتم:

– عروسی طفل.

منا چند لحظه داستان را برای طهورا و سلمان تعریف کرد و هر دو حسابی لبخند زدند.

منا همانطور که دست طهورا را گرفته بود رو به من کرد:

– شماره‌ام رو بهشون دادم، قرار شد تو واتساپ برام ایده بفرستن تو درباره‌اش بنویسی.

به سلمان نگاه کردم و‌ خندیدم و دستش را فشار دادم:

– علی راسی!

سلمان هم دستم را فشار داد:

– شکراً شکراً.

منا و طهورا همدیگر را در آغوش گرفتند. من و سلمان هم دست دادیم.‌ طهورا خواست ولیچر را هل بدهد که سمان با تکان دست او را متوقف کرد. دو قدم عقب آمدند تا روبروی ما قرار گرفتند.

سلمان با حرارت چند لحظه‌ای صحبت کرد. منا سر تکان می‌داد. حرفش که تمام شد منا رو به من گفت:

– آقای سلمان میگه میخوام بابت عملیات وعده صادق از ایران تشکر میکنه. میگه قبلش ما رزمنده‌ها هرچی

می‌گفتیم بهترین دوست ما ایرانه نه ترکیه و قطر، بمباران تبلیغات نمیذاشت مردم باور کنن، ولی حالا مردم با غرور از حمایت ایران میگن. فقط سوالم اینه مگه سید القائد نگفتن فلسطین مساله اول جهان اسلامه؟‌ چرا اینجا خیلی اثری از فلسطین نمی‌بینم؟

کوله‌ام را در آوردم و روی زمین گذاشتم. روبروی ولیچر خم شدم‌ و رو به سلمان کردم:

– منا! همزمان براش ترجمه کن. برادر! مشکل همینه که بعضی‌ها دوست ندارن مسلمان‌های دنیا حرف‌های این رهبر رو درست بشنون، وگرنه میبینن حرفش عین قرآن و کلام رسول الله از حق میگه. ولی من دلم روشنه. وقتی حتی توی آمریکا و انگلیس و کره هم راهپیمایی حمایت از فلسطین برگزار میشه، یعنی هنوز تو دنیا وجدان‌های بیدار هست.

چند لحظه صبر کردم که ترجمه کردن منا تمام شود. بعد به سلمان خیره شدم و گفتم:

– خیبر، خیبر یا صیهون، جیش محمد قادمون!

سلمان با شور حرفم رو تکرار کرد. از جا بلند شدم‌ و بوسیدمش. سرم را برگرداندم و خداحافظی کردیم.

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.