سوغات اربعین پوریا اسکندرزاده

روز تا پایان مهلت ارسال آثار

خاطره

زیر لوای حسین(ع)

اربعین پارسال بود. همه به بهانۀ مرگ مهسا امینی به خیابانها ریخته بودند و حجاب از سر برداشته بودند. من هم همراه آنها در تجمع شرکت کرده بودم. پری لیدر ما بود و اصرار داشت روسری ام را بردارم. وقتی مخالفت مرا دید، گفت:

ـ تو که جرأت یه روسری برداشتن نداری، برای چی دنبال ما راه افتادی؟ نکنه فکرکردی تو خیابونها دارن ساندیس پخش می کنن؟

بچه ها خندیدند و من دلخور نگاهش کردم. شالش توی دستش بود و بی خجالت موهای رنگ شده اش را دور سرش رها کرده بود.گفتم:

ـ تیکه ننداز پری! یعنی هر کسی به وضع موجود اعتراض داشت باید روسریش رو برداره و موهاش رو بریزه بیرون؟ بدون برداشتن روسری نمیشه اعتراض کرد؟

پری خنده ای کرد و گفت:

ـ معلومه که نمیشه! برداشتن روسری نماد اعتراضیه ماست. دور و برت رو نگاه کن. همه روسری و شال هاشون رو برداشتن. فقط تو این وسط موندی. اگه نمی خوای روسریت رو برداری، برگرد برو خونه. تو با این وضع حجابت بین ما وصلۀ ناجوری و چهرۀ انقلاب ما رو خراب می کنی.

سحر و کیمیا هم که داشتند به بحث ما گوش می دادند، حرفهای پری را تأیید کردند. پری که تردید و دودلی مرا دید، پرسید:

ـ خب؟! چی کار می کنی؟ ببین! تو یا با مایی یا با اونها. همین الان تکلیفت رو روشن کن!

به دختر و پسرهایی که توی خیابان جلوی دانشگاه جمع شده بودند و بنرهای اعتراضی را بالای سرشان گرفته بودند، نگاه کردم. من هم مثل آنها به خیلی چیزها اعتراض داشتم. بر خلاف پری که در پول پدرش غلت می زد، من طعم تلخ بی پولی و بی عدالتی را زیاد چشیده بودم. کارفرمای پدرم با تکیه بر قدرت و پارتی مدتها بود که حقوق پدرم را نمی داد. خودم و خواهرم با وجود داشتن تحصیلات دانشگاهی هنوز موفق به پیدا کردن کار نشده بودیم. تنها دارایی مان را در بورس سرمایه گذاری کرده بودیم و به دلیل عدم ثبات اقتصاد کشور همۀ سرمایه مان دود شده و به هوا رفته بود. از ترس جهیزیه حتی جرأت نداشتیم یک خواستگار را به خانه راه بدهیم. من هم دل پُری داشتم و دوست داشتم کسی پیدا شود که لااقل به درد دلمان گوش بدهد اما با وجود همۀ این دردها، باز هم دلم راضی به برداشتن حجابم نبود. در واقع ربطش را به هم پیدا نمی کردم.

دخترها هنوز داشتند مرا نگاه می کردند و منتظر تصمیم من بودند. مستأصل مانده بودم و نمی دانستم چه کار کنم. پری کار مرا راحت کرد. با یک حرکت روسری را از سرم کشید و انبوه موهایم روی شانه هایم پخش شدند. از خجالت سرخ شدم و نگاهم به مردان نامحرمی افتاد که چشمشان به من بود. حالم بد بود. چشمانم به اشک نشسته بودند و بغضی سنگین داشت خفه ام می کرد. دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. صدای اووو گفتن با لذت چند پسر جوان هم حال بدم را بدتر کرد. پشیمان بودم و می خواستم روسری ام را از پری پس بگیرم اما تا به خود بجنبم، مردی زیر آن فندک گرفت و دقایقی بعد، روسری آبی رنگم میان شعله های زرد و سرخ آتش می سوخت و خاکستر می شد و دخترها و پسرها با رقص شعله های آن عکسهای سلفی می گرفتند.

ساعتی از برداشتن حجابم می گذشت اما نمی دانم چرا بر خلاف بقیه من به این موضوع عادت نمی کردم. معذب بودم و انگار هویتم را گم کرده بودم. مدام با خجالت خودم را بین دخترها پنهان می کردم تا چشم مردها به من نیفتد. هنوز در اواسط پاییز بودیم و هوا خیلی هم سرد نبود. پس چرا ذهن من قندیل بسته و در رکود و سرما فرو رفته بود؟ حس می کردم درسرزمین قلب من فصلی از راه رسیده به نام زمستان تر!

شب شده بود. دلم می خواست قبل از تاریک شدن هوا به خانه بر می گشتم اما با آن وضع، روی سوار شدن به مترو را نداشتم. رفتن به محلمان هم که خودش قوز بالای قوز بود. اگر یک آشنا مرا بدون روسری می دید، آبروی چندین و چند ساله مان به باد می رفت. از طرفی موبایلم هم در ماشین پری بود و باید برای رفتن با او هماهنگ می شدم. پری با مسخرگی گفته بود صبر کنم شاید میان خرت و پرت هایش در ماشین یک چارقد! هم برای من پیدا شود. بعد هم همراه بقیه قاه قاه به من خندیده بودند و حالا ما همچنان در خیابان بودیم.

دور تا دور خیابان پر شده بود از مأموران انتظامی. گه گاهی درگیری های کوچکی بین معترضین و مأموران در می گرفت که اغلب با عقب نشینی مأمورها قائله ختم می شد. یکی از پسرها مدام توصیه می کرد شعارهای هنجار شکنانه ندهیم و مأمورها را مجبور به برخورد نکنیم اما پری بچه ها را شیر می کرد و خودش و اکیپش شعارهایی می دادند که واقعاً از ادب دور بود. پری می گفت:«نترسید. مأمورها جرأت ندارند به ما شلیک کنند.» اما نظر بیشتر بچه ها این بود که دست به عصا بودن آنها به خاطر این است که دستور دارند با مردم مدارا کنند.

صدای اذان مغرب از بلندگوهای مسجدی در همان نزدیکی پخش می شد. من واقعاً دیرم شده بود و مطمئناً خانواده حسابی نگرانم شده بودند. معترضانه به پری گفتم:

ـ پری؟ تو گفتی یه تجمع اعتراضی یک ساعته داریم. الان چند ساعته توی خیابونیم. بیا بریم دیگه.

پری خنده ای کرد و گفت:

ـ کجا بریم؟ هنوز که کاری نکردیم. امروز حتی یه مأمور رو هم کتک نزدیم.

با دهان باز و من و من کنان پرسیدم:

ـ ک … کتک؟ مگه … مگه قراره … مأمورها رو … کتک … بزنیم؟

پری ادایم را درآورد و گفت:

ـ با همین دل و جرأت اومدی انقلاب کنی؟ مگه نشدیدی دیشب مسیح گفت همه باید مسلح بشیم؟

با یادآوری سخنان جنجال برانگیر و مغرضانۀ مسیح علینژاد گفتم:

ـ بیخود کرده! من با طناب کسی که خودش اون ور آب داره عشق و حال می کنه و با منطق اون وری ها به شما خط میده، توی چاه نمی رم.

دخترها پقی زیر خنده زدند و پری گفت:

ـ یک کلمه هم از مادر عروس! ضربۀ باتوم به تنت نخورده که بفهمی ما چی می گیم عزیزم.

با لحن عصبی گفتم:

ـ ادبیات حرف زدنت خیلی بد شده ها پری. انگار به جای یه دانشجو دارم با یه لات چاله میدونی حرف می زنم. حالا نه اینکه شما شبانه روز زیر ضربات باتوم بودید! لابد توقع دارید شما هر چرتی دلتون میخواد بگید و اونها هم کاری بهتون نداشته باشند. اعتراض دارید، عین بچۀ آدم اعتراض کنید. والا اگه یکی به دار و ندار من هم توهین کنه، میرم خرخره اش رو می جوم.

پری برو بابایی نثار من کرد و خم شد و سنگ بزرگی را که نمی دانم از کجا وسط خیابان سبز شده بود، برداشت و در حالی که به آن طرف خیابان خیره شده بود، گفت:

ـ شعار بسه بچه ها ! بریم برای مأمور کُشون!

با ترس به سنگ توی دستش نگاه کردم و گفتم:

ـ خریت نکنیا پری! اونها که کاری به ما ندارند. اون طرف واسۀ خودشون وایستادن.

پری بی توجه به التماسهایم همراه کیمیا و سحر و چند تا از پسرها آرام آرام از ما جدا شدند و به مأمورها نزدیک شدند. توی دست هر کدامشان هم یک تکه سنگ بزرگ بود. ناخودآگاه همراهشان شدم. باید هر طور بود از خر شیطان پیاده شان می کردم وگرنه معلوم نبود آخر و عاقبت کارشان به کجا می کشید.

دست پری را محکم گرفته بودم تا مبادا هوس کند سنگ را پرتاب کند اما حریف نگاهش نمی شدم. نگاه شیطانی پری بین تک تک مأمورها گشت و روی یکیشان ثابت شد. چشمانش برقی زد و قبل از آنکه بدانم قصد چه کاری را دارد، دستش را از دستم کشید و سنگ را پرتاب کرد. چشمان نگران من سنگ را دنبال کرد و وقتی سنگ بر پیشانی مأمور جوان نشست، انگار همزمان تیری هم به قلب من اصابت کرد. چقدر این صحنه ها برایم آشنا بودند. حس می کردم این قصۀ دردناک را در فیلمی دیده یا در کتابی خوانده ام اما یادم نمی آمد کجا. هاج و واج به خون سرخی که پیشانی مأمور را رنگین کرده بود، نگاه می کردم. مأموری که کلاهش را از سرش بیرون آورده بود و کارتنی را گوشۀ خیابان پهن کرده و داشت روی آن نماز می خواند. با تنۀ پری به خود آمدم. خم شد تا سنگ دیگری بردارد و گفت:

ـ بیکار واینستا ! تو هم یه سنگ بزن تا سهمی توی انقلاب داشته باشی!

مثل احمقها به دست پری و سنگی که میان انگشتان پرکینه اش فشرده می شد نگاه می کردم و صدایش مدام در سرم تکرار می شد:«بیکار واینستا … بیکار واینستا … »پری راست می گفت. نباید بیکار می ایستادم. خودم را جمع و جور کردم و قبل از آنکه پری سنگ دومش را پرتاب کند، چند قدم بلند برداشتم و با تنم بین او و مأمور دیوار کشیدم. مأموری که علی رغم پیشانی شکافته اش هنوز در محراب سرخش داشت نمازش را ادامه می داد. دست پری که برای پرتاب سنگ بلند شده بود، در هوا خشک شد. نگاهی به من کرد و گفت:

ـ هیچ معلوم هست چی کار داری می کنی؟ برو کنار! الان سنگ ها می خوره بهت.

ابروهایم را به هم گره زدم. دستانم را از هم باز کردم و با خشم فریاد زدم:

ـ تو چی؟ تو معلومه چی کار داری می کنی؟ سنگ می زنی؟ اون هم به کسی که داره نماز می خونه؟

پری سنگ به دست جلوتر آمد و داد زد:

ـ از اولش هم می دونستم تو این کاره نیستی. بیا کنار فاطی! نذار برچسب ارزشی بهت بخوره و از همه جا طرد بشی.

خوب می دانست از اینکه مرا فاطی صدا بزنند، متنفرم و این موضوع خونم را به جوش می آورد. با خشمی فروخورده نگاهش کردم. ای کاش در همین لحظه از همۀ گروهها و تشکل های شیطانی طرد می شدم. ای کاش زمان به عقب برمی گشت و من خام حرفهای دورغین پری و اکیپشان نمی شدم اما کاری بود که شده و آب رفته به جوی برنمی گشت. من گول خورده بودم و به اسم اعتراض وارد موج ویرانگری به نام اغتشاش شده بودم و حالا انگار وسط مردابی مرگبار گیر افتاده بودم که هر لحظه مرا بیشتر در خود فرو می برد. ذهنم از وسط آن بلبشو به میدان تعزیۀ ظهر عاشورا پرواز کرده بود و صحنۀ نماز خواندن امام حسین و یارانش و هجوم یزیدیان به نمازگزاران در سرم تکرار می شد. بالاخره وجه تشابه این صحنه ها را یافته بودم. سلول به سلول تنم داشت می لرزید اما نباید اجازه می دادم به همین آسانی باورهای مرا سنگباران کنند. قدمی محکم به جلو برداشتم. با هر دو دست روی سینۀ پری کوبیدم و با آخرین توان تارهای صوتی ام فریادم زدم:

ـ من فاطمه ام! فاطمه! بیا جلو! به جای اون منو بزن پری! بزن تا خوب بشناسمت! بزن تا از خواب بیدار بشم! بززززززن!

دستمال را به طرفش گرفتم و گفتم:

ـ اینو محکم روی پیشونیتون فشار بدید تا خونریزیش بند بیاد.

و زیر لب غر زدم:

ـ پس این اورژانس کجا موند؟

بی حرف دستمال را گرفت و روی شکاف پیشانی اش گذاشت. سرش را بیش از حد پایین انداخته بود و اصلاً به من نگاه نمی کرد. حدس می زدم به خاطر موهای بی حجابم باشد. خجالت زده بودم اما عملاً کاری از دستم بر نمی آمد و چیزی برای پوشاندن موهایم نداشتم. اورژانس که از راه رسید، دو مرد از آمبولانس پیاده شدند و با دیدن خونریزی مأمور فوراً به سوی ما آمدند. مأمور خودش را عقب کشید و گفت:

ـ اول به این خانم رسیدگی کنید. فکر کنم چند تا سنگ بهشون خورده.

لبخندی بر لبم شکفت. پس وسط نماز حواسش به سنگ خوردن من هم بوده. به شوخی گفتم:

ـ معلومه نمازهاتون رو خیلی هم با حضور قلب نمی خونیدا ! ظاهراً حواستون به همه جا بوده الا نمازتون!

او هم لبخندی محجوب زد و گفت:

ـ درست می فرمایید ولی وسط مأموریت واقعاً نمیشه بهتر از این نماز خوند.

پزشک اورژانس رو به من کرد و پرسید:

ـ شما هم آسیب دیدید؟

دستم را روی سینه ام گذاشتم. قفسۀ سینه و دستم میزبان سنگهای پری و دوستانش شده بودند اما نیازی به مداوا نداشتم. لبخند پردردی زدم و گفتم:

ـ چیز مهمی نیست. فقط یه کم کبودی و کوفتگیه.

و زیر لب زمزمه کردم:

ـ که اون هم حقم بود. من امروز باید سرم به سنگ می خورد.

اورژانس به افراد آسیب دیده رسیدگی کرد و رفت. چند نفری از بچه ها هم که بازداشت شده بودند، پس از تماس با خانواده هایشان برای تعیین تکلیف به کلانتری منتقل شدند. بین آنها سحر، کیمیا و یکی از پسرها را شناختم اما اثری از پری نبود. ظاهراً همه را توی هچل انداخته و خود فلنگ را بسته بود.

بلاتکلیف روی جدول پیاده رو نشسته بودم و به تلاش رفتگران بیچاره برای مهار آتش سطلهای زباله نگاه می کردم.

ـ فاطمه خانوم؟

با صدای همان مأمور که حالا نیمی از صورت و پیشانی اش با باند سفید پوشیده شده بود، سرم را بلند کردم. اسم مرا از کجا می دانست؟ ظاهراً فکرم را بلند گفته بودم که جواب داد:

ـ خودتون داد زدید و گفتید! وسط دعواتون با اون دوستتون … اسمش چی بود؟ آهان! پری!

راست می گفت. خنده ام گرفت و گفتم:

ـ خدا وکیلی شما چیزی هم از اون نماز فهمیدید؟ یعنی قشنگ حواستون به همه چی بوده ها !

سرش را خاراند و گفت:

ـ خدا وکیلی نه! هیچی نفهمیدم! همه اش می ترسیدم شما به خاطر من آسیب ببینید. اصلاً نفهمیدم چی خوندم. خدا خودش ببخشه.

اسم خدا را که آورد، انگار غم عالم یکباره به قلبم سرازیر شد. سرم را بالا گرفتم و غمزده به آسمان شب نگاه کردم. یعنی خدا مرا هم می بخشید؟ مرا که همین حالا هم بدون حجاب در حضور یک نامحرم نشسته بودم؟

مأمور جوان مرا با همان حال بد رها کرد و به طرف میدان رو به رو رفت. تازه متوجه نوار سیاه و پرچم های سرخ و سیاه رنگ دور میدان شدم. ترکیب پرچم های سیاه و سرخ، شکوه عجیبی به میدان بخشیده بودند. احتمالاً امروز مناسبت خاصی بود اما هر چه به مغزم فشار آوردم چیزی از تقویم یادم نیامد. در میان اختلاط ذهنی ام مأمور را دیدم که به طرف پرچم وسط میدان رفت. یادم بود که آنجا همیشه پرچمی از ایرانمان نصب بود اما انگار به خاطر همین مناسبت خاص پرچم وسط میدان را هم عوض کرده بودند. پرچمی به رنگ سیاه که چیزهایی روی آن نوشته شده بود. نوشته هایی که به دلیل فاصلۀ زیاد قادر به خواندنش نبودم. هنوز داشتم به پرچم فکر می کردم که با کاری که مأمور کرد، چشمانم از تعجب گرد شدند. او ناگهان میلۀ پرچم را گرفت و با چابکی از آن بالا رفت. وقتی به پرچم رسید، گوشۀ سیاه پرچم را که با وزش باد به زیبایی می رقصید، گرفت و بوسید. سپس آن را باز کرد و با خود پایین آورد و مستقیم به طرف من آمد. او نگاهم نمی کرد اما من با تعجب خیره اش بودم. به چند قدمی ام که رسید، پرچم سیاه را به طرفم گرفت. دستم خود به خود جلو رفت و پرچم را گرفت. نرمی پارچه انگشتان سردم را به وجد آورد. نگاهم را از مأمور گرفتم و به پرچم دادم. باید با این پرچم چه کار می کردم؟ سؤالی نگاهش کردم. سر به زیر و با خجالت گفت:

ـ حس کردم بدون حجاب خیلی معذبید.

آفرین به حسش. معذب که بودم. آن هم خیلی زیاد اما همۀ اینها چه ربطی به این پرچم داشت؟ کنجکاوی باعث شد پرچم را باز کنم و نوشته های رویش را بخوانم. وسط پرچم سیاه با خط بسیار زیبایی به رنگ سرخ نوشته شده بود یا حسین! یعنی چه؟! یعنی امروز؟! محکم روی پیشانی ام کوبیدم. من چقدر احمق بودم! چطور امروز را از یاد برده بودم؟ چطور در چنین روزی سر از این جهنم درآورده بودم؟ حالا با چه رویی به خانه بر می گشتم؟ بغض به گلویم و اشکها به چشمهایم هجوم آورده بودند. صدای مأمور در گوشم پیچید:

ـ ببخشید ولی چیز دیگه ای به عقلم نرسید. می تونید فعلاً با همین حجاب بگیرید.

تازه منظورش را فهمیدم. پرچم را به قلبم فشردم و بالاخره مقاومت چشمهایم در هم شکست و اشکها یکی پس از دیگری بر گونه هایم باریدند. ناخودآگاه پرچم را بوییدم. بوی مهر جانمازم را می داد. عطری شبیه غنچه های باران خوردۀ یاس. بوی تربت کربلا. میان گریه هایم گفتم:

ـ نه ! من نمی تونم. من لیاقت این پرچم و این اسم رو ندارم.

مأمور لبخندی زد و گفت:

ـ این حرفها یعنی چی؟ فرمایش خود حضرته که خدا با بنده های خطاکارش مهربونه. شما هم مثل هر انسان جایزالخطای دیگه ای خطا کردید اما خیلی زود به خودتون اومدید و این یعنی ذاتتون پاکه. پس به خودتون سخت نگیرید. مگه قصۀ حر و امام رو نمی دونید؟ دیدید که با وجودی که حر آب رو به روی امام بست اما آقا توبه اش رو پذیرفت.

با دستهایی لرزان پرچم را مثل شال روی سرم انداختم. نام سرخ حسین درست روی سینه و وسط قلبم قرار گرفت. تار به تار موهایم را با دقت زیر آن مهار کردم. وقتی کارم تمام شد، سبک شده بودم. انگار که غمی سنگین از دوش قلبم برداشته شده باشد. با اینکه خیلی ها مرا بی حجاب دیده بودند اما باز هم حالا احساس بهتری داشتم. ولی صدایی آزاردهنده مدام در پس ذهنم تکرار می شد:«آیا خدا مرا می بخشید؟»

حالا راحت تر با مأمور صحبت می کردم. او هم لازم نبود مدام به خاطر موهایم سرش را پایین بیاندازد. وقتی گفت بهتر است با خانواده ام تماس بگیرم و خبری از خودم به آنها بدهم، سرم را تکان دادم و گفتم که موبایل ندارم. با تعجب نگاهم کرد و گفت:

ـ یعنی بدون موبایل از خونه اومدید بیرون؟

گفتم:
ـ نه! بدون موبایل که نیومدم. پری گفت موبایل هامون رو بذاریم توی ماشینش. ما هم گذاشتیم.

پرسید:

ـ چرا؟

با تأسف سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ می گفت اگه با موبایل بگیرنمون، به همۀ اطلاعاتمون دسترسی پیدا می کنند و ازش بر علیه مون استفاده می کنند.

با خستگی دستی به چشمهایش کشید و گفت:

ـ ببین چطور این بچه ها رو شستشوی مغزی دادند. ما دشمن کسی نیستیم. ما از خود مردمیم و هیچ لذتی از آزار و اذیت کسی نمی بریم.

سری با تأسف تکان داد و تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و گفت:

ـ من براتون اسنپ می گیرم.

نامحسوس دستم را به جیب مانتویم رساندم و وقتی از بودن کارت بانکی و پولهایم مطمئن شدم، با تشکر کوتاهی موافقت کردم و چند دقیقه بعد، من در ماشین اسنپ نشسته بودم و به اتفاقات امروز و امشب فکر می کردم. چه ماجراهایی را از سر گذرانده بودم. چقدر خدا مرا دوست داشت که الان در راه بازگشت به خانه بودم و مثل پری فراری نشده یا مثل کیمیا و سحر بازداشت نشده بودم. دستی به پرچم روی سرم کشیدم. چشمانم باز به اشک نشستند. یعنی خدا مرا می بخشید؟

ـ بفرمایید خانم. رسیدیم.

با صدای راننده به خود آمدم. نگاهی به کوچۀ آشنا کردم و با دیدن در آبی رنگ خانه مان خیالم راحت شد. در حالی که پیاده می شدم، چند اسکناس از جیبم درآوردم و گفتم:

ـ ممنونم آقا. چقدر میشه؟

راننده گفت:

ـ برادرتون حساب کرد.

دستم در هوا خشک شد. من که برادر نداشتم! با بهت و حیرت گفتم:

ـ برادرم؟!

راننده لبخندی زد و گفت:

ـ بله! همون مأموره!

با گیجی تکرار کردم:

ـ مأمور؟! برادرم؟!

راننده که معلوم بود حوصله اش از گیج بازی من سر رفته، گفت:

ـ من نمی فهمم چی میگی خانوم. اون مأموره اومد کرایه رو حساب کرد. بعدش هم کلی سفارشتون رو کرد و گفت خواهرم دست شما امانت.

انگار طوطی شده بودم. باز هم تکرار کردم:

ـ خواهر؟! امانت؟!

راننده چپ چپ نگاهم کرد. خم شد و دری را که من باز گذاشته بود، به هم کوبید و رفت. خیلی دیر شده بود. جلوی در ایستاده بودم اما روی زنگ زدن نداشتم. داشتم این پا و آن پا می کردم که ناگهان در باز شد و قامت بلند زهرا پوشیده در چادری مشکی در قاب در پدیدار گشت. زهرا با تعجب مرا نگاه کرد و گفت:

ـ وای چه شال خوشگلی؟ چقدر بهت میاد.

لبخند بی رنگی زدم که ادامه داد:

ـ بدو برو تو که به موقع اومدی. مادر جون گفت کسی به دیگ دست نزنه تا فاطمه بیاد.

ناباورانه پرسیدم:

ـ یعنی هنوز نذری رو پخش نکردید؟

زهرا به داخل خانه هلم داد و گفت:

ـ نه هنوز! منتظر تو بودیم بیای اسم ها رو روی شله ها بنویسی.

پرسیدم:

ـ پس تو کجا میری؟

گفت:

ـ مادر جون گفت شاید دارچین کم بیاد. میرم یه بسته دیگه بگیرم. تا تو شروع کنی برگشتم.

زهرا رفت و من وسط حیاط ایستادم و به دیگ بزرگ شله زرد خیره ماندم. عطر هل و گلاب و دارچین در فضا آکنده بود و مدهوشم می کرد. ریه هایم را با آن رایحۀ بهشتی انباشته کردم. آستینهایم را بالا دادم و کنار شیر آب نشستم. هنوز آب را باز نکرده بودم که صدای مادر در گوشم نشست:

ـ قربونت برم مادر. دیر کردی دلم شور افتاد. همه اش می گفتم فاطمه هیچ وقت روز اربعین این قدر دیر نمی کرد.

به احترامش برخاستم و سلام دادم. مادر نگاهی موشکافانه به من کرد. سپس چشمانش روی کلمۀ حسین روی پرچم نشست و گفت:

ـ حسین نگهدارت باشه مادر. چقدر با این روسری برازنده شدی.

دستی نوازش گونه روی آن نام مقدس کشیدم. شیر آب را باز کردم و مشغول وضو شدم. از بچگی مادر یادمان داده بود بدون وضو بر سر نذری امام حسین حاضر نشویم. تا من وضو بگیرم، مادر میان زمزمه های زیارت عاشورایش چند کاسه را با شله زرد پر کرده بود. اولین کاسه را برداشتم و قالب نام حسین را رویش قرار دادم. سپس پودر دارچین را روی قالب پاشیدم. قالب را بلند کردم و به کاسه نگریستم. کلمۀ حسین به زیبایی وسط کاسۀ شله زرد نشسته بود. سرم را بلند کردم و به آسمان نگریستم. کنار ماه، هاله ای از یک پرچم می دیدم که در برابر باد می رقصید. پرچمی که انگار از هزار جا زخم خورده بود. شنیده بودم در ایام عزای امام حسین، فرشتگان پیراهن خونین حضرت را از عرش آویزان می کنند. چشمانم بارانی شده بودند اما به خود حسین قسم که من آن پیراهن خونین و چاک چاک را در عرش می دیدم. سینه ام از اندوه می سوخت. پلک بر هم گذاشتم. قطره های اشک چون سیل بر گونه هایم روان شده بودند. مادر با تعجب به حال پریشانم نگاه می کرد اما سؤال نمی پرسید. گریه کردن برای حسین که دلیل نمی خواست. کاسۀ بعدی را برداشتم. قالب یا مظلوم را رویش گذاشتم و دارچین را روی قالب پاشیدم. پودر دارچین انگار نمک بود که روی زخم دل من پاشیده می شد. من امروز چه کرده بودم؟ من با امانت مادر و خواهر حسین چه کرده بودم؟ من با حرمت خون شهدای کربلا چه کرده بودم؟ نفسم سنگین شده بود و قلبم میان پنجه های بی رحم غم و پشیمانی فشرده می شد. دوباره به آسمان چشم دوختم و در دلم ضجه زدم:«خدایا! به حرمت خون حسین، از خطای من بگذر!» ناگهان ستاره ای دنباله دار از دل آسمان به غم نشستۀ شب طلوع کرد و چشمانم را به دنبال خود کشید. ستاره چند ثانیه در دل سیاهی درخشید و سپس، در آغوش آسمان ناپدید شد. انگار فقط آمده بود تا پیغام خدا را به من برساند و برود. میان گریه، لبخند زدم. زرنگی کرده بودم و برای اجابت خواسته ام خدا را به کسی قسم داده بودم که نتواند نه بیاورد. مادر هنوز داشت زیارت عاشورا می خواند. کاسۀ بعدی را برداشتم و زیر لب با مادر همراه شدم.

 

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.