سوغات اربعین عابدین زارع

روز تا پایان مهلت ارسال آثار

«در نظربازی ما بیخبران حیرانند»

تقدیم به روان پاک علیرضا فلاحی

   «ناجی مالکی» از دوستان خونگرم و مهربان نواز اهوازی، شده بود واسطه آشنایی ما با خانواده «ابو علی» ، «ابوجابر» و برادرانش که در شهر نجف زندگی می­کردند. درست بعد از فوت نابهنگام علیرضا ،برای اینکه من و همسرم حال و هوایی عوض کنیم و از بار سنگین این حادثۀ تلخ و جانگزا بیرون بیاییم،به پیشنهاد مصرانه ناجی ،راهی پیاده­روی اربعین شدیم.خانواده ناجی در این مسیر همراه ما بودند تا کمتر احساس غریبی کنیم و تلخی مرگ فرزند را برای مدتی کنار بگذاریم. ناجی از قبل به ابوعلی خبرداده بود و به محض رسیدن به نجف، به خانه ایشان رفتیم. همین که پاگذاشتیم توی خانه، من و همسرم از آنچه می­دیدیم جاخوردیم؛ نگاهمان کلید شده بود به پسرکی که داشت به ما خیرمقدم می­گفت. همسرم قدمی برداشت و میان بغض و گریه، صدا زد:«علیرضا!» من هم پسلۀ گریه و زاری همسرم، بغض فروخورده­ام ترکید و شروع کردم به گریه کردن. ابوعلی و خانواده اش با دیدن این صحنه، گیج و سردرگم نگاهمان می­کردند و پاسخ نگاه­شان را از ناجی می­جستند. آنچه می­دیدیم قابل باور نبود. انگار علیرضای ما دوباره زنده شده بود و داشت به پیشواز پدر و مادرش می­آمد؛ با همان قد و قامت، و همان شکل و شمایل؛ حتی لباس­هایی که پوشیده بود، بی­شباهت به لباس­های علیرضا نبود. گویی سیبی که از وسط، دو نیم شده باشد.

وقتی داستان زندگی­مان را برای ابوعلی و خانواده­اش بازگو کردیم، «ام علی» رو به پسرش کرد و با زبان عربی چیزهایی گفت. از دست تکان دادنش فهمیدیم که می­خواهد جلوی چشم ما نباشد ،مبادا بیش از این ناراحت شویم و در آن مدتی که خانه آنها بودیم، چشممان به علی نخورد. خانواده بافرهنگ و فرهیخته­ای بودند؛ چند برادر که دونفرشان مهندس برق،یکی وکیل و یکی هم معلم بود و در همسایگی هم زندگی می کردند. داستان زندگی ما هم بهانه­ای شده بود تا مهربانی­شان دوچندان بشود و ناجی در این میانه نقش مترجمی دلسوز را برعهده داشت تا از طریق ایشان، من و همسرم را به صبر و بردباری دعوت کنند.

ابوعلی از تمام مهمانانی که می­آمدند در خانه خودش پذیرایی می­کرد. یک سال بعد که دوباره مزاحمشان شدیم،موکبی راه انداخته بود. همیشه از محدودیت مکان می­نالید و دلش می­خواست جای وسیعی می­داشت تا زائران بیشتری را خدمت می­کرد. ابوجابر، برادرش، تعریف می­کرد که شبی در عالم خواب، به سیدالشهدا متوسل شدم و خدمت ایشان عرض کردم :«یا اباعبدلله موکبی که ما راه اندازی کرده­ایم،کوچک و محقر است، یاری مان کن تا موکبی بزرگ احداث کنیم و از مهمانان بیشتری در ایام اربعین پذیرایی کنیم.» صبح آن شب،مردی در می­زند و به ابوجابر می­گوید باغی در محدوده عمود 318 هست و قصد فروش آن را دارد. با وجود اینکه باغ، دلش را گرفته بوده اما پول آن را نداشته است؛ اگرچه بابت برق کشی مسجد«حنانه» و مسجد «کمیل» و چند مکان دیگر از دولت طلب داشته است ؛ غافل از اینکه امام حسین ،خرید این باغ را پیش پای او نهاده است.بالاخره تمامی برادران در عرض دوسه سال آن باغ و چندین هکتار زمین حوالی عمود318 را خریداری می­کنند و چندمیلیارد هزینه می­کنند و  هم اکنون از بزرگترین موکب های نجف به شمار می­آید و روزانه قریب به پنج هزار نفر را غذا می­دهند. به گفته ابوعلی و برادرانش،هرسال که می­گذرد برکت بیشتری به سفره آنها سرازیر می­شود؛به گونه­ای که در یکی از همین زمین­های خریداری شده،چاه نفتی از دل آن بیرون می زند و طبق قانون عراق، آن چاه نفت متعلق به آنهاست و دولت دخل و تصرفی در ­آن ندارد.

دو سال از این قضیه می­گذشت و خداوند بعد از رفتن علیرضا، « علیرضا»ی دیگری به ما عنایت کرد و این داشت همزمان می­شد به مشرف شدنم به خانه خدا. به همین منظور تصمیم گرفتم برای حلالیت طلبیدن از ناجی مالکی به اهواز سفر کنم و زود برگردم. در راه برگشت از اهواز به شیراز، داخل اتوبوس یک خانواده عراقی پشت سرم نشسته بودند؛ مرد و زنی به همراه پسربچه­ای که پوست روشن و شفافی داشت و چندان به عراقی­ها نمی­برد. در طول سفر دل به دل می­کردم تا با آنها گرم بگیرم اما  زیاد عربی نمی­دانستم و دست و پا شکسته نمی­شد باب گفتگو را باز کرد. اتوبوس که برای نماز و ناهار توقف کرد، نماز را خواندم و سفارش غذا دادم. خانوادۀ عراقی سردرگم بودند و همانجا مانده بودند عاطل و باطل. وسوسه شدم بروم سمتشان اما ندایی درونی مانع کار می شد. غذا خوردم و سوار اتوبوس شدم. اتوبوس می­خواست حرکت کند اما آنها هنوز سوار نشده بودند.  نگاه کردم دیدم تازه سفارش غذا داده­اند و تا اتوبوس بوق حرکت را زد،هول هولکی غذایشان را برداشتند و آوردند توی اتوبوس خوردند. حتما به این دلیل که فارسی نمی­دانستند در سفارش غذا معطل شده بودند. از خودم بدم گرفت؛ حداقلش این بود که می­توانستم در انتخاب غذا کمکشان کنم.باید جبران می­کردم. اتوبوس که به شیراز رسید،ابتدا کنار پایانۀ مدرس کنار زد. مرد عراقی دست زن و بچه­اش را گرفت تا پیاده شود. با عربی دست و پاشکسته حالی­شان کردم که لحظه­ای بایستند.سریع زنگ زدم به ناجی و گفتم به این بنده خدا بگوید اگر می­خواهند مرکز شهر بروند باید پایانه کاراندیش پیاده شوند. ممکن است اینجا تاکسی­ها سرکیسه­شان کنند و به دردسر بیفتند.ناجی هم زحمت ترجمه را کشید و هرجور بود راضی­شان کردم تا بنشینند.در طول مسیر با ناجی در تماس بودم و گفتم بپرسد اینجا چه کار می­کنند و برای چه کاری آمده­اند. ناجی گفت نام مرد «ابوکاظم» است و برای اولین بار است که به ایران آمده­اند و قرار است برای درمان چشم همسرش به بیمارستان بروند. یک نفر هم منتظر است تا به محض رسیدن به شیراز،دنبالشان بیاید و آنها را به هتل ببرد. توی همین فاصله از زندگی­اش برای ناجی گفته بود و ناجی گفت که آدم­های خونگرم و قابل اعتمادی هستند. از اتوبوس که پیاده شدیم، نگذاشتم جایی بروند و از ناجی خواستم تا به آنها بگوید اگر قابل می­دانند امشب را مهمان من باشند.از خدا خواسته قبول کردند. اصلا حال و روز خانه و همسرم یادم نبود و نمی­دانستم با آن وضعیتش چگونه می­تواند از مهمان­ها پذیرایی کند. چاره­ای نبود.یک ماشین دربست گرفتم برای مرودشت. در طول مسیر با دکتر زارع – رییس بیمارستان مرودشت که از دوستان خانوادگی­مان بود –  تماس گرفتم و ماجرا را توضیح دادم و از من خواست که یکراست مهمان­ها را به خانه اش ببرم.ساعت ده و نیم شب رسیدیم مرودشت. چون دیروقت بود آنها را به رستوران بردم و پس از صرف غذا به منزل دکتر زارع رفتیم. دکتر با دیدن پروندۀ همسر ابوکاظم تایید کرد که چشم او مشکل حاد دارد و حتما باید به یک بیمارستان فوق تخصص برود. از بخت بد آن روز،چهارشنبه بود و عملا پنج شنبه­ها هیچ دکتر چشمی توی بیمارستان نبود. من هم چندان وقتی نداشتم و سفر نزدیک بود.

مهمان­ها را به خانه بردم و از همسرم معذرت خواهی کردم که توی آن شرایط، برایش کار درست کرده ام.اما گفتم که فردا آنها را به شیراز می­برم و خودشان کارشان را راست و ریس می­کنند. برخلاف باور،همسرم با روی باز از آنها پذیرایی کرد.فردای آن روز عازم شیراز شدیم. نرسیده به شیراز دکتر زارع تماس گرفت و گفت با پسر دکتر«عطارزاده» تلفنی صحبت داشته و گفته است پدرش قبل از ظهر در بیمارستان« بیناگستر» عمل دارد و هماهنگی کرده است قبل از عمل ایشان را ببیند. از این خبر مسرت­بخش، شگفت­زده شدم. دکتر عطارزاده یکی از بهترین  جراحان و متخصصان چشم توی شیراز است که دست کمی از دکتر خدادوست نداشت و به این راحتی نوبت معاینه به کسی نمی­رسید؛ آن هم در روزی که عملا هیچ فوق تخصصی نبود. اورژانسی به بیمارستان رسیدیم و سراغ ایشان را گرفتیم. یک منشی خانم دم اتاق عمل نشسته بود و مشغول رسیدگی به پروندۀ بیماران بود. خودم را معرفی کردم و ماجرا را برایش توضیح دادم. نام بیمار را پرسید و گفتم :«نمی دونم!» چشم­هایش گرد شد و خیال کرد دستش انداختم،گفت :«ینی چی که نمی­دونین،بیمارتونه مثلا…» توضیح دادم که این بنده­های خدا عراقی هستند و توی اتوبوس با انها آشنا شده­ام و کلی آسمان ریسمان بافتم. وقتی فهمید ندیده و نشناخته به آنها کمک کرده­ام ،از کارم خوشش آمد. از جایش بلند شد و پیش دکتر رفت. دکتر دستور یک عکس فوری را داد تا به تشخیص نهایی برسد. عکس را که گرفتیم، دکتر با دیدن آن، آب پاکی را ریخت روی دستمان و گفت: « برید به سلامت،امیدی به خوب شدنش نیست.» ناگفته نماند که شب قبل،زن ابوکاظم خواب امام رضا را دیده بود و دست و پا شکسته برای خانمم تعریف کرده بود که امام رضا شخصا ­آمده و چشم­هایش را شفا داده است. از حرف دکتر جاخوردم و نمی­دانستم چگونه به ابوکاظم بگویم که چشم زنش دیگر خوب نمی­شود؛ زنی که به عشق امام حسین و اهل بیت، بدون هیچ چشمداشتی در عراق مداحی می­کند. منشی که حال خرابم را دید، ناراحت شد.رفت توی فکر و یکباره گفت:« البته یه راه هست که اونم فک نکنم بشه.» گفتم :«چه راهی؟ اگه مسئله پوله که  مشکلی نیس!» سری تکان داد و گفت:« نه پول مطرح نیست،مشکل این خانم با پیوند قرنیه حل می­شه و توی این شرایط غیرممکنه و کسی نمی­تونه کمکش کنه…جدای از سختی این عمل و گروه خونی و یه سری مسائل دیگه، قرنیه کمیابه.» تا این را شنیدم،منقلب شدم و زدم زیر گریه. منشی جا خورد و علت گریه­ام را پرسید. عکس علیرضا را از جیبم بیرون آوردم و نشانش دادم و گفتم:« این پسر منه که توی تصادف،مرگ مغزی شد و اعضای بدنشو اهدا کردم.»سپس ماجرای علیرضا را خلاصه برایش تعریف کردم و گفتم در حالی که می­توانستم چشمش را اهدا کنم از آن سر باز زدم و حتما خدا دارد تنبیهم می­کند. خانم منشی با شنیدن این حرفها مات و مبهوت به من و خانواده ابوکاظم خیره ماند. نفس عمیقی کشید و گفت:« شما لطف کنید شماره تلفن خودتون و این بنده های خدا رو بدید که اگر به طور اتفاقی یه قرنیه پیدا شد خبر بدیم،اما درصدش خیلی پایینه.» خوشحال شدم و دستپاچه شماره ها را نوشتم و به خانم منشی دادم.

دلم نیامد ابوکاظم و خانواده اش را توی این شرایط رهاکنم و با بردنشان به هتل، آنها را به امان خدا بگذارم. دل به دریا زدم و با آنها به سمت مرودشت حرکت کردم. نرسیده به « دروازه قرآن» ،تلفنم زنگ خورد. خانم منشی بود. تاکید کرد هرجا هستم زود خودم را برسانم بیمارستان.راه رفته را برگشتیم. آنچه می­شنیدم قابل باور نبود؛بیشتر شبیه یک معجزه بود. یک قرنیه برای یک بیمار اماراتی کنار گذاشته بودند و بعد از خروج ما از بیمارستان ، خانواده بیمار تماس می­گیرند و از پیوند منصرف می­شوند. خانم منشی هم با بررسی پروندۀ بیمار و گروه خونی همسر ابوکاظم ، احتمال این پیوند را می­دهد. مقدمات آزمایش و گروه خونی انجام شد و در کمال ناباوری فردای آن روز ، پیوند قرنیه با موفقیت انجام شد. قرار شد بعد از عمل، بیمار تا دوازده روز، مدام  برای معاینه به بیمارستان برود. اگرچه من به علت سفر حج نتوانستم تا پایان آنها را همراهی کنم،زحمت این کار به دوش برادرم افتاد و همسرم نیز زحمت پذیرایی از آنها را برعهده داشت.

وقتی دکتر زارع از این اتفاق باخبر شد ،مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:« فقط اینو بدون که یا شما خیلی نظرکرده­ای آقای فلاح ، یا اینکه این خانم عراقی. همین الان بعضی­ها رو داریم توی بیمارستان مرودشت که از اعضای درجه یک پرسنل بیمارستان هستن و  یک­ساله منتظر پیوند قرنیه هستن اما هنوز  از قرنیه خبری نیست.» وقتی به این ماجراها فکر می­کنم، علیرضا و اهدای عضای او را بی­تاثیر نمی­بینم و حس می­کنم بعد از رفتن او،خدا جوری دیگر برکت را به زندگی من ارزانی داشته است و هرسال  به کربلا مشرف می­شدم و به نیت علیرضا، چند نفر را با هزینه شخصی می­بردم، تا اینکه ابوکاظم هم به جمع رفقای خانوادگی اضافه شد.

همان سال با چند نفر از دوستان به پیاده­روی اربعین مشرف شدیم. ابوکاظم قبل از حرکت تماس گرفت و گفت که در مرز شلمچه منتظر ماست و قرار بود تا کربلا ما را همراهی کند. بنده خدا زمان زیادی همانجا زیر تیغ آفتاب منتظر ما بود تا برسیم. خانه او در شهر« قرنه»، هشتاد کیلومتری مرز ایران ، بود؛ جایی که دو رود دجله و فرات با هم یکی می­شود. وقتی وارد شهر و محله­شان شدیم با استقبال عجیبی مواجه شدیم. اتفاقی که برای ابوکاظم و خانمش افتاد، در آن شهر دهان به دهان شده بود و ابوعلی – نامی که بر من گذاشته بودند – را در این معجزه دخیل می­دانستند؛ به گونه­ای که شیخ آنجا شخصا به دیدار من آمد و گفت :«دوتا از بچه­هایم به دست داعش شهید شده­اند و به احترام آنها ، یک ناهار دعوت من باشید.» و در این راه از هیچ خدمتی فروگذار نمی­کردند.

چون در آن سفر،همسرم با من همراه نبود،از من قول گرفتند تا سال بعد با او به دیدارشان بروم. اربعین سال بعد میهمان خانواده ابوکاظم شدیم و طبق برنامه سال قبل ابوکاظم ما را تا کربلا همراهی می­کرد.با اصرار خانمم ،خانم ابوکاظم هم راضی شد با ما همسفر شود و در نجف میهمان ابوعلی و برادرانش باشیم؛اگرچه خانم ابوکاظم خجالت می­کشید و غریب بودن را بهانه می­کرد؛ گویی ما آشنا بودیم و او غریبه. اما وقتی به نجف رسیدیم این زن ابوکاظم بود که پنداری سالیان سال است با « ام علی» آشناست.همسرم می­گفت من از خستگی سفر خوابم برد اما وقتی بیدار شدم ،دیدم که صحبت­شان گل انداخته و  از ما و نحوۀ آشنایی­شان با ما می گفتند؛ از علیرضا،مرگ مغزی­اش و اهدای اعضای بدنش،پیوند قرنیه و شباهت علی با علیرضا. باز هم این علیرضا بود که شده بود واسطه آشنایی چندین خانواده. بعد هم حرفشان کشیده شده بود به زندگی خودشان و دختر و پسرهایشان. به لحاظ فرهنگ و تحصیلات و سطح طبقاتی به همدیگر می­خوردند و همین مسئله باعث می­شد تا بیشتر به هم خو بگیرند.

درست یک ماه از پیاده روی اربعین می­گذشت که ابوکاظم تماس گرفت و گفت ابوعلی، دخترش را برای پسرش نامزد گرفته و چند روز دیگر مراسم عقدشان است و ما هم باید در این مراسم باشیم. علیرضای من در قامتی دیگر و در جایی دور از سرزمینم ،داشت داماد می­شد و من می­بایست در جشن او شرکت می­کردم.

 

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.