سوغات اربعین سیدعلی مستجاب الدعواتی

روز تا پایان مهلت ارسال آثار

ترانه وصال

به نام خدای حسین (ع)

آقای من سلام!

با خود عهد بسته بودم که چون آمدم غم دل با تو بگویم، اما وصال تو چنان غم از جان و دلم ربود که گویی اندوه من همه از فراق تو بود و من این را نمی‌دانستم.

ای‌کاش از پروانه و چشمانم رسم محبّت را یک‌بار دیگر زمزمه می‌کردم که پروانه سوختن در جوار معشوق را با دل‌وجان پذیرفته بود و در این سوختن و شوق و اشتیاق ِ فنا شدن در راه دلدار چنان به وجد می‌آمد که بیشتر می‌سوخت و زودتر به آزادگی و رهایی می‌رسید. این سوختن و آن رهایی و این ساخته‌شدن و آن‌چنان فنایی تداعی رفتار کبوتران بین‌الحرمین توست که هر صبح پس از نماز در امتداد مناره‌ها سرود رهایی می‌سرایند و بر شیب گنبد ِتعادل، توازنی عاشقانه‌ را تمرین می‌کنند.

به من آموختی که قهرمانان شیدایی پرواز را ضمانت می‌کنند و عروج را تحسین، ولی در کار مایه ندارند. مایه‌ها مال انسان است؛ آنکه محترم گشت از فرشتگان هم جلو زد و آنکه نامحرم ماند، تقدیس خالق را در نجوای برگ‌های بهاری و ترنّم آبشارها و تغزّل بلبلان نیز نمی‌شنود. حالا خوب می‌دانم که اگر شب‌ها سیرسیرکها را ناجی الطاف خداوند نشنیدم و روزها خفقان صدای نخراشیده سبزی‌فروش را علامت خداوند حیات ندانستم، شب‌ها آفتاب و روزها ماهتاب را می‌جسته‌ام.

حدیث پیاده‌روی اربعینت جانم را به تکاپو انداخت؛

دنبال کلامی دیگر بودم و همراه سلامی دیگر. سرودی را تمرین می‌کردم که تاکنون نشنیده بودم. سلامی را تکرار می‌کردم که تاکنون نگفته بودم و قنوتی را تکبیر می‌گفتم که تاکنون تحسین نکرده بودم. به‌راستی مرا به این طریق چگونه راه دادند؟ نمی‌دانم که این قنوت را از کدام ستاک حفظ کردم! نمی‌دانم که اسم شب را از کدام میخانه پرسیدم!

باید به ترسیم نقش رخ یار می‌نشستم. باید سبویی تازه از جویبار حیات در رگ‌های قلم می‌چکاندم که به‌سوی زمزم می‌رفتم. آنجا آب حیاتم می‌دادند. آنجا قلمم را جوهر می‌کردند و …

این بوتیمار آیتی بی‌قرار بود که از رمل‌های بی‌کسی گذشته، و این بی‌دلیل نبود؛ چون که در خورشید نگریسته بود.

آقای من!

در این فنا طبیبی جسته بودم که رعشه را به بی‌نهایت می‌رساند. در این صدا حبیبی شنیده بودم که طنین را به عرش می‌رساند. در این ندا کتیبه‌ای پرسیده بودم که شفیع را به تب می‌کشاند. در این هدی طریقی دیده بودم که رفعت را به اعلی‌علّییّن می‌رساند. تفاوت را در این میانه می‌دیدم. به چشم‌هایم مطمئن بودم ولی صدای پای چوبین سر بر تپش‌های دل می‌کوبید. ترک سر کرده بودم که ترک دیار را مهیا کند. بی‌اختیار باید انتخاب می‌کردم، چون مرا خوانده بودی!

می‌دانستم که دل باید خون بخورد تا پر از وفای جانان شود. می‌دانستم گل را باید با شبنم ساخت که تاختن بر بیدلی‌ها ممکن شود. خوب می‌دانستم که سلوک، عاشقان را عارف می‌سازد. رفتن را باید می‌نواختم که ماندن برکه‌های عفن را به یادم می‌آورد.

و اینجا پیاده‌روی اربعین …

آمدم تا سالک مسیر باغ مینا شوم که کرانه‌های دریا شماتتم نکنند. آمدم که حاصل آن بی‌خودی معما نشود، که ترانه وصال ملامتم نکند. آمدم که تباهی در کارم تناهی را پنبه نکند و صراحی در دست به میِ یار تعارف شوم. آمدم تا چند روزی به دلم وعده امید دهم. آمدم تا رهی به‌سوی دوست بشناسم. باید طریقی برای وصال معبود می‌یافتم!

باید تبی به جان خویش می‌ریختم تا او به حالم دل بسوزاند. لطفی از غیب رسیده بود و پرده‌های امکان را می‌بافت و از ورائش آبیِ آسمان با آبی‌ تر و تازه تشنگان دریای معرفت را سیراب می‌کرد. شکری می‌بایست که طالع ما چنین بوده است!

دیگر چرا ببافم که هستی زبان اگر می‌داشت از هستان پرده برداشته بود. این پرده در نگاه تو آویزان بود و تب آن‌را جابه‌جا می‌کرد. صورت دل در آن آیینه صدای تپش می‌داد که طراوت را هم تا آخر به ردای طرب تو نشانی می‌داد.

من که از این‌همه شیرین دهنی وامانده بودم! یک نشان از صدف فیض برایم تصدیق بود! …

مادربزرگ چه خوب می‌گفت که خدا هر چه بخواهد به ما می‌دهد و هر ‌چه را بخواهد از ما می‌گیرد، در هر دادن و ندادنش حکمتی نهفته است که باید قدری فکر کرد. و من خوب فهمیدم که همه آن دادن‌ها و ندادن‌ها شگفتی‌هایی است که عشق را می‌سراید. خداوند اشک‌ را بر گونه عاشق جاری می‌کند تا قطراتش عشق را به جریانی شگفت‌آور از حیات و بودن و تفسیر شدن تبدیل کند. در عاشقی گفتن‌هاست و گفتن و نوشتن مال عاشق‌هاست و اینجاست که خداوندِ همه عاشق‌های دنیا به قلم قسم ‌خورده، تازه آن قلمی که وقتی می‌خواست «عشق» را بنویسد از نفس افتاد و چنان دگرگون شد که همه ساختارهای ظاهری خویش را به باد فنا سپرد.

آقای من!

طعم شیرین شراب زیارت اربعینت چنان جانم را عطشناک کرده که همه‌ی سال چشم انتظار موعد دیدار تو‌ ام.

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ          به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست

   امید که باز هم بخوانیَم…

عنوان اثر: ترانه وصال

نام و نام خانوادگی صاحب اثر: سیدعلی مستجاب الدعواتی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.