بر زمین افتاد تا برپای دارد راه را
تا به راه آرد دوباره مردم گمراه را
تیرباران بود اما او نماز عشق خواند
تا نماید قبله و قبله نما و راه را
شب که شد خاموش کرد او روشنای خیمه را
تا بفهماند عیار بی ره و همراه را
استواری بین و زیبایی که بر نی می رود
آفتابی نور بخشیده است چندین ماه را
گر نیاری سر به درگاهی که آورد او فرود
کوه اگر باشی نمی یابی به دستت کاه را
رادمردی و کَرم بین میزبانی تشنه را
می خرند اینجا به یک دریا فقط یک آه را