سلام بر رقیه(س)
بابا…
بابا کجایی کربلا دریای خون شد از چشم سقا دور، زینب بی حرم شد
بابا بیا از تشنگی دیگر ننالم من از عموجان هم دگر آبی نخواهم
ای کاش من را هم چو اصغر کشته بودند ای کاش تیری بر گلویم می نشاندند
بابا چرا سر ها به سر نیزه نشسته ؟ بابا چرا پیراهنت صد تکه گشته؟
بابا نبودی هی به ما دشنام دادند بر گونه هامان سیلی تر می نشاندند
آخر مگر ما را به مهمانی نخواندند ؟ از کاروان با سنگ استقبال کردند!
بابا ببین تاول به پاهایم نشسته لبهای خشکم را ببین هستند تشنه
بابا بیا عمه ز غم قامت خمیده چشمان لیلا را ببین بر خون نشسته
بابا بیا من از خرابه می هراسم یک دم بیا سر روی زانویت گذارم
بابا رقیه طاقت دوری ندارد از این جهان چیزی به جز بابا نخواهد
بابا مرا هم با خودت هم داستان کن بعد از تو این دنیا به یک ارزن نیرزد