جامانده
خیلی سال است که شرکت در پیاده روی جاماندگان اربعین را نوبتی کرده ایم. آخر باید همیشه یک نفر پیش پدر بماند. امسال قرعۀ رفتن به نام مادر افتاده و ماندن به نام من. مادر به پیاده روی جاماندگان اربعین رفته و من کنار پدر مانده ام. صدای طبل و سنچ و روضه خوانی از دور می آید و دلم را هوایی می کند. کسل و بی حوصله به چرخش تند پنکۀ سقفی نگاه می کنم که هیچ تأثیری در خنک کردن هوای دم کردۀ ظهرشهریور ماه ندارد. پدر مثل همیشه نجیبانه گرما و شرجی هوا را تحمل می کند و آرام و بی صدا به قاب عکسهای روی دیوار خاطراتش زل زده است. آنقدر بی صدا که انگار خود نیز قاب عکسی میخ شده به دیوار است. برای فرار از بی حوصلگی به عکسها نگاه می کنم. عکسهای قدیمی که بر اثر گذشت زمان زرد و کهنه شده اند. گذشت این همه سال، همه چیز را عوض کرده به جز لبخندهای گرم پدر را. پدری که گاهی میان نخلستانهای سوخته، ایستاده لبخند می زند و گاهی میان قایق نشسته و گاهی با تور سفید ماهیگیری بر دوش. عکسهای قدیمی ترش بیشتر لب ساحل اروند هستند و عکسهای چند سال بعدترش همه در جبهه. گاهی آر پی جی بر دوش، گاهی سوار تانک و گاهی میان نیزارها و همه بدون استثنا با لبخند! عکسها برایم ارزشمندند اما تکراری شده اند. دلم کمی روضه می خواهد. کمی اشک تازه و ناب، کمی زیارت و حال خوب حتی شده از پس فرسنگها فاصله. دلم هوس پیوستن به جمع پر شور جاماندگان اربعین را دارد. درست به شیرینی هوس لیس زدن به یک بستنی یخی وسط چلۀ تابستان. پدر سالهاست به پیاده روی جاماندگان اربعین نرفته. دوست دارم پدر را هم با خود همراه کنم اما به خاطر وضعیت حساس ریه ها و پاهایش روی گفتن به او را ندارم. همۀ تلاشم می شود یک نگاه پر از آرزو به پاهای بی جانش. پدر وزن حسرتهای نشسته در نگاهم را حس می کند. دل از عکسها می کند و تنها با یک نیم نگاه، تمنای نشسته در نگاهم را می خواند و با لبخند موافقتش را اعلام می کند. لبخندش مسری است. به لبهای من هم سرایت می کند. لبهایم به لبخند کش می آیند. کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم. فکر ریه ها و پاهایش را به تاریک ترین نقطۀ ذهنم می فرستم و به سه شماره پیراهن سیاهم را می پوشم و یکی هم بر تن پدر می پوشانم. پدر و پسر با هم ست اربعین می پوشیم. وقتی از خانه بیرون می آییم، در راهرو بچه ها را می بینیم. علی و ایمان و مرتضی را. بچه ها پدرم را خیلی دوست دارند و تا می فهمند قصد پیوستن به پیاده روی جا ماندگان اربعین را داریم، بی اجازه دنبال ما قطار می شوند. صدای تالاپ و تولوپ دویدنشان روی پله ها سکوت راهرو را در هم می شکند اما من و پدر با آسانسور می رویم. دقایقی بعد کیوان و احمد و بهروز هم به ما اضافه می شوند. از در مجتمع که بیرون می رویم، دخترها را می بینم که پرده های توری را به جای روسری، روی سرشان پیچیده و از پنجره ها آویزان شده اند و با حسرت به کاروان کوچک سیاه پوش ما نگاه می کنند. پدرم خیلی دختر دوست است. شاید اگر ترکش های سربی بعثی ها نخاعش را نشانه نگرفته بودند، من هم حالا صاحب خواهر یا برادری کوچکتر بودم. پدر با نگاهش آنها را نوازش می کند و دخترها کیفور از توجه او با خجالت خود را پشت پنجره پنهان می کنند.
بی بی ریحون از پنجرۀ اتاقک کوچک سرایداری ما را می بیند و بیرون می آید. امروز به احترام اربعین دامن پرچین و شکن رنگارنگش را با دامن سادۀ سیاهی عوض کرده و روسری سیاهی نیز روی موهای حنایی رنگش انداخته. لنگ لنگان با یک منقل کوچک پر از ذغالهای سرخ خودش را به ما می رساند. مشتی اسفند دور سر پدرم می چرخاند. زیر لب چیزهایی به زبان محلی خودش می گوید که ما نمی فهیم اما به گمانم دعا یا قربان صدقه است. اسفند را روی ذغالهای داغ می ریزد و صدای نالۀ اسفندها بلند می شود. دود خوش بویش را به طرف پدر فوت می کند و ته مانده اش را هم با دست به سوی ما هل می دهد. پدر با چشمهایش به پارتی بازی آشکارش اعتراض می کند اما بی بی ریحون گوشش بدهکار نیست و باز مادرانه برایش ورد می خواند.
کاروان کوچک ما وارد خیابان می شود. بچه ها سر هل دادن ویلچر پدر دعوا می کنند و مرتضی که از همۀ ما درشت تر است، با یک هل همه را عقب می راند و دسته های ویلچر را مال خود می کند. خیابان از همیشه شلوغ تر است. پیاده های سیاه پوش خیابان را به تصرف درآورده اند و ماشین ها و موتورها در پیاده رو ها پارک کرده اند تا مزاحم پیاده روی عزاداران اربعین نباشند و عجیب است که کسی به کسی اعتراض نمی کند و بر خلاف باقی روزها همه این بی نظمی را صبورانه تحمل می کنند.
من و پسرها پدر را دوره می کنیم تا در شلوغی آسیبی نبیند. شهر سیاه پوش شده. ایستگاه های صلواتی و موکب های پذیرایی در هر گوشه علم شده اند و بساط چای و شربت و عود و اسفند به راه است. چشمهای خیس پدر غرق در سیاهی خیابانهاست و انعکاس پرچم سیاه که وسطش با رنگ سرخ نوشته اند امان از دل زینب، در چشمانش افتاده.
پا به پای جمعیت پیش می رویم. دهانم با دیدن شربت های خنک و خوش آب و رنگ آب افتاده اما صف جلوی ایستگاهها خیلی عریض و طویل است و با این وضعیت پدر جلو رفتن ریسک. نگاه پدر، نگاه پر حسرت من و پسرها را شکار می کند. حالا او هم به سینی های شربتی که مدام پر و خالی می شوند نگاه می کند. شربت نخورده نیستم اما نمی دانم چه چیزی در شربت های عزای حسین (ع) می ریزند که طعمش با بقیۀ شربت ها فرق می کند و بوی گلابش آدم را مدهوش.
ماشینی که مداحی سوزناکی از زبان رقیه از بلندگوهایش پخش می شود، برایمان بوق می زند. از سر راهش کنار می رویم. ماشین می رود اما صدای بابا بابای جگر سوز آن آهنگ هنوز گوشمان را می نوازد. ناگهان دستی بزرگ و مردانه سینی بزرگی را جلوی ما می گیرد. پدر با چشمهایش تشکر می کند و من و پسرها بهت زده نگاه می کنیم. مرد سینی پر از شربت های خوشرنگ را با احتیاط روی پاهای پدر می گذارد. متواضعانه خم می شود. بوسه ای بر شانۀ پدر می زند و به سرعت پشت پیشخوان ایستگاه صلواتی بر می گردد. چطور میان آن ازدحام ما را دیده بود؟ نگاه مشتاق بچه ها به سینی گره خورده است ولی به احترام پدر دستی پیش نمی آورند. پدر با چشمهایش از من می خواهد منتظرشان نگذارم. یکی یک لیوان شربت خوش عطر و بو به دستشان می دهم و لیوان پدر را با احتیاط جلوی دهانش می گیرم. همیشه این قسم کارهای پدر با مادر است و من به خوبی مادر بلد نیستم. عملکرد ناشیانه ام باعث می شود پدر تنها لبی با شربت تر کند و باقی آن روی محاسن و گردنش می ریزد. می خواهم شربت را از سر و رویش پاک کنم اما حواسم پرت تارهای به برف نشسته بین محاسن پدر می شود. پدر کی وقت کرد در چهل و هفت سالگی این همه پیر شود؟ نمی دانم از کجا دستمالی به دستم می رسد. دور دهان پدر را با دستمال پاک می کنم. من خرابکاری کرده ام اما خجالت در نگاه پدر نشسته است. هیچ کس نگاهمان نمی کند. بچه ها با اینکه بی نهایت تشنه اند اما آنقدر طول می دهند تا من شربت پدر را بدهم. کارم که تمام می شود، زانو می زنم و پاهای پدر را در آغوش می گیرم. پدر هم با چشمهایش بغلم می کند و تشکر. تشکری که هیچ کس به جز من نمی شنود. من هم شربتم را می نوشم و دلم از عطر و بویش غنج می رود.
عده ای از عزاداران دارند سینه می زنند. من و پسرها هم به یاد سیلی هایی که اشقیا به اسرای کربلا زدند، بر سینه می کوبیم. اما پدر انگار که سینه اش از این داغ آتش گرفته باشد، ناگهان سرفه اش می گیرد. سرفه هایش چیز تازه ای نیستند. پدر از وقتی شیمیایی شده زیاد سرفه می کند اما این بار سرفه هایش مثل همیشه نیستند. انگار با هر سرفه، یک تکه از ریه هایش کنده می شود. پدر همچنان سرفه می کند و من هیچ کاری برای تسکین سرفه ها بلد نیستم. دست و پایم را گم کرده ام. بچه ها هم نگرانند و مثل پروانه های عاشق دور ویلچر پدر بال بال می زنند. با دیدن قطره های سرخ رنگ دور لب پدر، آفتاب ناگهان وسط ظهر اربعین غروب می کند. تابستان می رود و زمهریر زمستان بر جانم تازیانه می زند. غصه در دلم پر می شود و تمام تنم می لرزد اما پدر دیگر با چشمهایش دلداری ام نمی دهد. خیلی طول نمی کشد که سرفه اش بند می آید اما من خوشحال نمی شوم. سکوتش غم عالم را یکجا به جانم می ریزد. ترسیده ام. از رفتنش! ای کاش باز هم سرفه کند تا بودنش را احساس کنم. پدر، خیره به دیوارهای سیاهپوش شهر، آرام آرام چشمهایش را می بندد و بالهایش را می گشاید. می دانم مقصد پروازش کجاست. عمریست که کبوتر دلش جلد بین الحرمین است. پدر، سبکبال و رها از بام دنیای ما می پرد و می رود تا از راه آسمان به زائران اربعین بپیوندد و من باز جا می مانم. حالا من مانده ام و داغ پدر و حس و حالی که عجیب شبیه به حس و حال رقیۀ بی بابای حسین شده است.