خاطره
جادۀ بهشتی
کوله ام را باز کردم و یک کنسرو تن ماهی با مقداری نان خشک بیرون کشیدم. بوی ذغال کز داده و کباب و نان تازه توی مشامم پیچیده بود و دیوانه ام می کرد. زیر چشمی کبابهای چیده شده روی منقلهای موکب را نگاه می کردم و با حسرت آب دهانم را قورت می دادم. موکب خلوت خلوت بود و موکب داران وسط جاده ایستاده بودند و به رهگذران برای داخل شدن به موکب و پذیرایی التماس می کردند. پاهای خسته ام را روی خاک دراز کردم و با حرص تن ماهی و نان خشک را برگرداندم توی کوله و غریدم:« مگه میشه وسط این بوی کباب، تن ماهی خورد آخه!» موبایلم را دست گرفتم. رمز وای فای با فونت درشت چاپ و بالای چادر موکب چسبانده شده بود. رمز را وارد کردم و با خانه تماس تصویری گرفتم. مادرم تنها به این شرط قبول کرده بود تنهایی برای پیاده روی اربعین بیایم که در هر توقفگاه تماس تصویری بگیرم و لب به هیچ کدام از غذاهای موکب ها نزنم. می ترسید غذای موکب ها غیربهداشتی باشند و مبتلا به مرضهای ناشناخته بشوم. تماس که برقرار شد، مادرم با دیدن چهرۀ خسته و اخمهای درهمم محکم روی گونه اش زد و گفت:« خدا مرگم بده! آخرش هم رفتی از غذاهای تو راهی خوردی و مریض شدی؟ صد دفعه نگفتم … » بی حوصله میان حرفش پریدم و گفتم:« نخیرم! اتفاقاً از نخوردن غذاهای تو راهی مریض شدم.» مادرم هاج و واج به دوربین زل زده بود و منظورم را نمی فهمید. بلند شدم و با قدمهای حرصی به طرف موکب رفتم. دوربین را چرخاندم روی کبابهای چیده شده در ظروف یک بار مصرف و موکب دارانی که همه بدون استثنا دستکش یک بار مصرف و کلاه و پیشبند سفید پوشیده بودند و گفتم: « اینجا رو ببین مامان! بخدا از رستورانهای توی تهرون تمیزترن.» صدای قار و قور شکمم بلند شد و گفتم:« آخه آدم تو جادۀ بهشت که پر از غذاهای بهشتیه، چطوری نون خشک سق بزنه؟ این انصافه؟ من دلم کباب میخواد خب! » صدای خندۀ اهالی خانه از آن طرف خط بلند شد. پدرم توی کادر نبود اما صدایش را شنیدم که می گفت:« بچه رو اینقدر اذیت نکن خانوم! بذار راحت باشه.» مادرم که ته ماندۀ خنده روی لبهایش باقی مانده بود، خطاب به پدرم گفت:« پس اون همه تن ماهی و کنسرو رو چی کار کنه؟» با خوشحالی پریدم بالا و بوسی برایش فرستادم و گفتم:« شما اجازۀ خوردن کباب رو بده، نگران اونش نباش! خودم حلش می کنم.» مادر سری تکان داد و بعد از تکرار هزاربارۀ توصیه های بهداشتی بالاخره شرط سنگینش را از دوشم برداشت. تماس را قطع کردم. کوله ام را برداشتم و دو تا پا داشتم، دو تا پای دیگر هم قرض کردم و دویدم به طرف موکب. گوشۀ خالی پیشخوان را انتخاب کردم و هر چه کنسرو ماهی و لوبیا و عدس و بادمجانی که مادر توی کوله ام چپانده بود، چیدم روی پیشخوان و گفتم:« آقا اینها خدمت شما. بی زحمت روزی که کباب نبود، بدید به زائرا. همه اش تازۀ تازه است.» یکی از موکب داران خندید و گفت:« زیره به کرمون آوردیا پسرم.» من هم خندیدم و گفتم:« چه کنیم دیگه؟ سفارش مادر بود. می ترسید مریض بشم.» موکب دار، یکی از ظرفهای کباب را که از همه داغ تر بود، به طرفم گرفت و گفت:« بفرما پسرم! تمیز و سالم و بهداشتیه. با خیال راحت نوش جان کن!» ظرف کباب را همراه با چند نان برداشتم. بوی لذیذش را به ریه هایم فرستادم و به طرف میز و صندلیهای چیده شده رفتم. ناگهان چیزی یادم آمد. از همانجا داد زدم:« حاج آقا دوغی نوشابه ای چیزی ندارید؟» صدای شلیک خندۀ زائران و موکب داران به آسمان رفت. لقمۀ بزرگی برای خودم گرفتم و بلند گفتم:« دستتون درد نکنه ولی برای سال دیگه حتماً دوغ و نوشابه هم بدید. با کباب خیلی حال میده. » لقمۀ بزرگ را به زور توی دهانم چپاندم و در حالیکه در شرف خفه شدن بودم، ناگهان چشمم به عکسی از شمایل سر امام حسین روی نیزه افتاد. بغض با کبابم قاطی شد. به زحمت لقمه را قورت دادم. دستم را روی سینه گذاشتم و سلامی به سر بریدۀ ارباب دادم و زمزمه کردم:« ببخشید سالار! گشنه ام بود، یادم رفت اصلاً واسۀ چی اومدم. حتماً الان با خودت میگی چه بچه پرروئیه. ولی ما اینجوری نیستیما. بخدا من بچه هیئتی ام. اینم شاهد … » یقۀ پیراهنم را عقب دادم و رد زنجیرهایی را که همیشه تا مدتها بعد از محرم روی شانه هایم باقی می ماند، نشان ارباب دادم. ناگهان دستی جفت پا وسط درد و دلم با آقا پرید و شیشۀ سیاه کوچکی را مقابلم گرفت. با تعجب به مردی که شیشۀ نوشابۀ خنک را به طرفم گرفته بود، نگاه کردم. زبانم بند آمده بود. مرد شیشه را روی میز گذاشت و گفت:« نوش جان! ما که نمی ذاریم زائر اربعین ناراضی از موکب ما بره.» مرد رفت و من دوباره زل زدم به خورشید روی نیزه. در بطری را باز کردم و با عطش چند جرعه خوردم و گفتم:« اینایی که گفتم به دل نگیریا ارباب. با کباب، بی کباب، با نوشابه، بی نوشابه، تا دنیا دنیاست خودم نوکرتم.»
پوریا اسکندرزاده
متولد 1377 از تهران