به نام خدا
اگر دوباره مرا بخوانند
همه چیز از یک پیام شروع شد. یک پیام ساده در یک گروه واتساپی: «امسال اربعین میریم؟» و من، مثل هر سال، اولش فقط نگاه کردم. مثل کسی که سالهاست فقط تماشاچی بود، اما آن شب، چیزی درونم تکان خورد. انگار دلم گفت: «امسال وقتشه.»
چند روز بعد، در فرودگاه بودم. با کولهای که بیشتر از لباس، پر بود از اشتیاق، هوا گرم بود، صفها طولانی، و همه خسته، اما هیچکس غر نمیزد، انگار همه میدانستند که این سفر، سفرِ معمولی نیست.
نجف، شهری بود که با نور نفس میکشید. در حرم امیرالمؤمنین، آدمها آرام بودند، نه از آن آرامشهایی که ساکتاند، از آنهایی که انگار دلشان را گذاشتهاند روی ضریح و سبک شدهاند.
پیادهروی از نجف تا کربلا، شبیه هیچ چیز نبود، نه شبیه سفرهای قبلیام، نه شبیه رؤیاهایی که در ذهنم ساخته بودم. شبیه یک فیلم بود که خودت بازیگرش باشی، با هزاران نفر دیگر که همهشان نقش اولاند. در مسیر، پیرمردی دیدم که با پای برهنه راه میرفت. داغی زمین را انگار حس نمیکرد و فقط لبخند میزد، گویی داغی زمین، برایش شیرینتر از هر راحتی بود.
موکبها، قصهی دیگری بودند. آدمهایی که هیچوقت ندیده بودی، برایت غذا میآوردند، چای میدادند و گاهی فقط یک جمله میگفتند: خوش آمدی زائر حسین.
شبها، زیر سقف آسمان میخوابیدیم. ستارهها، چراغهای مسیر بودند و هر صبح با صدای «لبیک یا حسین» بیدار میشدیم.
کربلا که رسیدم، بغضم شکست، نه از غم و نه از رسیدن از اینکه سالها حسرت داشتم و حالا ایستاده بودم روبهروی گنبدی که همیشه در خواب دیده بودم. دستم را چسباندم به ضریح، چیزی نگفتم، فقط نفس کشیدم و فقط گریه کردم.
حالا که برگشتهام، هر وقت دلم میگیرد، چشمهایم را میبندم و خودم را در مسیر نجف تا کربلا تصور میکنم، با پاهای خسته، با دل آرام، با لبهای زمزمهگر. و میدانم، که اگر دوباره بخواندم، باز هم خواهم رفت… بیهیچ تردیدی، بیهیچ حسرتی.