گذرنامه را که مثل مادری دلتنگ و پدری چشم انتظار، در سینه ام فشردم، اشک های بی اختیار، بساط گرم مهمانی شان را در گونه هایم راه انداختند. شاید سفر اول باید چنین شادانه ی اشکی داشته باشد.
کوله باری سبک از روزمرگی ها و سنگین از بغض ها و حسرت ها را به شانه انداختم و با سیل جمعیت راهی جاده ی بی پایان عشق شدم. اشتیاق ها و اشک ها، برای زودتر رسیدن مسابقه گذاشته بودند. پای پیاده و اینهمه اشتیاق را در گرم ترین گوشه ی قلبم می فشارم و چونان گوهری بی همتا مراقبت می کنم تا از مهران مهمان نواز رد می شود و چشم در دورترین نقطه ی عالم عشق و عطش گم می شوم. سیل جمعیت است و زمزمه ی کربلائیان بی مدعای جاده ی وصال.
پرنده ی سبکبالی شده بودم که مسیر 80 کیلومتری نجف به کربلا را پیمودم تا در گوشه ای شلوغ، زل بزنم بهحرمی که سال ها آرزوی زیارتش را کرده بودم.
گریه های بی امان و نگاه های پر حرف، سیرم نکرد. برگشتم و در بین الحرمین، وسط جمعیت، چونان دیوانه ی سردرگم، فقط نگاهم را مهمان حرم کردم. باز گمشده ی ام را پیدا نکردم. کمی دورتر، چادری خالی را پیدا کردم و با اشک های گونه ام، مدارا کردم. شب شده بود. از هیاهوی جمعیت و داغی هوا کاشته شده بود. شاعر که باشی، دفترت را برمی داری و از چادر دور می شود و به سمت حاشیه های بین الحرمین می روی و می نویسی. کمات در مغزت آنقدر تل انبار شده اند که نمی دانی از کجا شروع کنی.
ناگهان، حضرت زینب(س) روحت را مهمان خود می کند و ده روز عشق را خطاب با بانوی کربلا درد دل می کنی:
گام اول:
داری به چند روز قبل فکر می کنی!
اشتیاق ها و احساس ها ، دست به دست هم دادند تا نتوانی برادرت را تنها بگذاری؛
دست بچه هایت را گرفتی و راه افتادی؛
لیلا هم که گویا دلش هوای بیابان کرده باشد، مگر ممکن بود مجنون خود را تنها بگذارد…
یک دست لباس سفید هم که برای علی اصغرش می گذاشت، نمی توانستی اشتیاقش را ببینی…
آن روز یادت هست که علی اکبر (ع) ، تنگ غروب اذان می داد و چشمان برادرت ، حسین (ع) از اشک پر شده بود؟
یادت هست؟
یا اصلا وقتی که برادرت زاده ات ، قاسم (ع) ، زیباترین لباس هایش را به تن کرده بود را یادت هست که برادرت ، حسین (ع) ، چه حالی پیدا کرده بود؟
حتما که یادت هست
حتما که ام البنین را یادت می آید که موقع وداع ، گاه بر صورت و گاه بر شانه های عباسش بوسه می زد؛ شاید او هم می دانست که این آخرین دیدارش خواهد بود؟
دلت را به تنگ نمی آورم بانو! که راه دور و درازی تا کربلا باقیست
باید رفت و دید
باید شانه به شانه ء تقویم راهی شد تا اتفاقات رقم بخورد …
کاروانت را راه بیانداز که وقت تنگ است…
***
…و کاروان روزهاست که از مدینه به مکه و از آنجا به سمت عراق در حرکت است…
ماه محرم الحرام از راه می رسد و روز دوم محرم است که کاروان حسین (ع) بر صحرایی خشک وارد می شوند…
روز دوم:
ذوالجناح سُم بر سنگ های بیابان می کوبد و دلشوره ای پنهان ، تو را آرام نمی گذارد.خستگی را از شانه هایت می تکانی و امتداد نگاهت را می سپاری به دورهای لایتناهی.این صدای برادر است که تو را به خود می آورد : … و آیا کسی می داند که نام این سرزمین چیست؟
صدایی از بین مردان؛ دلشوره ات را دو چندان می کند
:کربلا!…
چهرهء برادرت گلگون می شود و تو بیشتر از همه برادرت را می شناسی؛
: این مكان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست. این خبر را جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله به من داده است.1
می خواهی از ته دل فریاد بزنی؛ می خواهی های های گریه کنی ؛ می خواهی در تنهایی خودت فریاد بزنی. اما دست برادرت را که بر شانه ات احساس می کنی ، آرامشی عجیب ، تمام وجود تو را در بر می گیرد و تنها سرت را می گذاری بر شانه برادرت و سکوت می کنی.
کاروان ، بارهایشان را بر زمین نهاده اند و خیمه ها ، برای استراحت مهیا شده اند. کودکان، در دنیای کودکانهء خودشان، دل به بازی سپرده اند.
آنطرف تر، سیاهی بزرگ به چشم می خورد که اندک اندک به کاروان نزدیک تر می شوند؛ بی گمان سپاه حر بن یزید ریاحی است که پا به پای کاروان تا کربلا آمده است.
چند ساعتی گذشته است و برادرت را می بینی که در سایه سار خیمه اش ، قلم به دست گرفته است و برای بزرگان کوفه نامه می نویسد؛ که ما در وادی کربلاییم. آمده ایم تا پیمان هایمان رنگ سبز به خود بگیرد و در زیر چتر ولایت و امامت ، از چشمهء جوشان وحی جرعه جرعه سر بکشید و در سایه سار دین متنعم شوید.
و “قیس بن مسهّر” چونان عقاب تیزچنگ بر پشت اسب می جهد تا این نامه را به کوفیان برساند… اما دریغ که …
دیگر خسته شده ایی بانو! بگذار تا داغ این سفر را پا به پای اشک ، صحبت کنیم…
روز سوم:
خورشید بی تاب ، در آسمان کربلا به تماشا ایستاده است.
خبرها یکی پشت سر دیگری می آید. “عمر بن سعد” به کربلا رسیده است.
پیک ، یکی پس از دیگری است که به خیمهء برادرت وارد می شوند و علت آمدنتان را می پرستد؛ و چقدر متین و استوار ، برادرت پاسخ می دهد: “مردم كوفه مرا دعوت كردهاند و پیمان بستهاند، به سوی كوفه ميروم و اگر خوش ندارید بازميگردم… .”2
دلتنگی عجیبی داری بانو! احساس می کنی که غم بزرگی در دلت بی تابی می کند؛ مخصوصا وقتی می بینی که برادرت از اهالی نینوا و غاضریه، کربلا را به شصت هزار درهم خریداری می کند و با آنها شرط می کند كه مردم را برای زیارت راهنمایی نموده و زوّار او را تا سه روز میهمان كنند.3
دیگر دل توی دلت نیست؛ نمی دانی چکار باید بکنی ، فقط چشم های نگرانت را بر چشمان گرفته برادرت می دوزی و چیزی نمی گویی.
خورشید می رود تا در دل شب ، فردای دیگری را رقم بزند و تو سر می گذاری بر این اندوه بی پایان و به فکر فردایی هستی که چه اتفاقاتی رقم بخورد…
روز چهارم:
این خبرهای بیشمار است که یکی پس از دیگری می رسد؛
عبیداللّه بن زیاد مردم كوفه را در مسجد جمع كرده و سخنرانی کرده است که مردم را برای جنگ با شما ترغیب کند؛
13 هزار نفر در قالب 4 گروه به کربلا وارد شده اند؛
بچه ها را نوازش می کنی و گاهی هم قنداق علی اصغر را تکان می دهی تا راحت بخوابد . نمی دانی چه بر سرتان خواهد آمد. هر کس به کاری مشغول است و تو همچنان بی تاب و بی قرار منتظر ایستاده ایی…
فردا حتما خبر مهمی در راه است…
روز پنجم:
دمدمه های صبح است که صدای شیهه اسبی ، چشم ها را متوجه خود می کند؛ سیاهی نزدیک می شود و “عامر بن ابی سلامه”4 خودش را به جمع سپاه برادر می رساند.
لبخند ملیح برادر ، تو را قوت قلبی دوچندان است.اما دریغ که دغدغه های فردای محتوم و تلخ، تو را ، آنی تنها نمی گذارد.
آرام بگیر بانو! که تمام این روزها به افقی روشن پیوند می خورد، به فردایی که فراز ها و فرشته ها ، شماها را غبطه بخورند…آرام بگیر بانو که تقویم همچنان ورق می خورد و تو را به خود می خواند…
روز ششم:
صورت بچه ها را با زلالی آب مشک ها که شستشو می دهی ، نگاه برادر ، آرامت نمی گذارد؛ رازی نهفته در چشمان برادر ، چونان خنجری بر دلت چنگ می اندازد… جوانان قبیله را می بینی که آرامش ندارند؛ مبادا که دشمن حمله ور شود… مبادا که اتفاقی برای حسین (ع) بیافتد… مبادا که شیهه ء اسبان سرکش ، بچه ها را بترساند…
مبادا…
کاش که این مباداها ، بادا نمی شد و این آب زلال …
اما بانو! برای درد دل و بیان داغ زود است… باید که استراحت کنی… باید که فرداها را با نگاه تو بنویسم…باید که راوی چشمان تو باشم بانو… فردا را چگونه باید گذراند… باید منتظر بود…باید فقط منتظر بود…منتظر.
روز هفتم:
شاید داغت از این روز شروع شده باشد؛
فرات دیگر به چشمان شما زیبا نیست
فرات ، مثل مردابی در حوالی خشکیدن ها و خشک شدن هاشده است…
امروز را مرور می کنی که فرمان منع رسیدن آب به کاروان رسیده است
شاید علی اصغر (ع) تلخی خبر را نمی داند که هنوز خنده بر لب دارد
شاید بچه ها ، معنی بی آبی را ، لبانشان زمزمه نکرده است که در دنیای کودکی هایشان شادمان می دوند و می خندند
از امروز فریاد العطش کودکان کاروان را چگونه دوام خواهی آورد؟…
صدای ضجه های مادران را…
و صدای هروله ء شیاطین کوفی و شامی را…
دلتنگی هایت را می فهمم بانو!
دلشوره هایت را
و غمی بزرگ که در چشمانت جاریست را…
می فهمم که چرا دایم خیمه ها را دور می زنی و آرام نداری!…
روز هشتم:
عطش بی تاب تان کرده است،
نمی توانی دست روی دست بگذاری
باید برای گریه های علی اصغر جوابی پیدا کنی!
باید برای ناله های فرزندان ، لبخندی هدیه کنی
باید برای زنان دیگر قبیله قوت قلبی باشی
اما دریغ که آخرین چکامه های مشک ها نیز خشکیده اند و لب های عطش را چاره ایی غیر از صبر نیست
دست بر شانه های برادر می گذاری ؛ شاید راهی برای این داغ پیدا کند؛ چشم هایش را که نگاه می کنی ، آرام سرت را پایین می اندازی و بر می گردی…
چیزی نمی گویی؛
می دانی که آن اتفاق سرخ نزدیک است
صبر ، هدیه بزرگی از پدر برای توست بانو! مباد که هدیه را به دست پریشانی ها و دلتنگی ها بسپاری
آرام باش خاتون کربلابی؛ سفیر حادثهء سرخ ، ام المصایب !…
روز نهم:
دشت ، زیر سم اسب ها ، مثل طبلی تو خالی می لرزد؛
از تمام جهات ، نیزه ها و نظاره هاست که خیمه ها را هدف گرفته است،
ظهر روز نهم است که صدایی در اطراف تلّ ، تو را به خود می آورد:
کجاست خواهرزاده های من که امان نامه برایشان آورده ام؛
این صدای شوم شمر است که برای ابوالفضلت امان نامه آورده است،
در دلت بر خیال خام شمر می خندی!
مگر ممکن است که ابوالفضل (ع) برادرش را تنها بگذارد
مگر ممکن است که ابوالفضل (ع) شما را تنها بگذارد
مگر …
اما دلت یک لحظه می لرزد؛ اما اگر برود چه؟!…
صدای کوبنده برادر تو را به خود می آورد که با چهره بر افروخته ، نامهء شمر را پاره می کند…
و تو لبخند می زنی…
به خیال واهی شمر
ساعات به تندی می گذرند
***
اسب ها ، نفس های گرم خود را بر تن داغ صحرا می کوبند،
شمشیرهای تیز ، در دست های سیاه ، برای سیراب شدن از خون سرخ پاکان بی قراری می کنند،
حتما خبری شده است،
این هیاهوی خشم آگین خیل گمراهان است که به خیمه ها نزدیک می شوند؛
برادرت را نگاه می کنی که چیزی به ابوالفضل (ع) می گوید؛ حتما می خواهد که جنگ را یک روز عقب بیاندازند
تا شیرین ترین شب تان را با خدای خود بگذرانید
تا دست های دعای خود را تا اوج ستایش و تسبیح پروردگار بالا ببرید؛
تا آخرین شب کربلا را با خودتان خلوت بکنید…
دیگر امشب را نباید بخوابی
که فردایی سرخ در راه است
روز دهم:
دیگر راحت شدی بانو!
خورشید بر صبح ِ صحرا می تابد و زمان عاشورایی شدن فرا رسیده است
2 قربانی خود را هم که آماده کرده ایی
دیشب که به آنها مشق جنگ می دادی و فن شمشیرزنی و رد ضربه حریف را به آنها یاد می دادی، پشت خیمه ات ، برادرت را ندیدی که چگونه ، با حسرت فرزندانت را نگاه می کرد و اشک بر گونه هایش جاری می شد!…
بگذریم…
حر بن یزید ریاحی هم که حسینی شده است و از یزیدی مردن رها شده است…
دیگر راه به نهایت رسیده است،
دیگر لبخندها و اشتیاق ها ، بالی برای آسمانی شدن و به بیکران پیوستن می خواهند
باید که خورشیدی دیگر بتابد تا با تابش دو خورشید در آسمان ، عاشورا اتفاق بیافتد…
ادامه اش را نمی خواهد بگویی بانو که بارها از زبان خودت شنیده ام
بارها به من گفته ای که چگونه داغ های سرخ را دوام آوردی
بارها گفته ایی که چندین بار بین تل زینبیه و خیمه ها را دویده ایی و هی زمین خورده ایی و هی بلند شدی
فقط بگذار داغم تازه تر شود
بگذار اشکم ، مجالم را ببرد
بگذار برای هزارمین بار هم از دهانت بشنوم که حال برادرت را چگونه یافتی ، موقعی که دیدی علی اصغرش را با گلوی پاره پاره می آورد و نمی تواند به تو نگاه کند…
دیگر بس است بانو
بس است
بس است
…
پاورقیها:
1. اللهوف، ص35.
2. تاریخ طبری، ج5، ص410.
3. مستدرك الوسایل، ج14، ص61؛ مجمع البحرین، ج5، ص461.
4. مقتل الحسین(مقرّم)، ص199.
ابراهیم قبله آرباطان