مرز که می آیی انگار در زمان سفر می کنی. پیاده که قدم برمی داری مکان برایت غریب و آشنا میشود.
به موکب که می رسی گویی یک منزلگاه به مقصد قلبت نزدیکتر شده ای و ضربان قلبت اوج می گیرد…
این جا مرز است. مکانی آشنا و غریب و نزدیک به کربلای حسین… نزدیک به عاشورای خونینترین نبرد تاریخ بین خیر و شر.
اینجا به رنج زینب نزدیکتر و به عطر بالهای بهشتی آشناتر می شوی.
به کودکان که می رسی لازم نیست بیندیشی از کجا شروع کنم و چه بگویم. کودکان عاشورا نام آشنایند و راه آشنا. مسیر رسیدن به دستان بی مشک عباس را با عطر زندگی گره زده اند.
هر هدیه که به کودکی می رسد در پی نشانی آشنا در آن می نگرد.
هر قصه که میگ ویی خود یک سفر کربلا است.
هر پرده که می خوانی برایشان، خود مشت خونی است که جاذبه نمی شناسد و اسبی است که راه بلد است و برادری است که وفایش بیش از حیاتش گام می زند و خواهری است که معنی وداع را از سالها پیش مشق کرده است.
هر شعر که بخوانی با این کودکان، آیه می شود برای دیگران.
مرز دیگر مرز نیست. جاده ای است آشنا که همه می شناسند.
این جا غرفه نیست. موکب نیست. پناهگاه است. پناه کودکان است برای تمرین سفر. مدرسه است برای آموختن.
مرز باشد، اربعین باشد، موکب باشد، کودکان باشند، تو باشی و رسالتی که جمیل است و بلیغ، اینجا کربلاست، اینجا همه در پناه یک نامند و کودکان همه سقایند، هدیه می گیرند اما میب خشند، پرده می خوانی اما می دانند، عمه جان زینب اینجاست. عمو جان عباس اینجاست. عبدا…، قاسم، رقیه، سکینه، علی اکبر و و و…
هر قدم یک نشان است و یک آموزه؛
سخاوت می آموزند با هر هدیه که می گیرند.
و با زبان هنر سخن گفتن را تجربه می کنند.
و می خوانند این حدیث که “شعله با خون گلو بر دل افلاک زدند”
اندوه مشک پاره و راز دستهایی که بال می شوند برای پرواز دل کوچکشان را به صحنه می برد.
و دست که بر سینه می گذارند به تمام خوبیها سلام می دهند.
اینجا مرز، اینجا موکب، اینجا میدان کودکان است.
ما رایت الا جمیلا