روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

میثم داودی – 2025-09-06 19:27:17

شعر اول. قرار

چه نجوایی به این صحرا کشیده پای مریم را
همان نجوا که نوح و‌ یونس و موسی و آدم را…

به لطف خاک تربت نطق کودک باز خواهد شد
و عیسی زنده خواهد کرد با این خاک عالم را

چه خاکی؟ کربلا نه عرش اعلی می شود نامش
که فطرس می برد در آن سلام و خیر مقدم را

بپرس از راهبان ، میعادگاه عشق این خاک است
که در سینه نهفته رازهای داغ اعظم را

بپرس از خاک ، نام دیگر چشم انتظاری چیست؟
که یک عمر است دارد آرزو باران نم نم را

بپرس از آب ، شرم کودکان تشنه آبش کرد
فرات و موج هایش سینه زن بودند این غم را

بپرس از آتش خیمه ، بشارت داده از اول
به هرچه شمر دارد این جهان ، داغ جهنم را

بپرس از باد ، از روز ازل اینجاست و هر صبح
تکان داده ست پیش چشم های ظلم، پرچم را

خوشا محرم شدن با اشک ،جای کعبه در این دشت
که حسرت می‌خورد ذی الحجه هم شأن محرم را

تورق کرده ام تاریخ را ، جز کربلا خاکی
ندیده اینهمه درد و بلا و رنج‌ و ماتم را

کسی که بود هر آیینه مثل احمد خاتم
مکید اینجا به وقت لحظه های تشنه، خاتم را

دلا راه نجات اینجاست، زخمت هرچه هم کاری
بجو در خاک کفش زائران عشق، مرهم را

حسین است آن ندا که اربعین ها از مقام عرش
به خاک کربلا می آورد عیسی‌‌ و مریم را

و صبحی با مسیحا، منتقم از راه می آید
مبر از خاطرت یک لحظه این قول مسلم را…

میثم داودی
قم

شعر دوم. اربعین

از پنجره، شب نشت کرد و ماه را دزدید
می‌خواستم راهی شوم، مِه راه را دزدید

می‌خواستم جاری شوم، بی‌وحشت از کابوس
رویا ببینم قطره‌ام در راه اقیانوس

ویران شوم، با عشق از اندیشه بگریزم
از برج‌های شهر سنگ و شیشه بگریزم

می‌خواستم گنجینه‌ی احساس بردارم
از تاول پا، یک بغل الماس بردارم

هرچند فکر چای شیرین در سرم باشد
شور زیارت باز در چشم ترم باشد

می‌خواستم… اما نشد، از خویش جا ماندم
این‌بار هم در آرزوی کربلا ماندم

رفتند با یک کاروان روضه رفیقانم
در بدرقه شد کاسه‌ی خون چشم حیرانم

پای پیاده، سوی خانه راه افتادم
باران شدم، از چشم‌های ماه افتادم

با چشم بسته رفتم و شب رو‌به‌رویم بود
بغضی شبیه تیغ، گویی در گلویم بود

آن لحظه‌ای که از خودش خورشید جا می‌زد
نوری مرا در خواب و بیداری صدا می‌زد

پلکی زدم، آماده‌ی پرواز شد چشمم
رو به ضریحت، گریه‌گریه باز شد چشمم

ماهی شدم، خورشید در تُنگ شبم افتاد
شعر عطش خواندم، ترک روی لبم افتاد

شش گوشه بود و من، کسی دیگر نبود انگار
چیزی به‌جز دلداده و دلبر نبود انگار

سویت دویدم، خویش را غرق عسل کردم
آغوش وا کردی، ضریحت را بغل کردم

گم کرده بودم من که کل عمر راهم را
جرأت نکردم از تو بردارم نگاهم را

پلکی زدم، توی اتاقم چشم وا کردم
مبهوت بودم، زیر لب خود را صدا کردم

عکس حرم افتاد از دستم که می‌لرزید
دنیا بدون تو به یک ارزن نمی‌ارزید

لب تشنه بودم، آب را اما ننوشیدم
بی‌وحشت از شب، کوله بستم، کفش پوشیدم

از پنجره، کم‌کم صدای نور می‌آمد
راهی شدم، عطر حرم از دور می‌آمد

پای پیاده، اربعین، راهی شدم تا تو
راهی شدم، موکب به موکب، از خودم تا تو

جاری شدم، تا صبح رویا، از شب کابوس
یک قطره بودم، راهیِ آغوش اقیانوس…

میثم داودی
قم

شعر سوم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است بر کف پا یا جواهر است

راهی شدی به سمت رسیدن به اصل خویش
دور از نگاه شهر که فکر ظواهر است

دل های شستشو شده و پاک ، بی شمار
چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

سیر است گرچه چشم و دلت از کرامتش
در این مسیر ، سفره ی اطعام حاضر است

وقتی که در نگاه تو مقصد حرم شود
پاگیر جاده می شود آن دل که عابر است

آن دل که می گریزد ؛ از جبر روزگار
در جستجوی رد قدم های جابر است

آن دل که در مخاطره ها حدس می زند
تنها کنار توست که آسوده خاطر است

با آب و تاب ، سینه زنان ، گرم قل قل ست
کتری آب جوش که انگار شاعر است

فنجان لب طلا پر و خالی که می شود
هر بار گفته ای نکند چای آخر است

میثم داودی
قم

 

دسته بندی