خواهند اگر ببخشند از مجرمی گناهی
اول ورا نوازند با سوز و اشک و آهی
دریای عفو جوشد از اشک دردمندی
اوراق جرم سوزد از آه صبحگاهی
اینجا گناه بخشند کوهی به کاه بخشند
بیچاره من که با خود ناورده پّرِ کاهی
این نامه از دختریست که ۲۶ محرم را دید و حتی حسین را نمیشناخت،
این نامه از دختریست که چندیست فهمیده راه وصال به هر خوشبختی از روی پرچم امام حسین علیه السلام میگذرد.
دو بهار از شناختنت گذشت، دو بهار از اشکهای عاشورایم گذشت و من هنوز کربلا را ندیدم.
اطرافیانم هر بار میگویند باید دعوت شوی هرکسی را به سرزمین عشق راهی نمیکنند، دلم میگیرد از حرفهایشان دوستان قدیمم مرا چون حسینی شدم رها کردن دوستان جدیدم چون همه را تزویر میپندارند رها کردند.
سال گذشته آنقدر به این در و آن در زدم تا بالاخره سحر اربعین خودم را در پیادهروی جاماندگان یافتم تمایلی به آن نداشتم اما گویی مرا میبردند و تصمیمگیری با من نبود.
از کربلا میترسم شاید چون هیچکس در زندگیام شیرینی آن را به من نچشانده دغدغهایی برای کربلا نداشتم اما به اربعین که رسیدم انگار از کاری یا چیزی جا ماندم…
کمی بعد خواب دیدم در خانهی خرابهایی که زن و مردهای سیاهپوش نشستهاند نوحه برای رقیه (س) جانت میخوانم و همه به پهنای صورت اشک میریزیم.
محرم امسال جور دیگر بود انگار قرار نبود به هیچ مراسمی دعوت شوم
هرجا گفتم کسی نبود، روزها میگذشت و ترسم از این بود که حتی از عاشورایش جا بمانم
درمان دردم را در مراسمات شبهای حسینهی امام یافتم شبهایی که در گوشهایی حسین حسین کردم و قرارِ بی قرارم را درمان کردی.
دلم از عاشورا خالی نشده بود که بوی اربعین جور دیگری آشوبم کرد در این دو سال شاهد معرفیِ افراد برای سفر اربعین بودم خودم هم این کار را کرده بودم واسطهایی که سر خودش بیکلاه ماند، دوباره بیقرار شدم
بی اذن و مشورت با کسی، خودم را به موکب امام حسین علیه السلام هُل دادم به زور از کودکان برگشته از عراق، پذیرایی کردم و بادشان زدم مراقبشان بودم با خوراکی و جایزه پذیرای آنها شدیم هرکاری کردم اما انگار میان زمین و آسمان تاب میخوردم.
تماس گرفتند و گفتند این بخش دیگر خادم نمیخواهد و قطع شد رشتهی وصالم با حسین….
کربلا… نه
عذاداریات… نه
موکبت… نه
هیچجایی برای من نیست؟ مرا نمیخواهی حسین جان؟؟؟
به یکباره صبح اربعین به موکب امام حسن مجتبی علیه السلام دعوت شدم
خدایا…
اینجا کجاست؟ میگفتند بوی عراق میدهد میگفتند این موکب، موکب عراقیست تا ایرانی…
با دستانم لقمه برای زوار امام حسین گرفتم دست و پا زائران را روغنمالی کردم خادمان را خدمت کردم انقدررررر که دیگر جانی در دستهایم نماند.
چقدر خوشحال بودم چند دقیقه بعد، آنقدر انرژی داشتم که میتوانستم تمام کارهارا از اول تکرار کنم…
خودم هم تعجب کرده بودم…
یکی از زائران با چشمهای گریان سرم را بوسید دستم را بوسید و بارها برایم دعای عاقبتبخیری کرد
یک لحظه نگاهم به نگاهش گره خورد انگار دلم دیگر روی زمین بند نبود، چه شد. حتی اجازه نداد کارم را تمام کنم گفت پاهایم خوب شد دیگر نیازی به ماساژ نیست، آرام در گوشم گفت اجر زیارت را بردی و سریع موکب را ترک کرد، او رفت و دلم را با خودش برد…
اربعین امسال هم، نجف و کربلا و بینالحرمین را ندیدم، اما از آن
نگاه زائرت و سعادتِ بودن در موکبت را با خودم آوردم.
دلنوشته مهسا جعفری