روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

یوسف قزلباش – 2025-09-05 18:25:47

رستگاری در روز واقعه

ساعت 5 صبح مردادماه سال گذشته بود که با صدای زنگ خانه از خواب پریدم. با اینکه به حمید (دوستم) به صراحت گفته بودم که اهل این گونه سفرها نیستم اما بی‌تفاوت به حرف‌های من و گویی کائنات او را مامور به این کار کرده باشد، دوباره به سراغ آمده بود تا مرا راضی به رفتن کند، رفتنی که مقصدش برای من جذابیتی نداشت اما مدام می‌گفت: تو به مقصد میاندیش، چون عشق پیمودن راه است.
خلاصه اینکه کفه ترازو به سمت حمید سنگینی کرد و من با کم‌ترین بار به دلیل غافلگیر شدن، در مسیری قرار گرفتم که به قول حمید به مقصدش نمی‌اندیشیدم و قصد عشق‌بازی با پیمودن این راه را داشتم.
همسفر سمج تلاش وافر می‌کرد تا در طول مسیر مرا ترغیب به ادامه این راه بی‌پایان کند و تقریباً در کارش نیز استاد بود، چون بی‌آنکه خود بدانم در مسیری قرار گرفته بودم که می‌شد با آن عشق‌بازی کرد و همین عشق‌بازی در مسیر سرزمین موعودی که به من وعده داده شده بود، باعث شد تا سختی راه را حس نکنم.
هر چه به مقصد این مسیر نزدیک‌تر می‌شدیم، بیشتر احساس نگرانی می‌کردم. نکند قضاوت عجولانه کرده باشم. من به خیال اثبات حقانیت خودم پای در این مسیر گذاشته بودم، غافل از اینکه هیچ حقی بالاتر از اتفاقات «روز واقعه» نبود. ترسم از این بود که نکند عمری در غفلت و بی‌خبری زندگی کرده و اینک به سرنوشت عبدالله نصرانی گرفتار شده باشم، اویی که هر جا پا می‌گذاشت، ندایی جز «آیا یاری‌کننده‌ای هست که مرا یاری کند» نصیبش نشد.
صدای ضربان قلبم را به وضوح در رگ‌هایم می‌شنیدم، گویی اینجا همان جایی بود که قرار است به اندازه همه عمرت پای حرفت بایستی و بگویی: «سلام بر حسین». بارها در طول زندگی بین ماندن و رفتن، بودن و نبودن، دوست داشتن و کینه ورزیدن و … مستاصل مانده بودم اما این بار بین بین‌الحرمین تنها جایی بود که دوست داشتم تا لحظه‌ای که نفس می‌کشم در این بین درگیر و گرفتار شوم.
چه زود عشق‌بازی با آزادگی به پایان رسید. وقت رفتن بود. حمید در طول مسیر بازگشت هر کاری کرد نتوانست از ناراحتی من بکاهد. افسوس می‌خوردم که چرا این پیاده‌روی را هیچ‌گاه در ذهن خود پیاده نکردم و اجازه ندادم تا پاهایم در مسیری که به سرزمین موعود ختم می‌شود، قدم بگذارد.
یک سال گذشت. ساعت 5 صبح بود که صدای زنگ منزل حمید به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، با تعجب دید همه وسایلم را جمع کرده‌ام. به حمید گفتم: زود باش. چیزی به اربعین نمانده است، نمی‌خواهی که نامت در لیست جاماندگان امسال باشد.
حمید با لبخند رضایت گفت: چه شد که امسال یاری‌کننده مسیر عشق شدی. پاسخ دادم: هر کسی حقیقت را در زنجیر، پاره پاره بر خاک و بر سر نیزه ببیند، سفیر این راه خواهد شد.
آنجا بود که فهمیدم می‌توان در روز واقعه نیز رستگار شد.
سلام بر حسین

پویش ملی سوغات اربعین 1404
بخش: دل‌نوشته اربعینی
نام و نام خانوادگی: یوسف قزلباش

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.