ز خود گذشتم و افتادم اندرین صحرا
که بوی کرببلا میرسد ز هر نجوا
نه مرکبی، نه نشانی، نه زادراهی هست
فقط دلیست که میسوزد از هوای تو،یا…
اگر قدم که نهادم، به خویش گم بودم
که هر که عاشق تو شد، خریده او عُقبا
دلم به سجدهی خاک تو کعبه را بخشید
که قبله، کعبه نبود، آن زمان که رفتی،تا..!
هزار جاده به سوی تو ختم خواهد شد
که دل تپش زند از این حماسه و رؤیا
چه فلسفیست که هر زخم تو کتابی شد
و هر شهید تو آیینه دار یک دنیا
تو آبروی تمام زمین شدی، وقتی
برای عشق، شدی کشتهی عطش،تنها
و این چه سِر عجیبیست در مسیر جنون؟
که میبرد دل ما را، بدون چون و چرا
چهل سپیده گذشت و هنوز روشن است
چراغ خیمهی تو در دل شبِ یلدا
🖋️ پارسا شیری