به نام خدا
دعوتی از امام غریب
ای سرزمین خون و آفتاب، ای خاکی که قدمهای حسین علیهالسلام را در خود جا دادهای، ای جایی که آسمانش بوی عطر تربت میدهد و نسیمش زمزمه لبیک است.
کربلا…نامت را که میبرم، بغضی از جنس خاک و افلاک در گلویم میپیچد، تو را دیدهام، لمس کردهام، بوسیدهام و حالا هر لحظه نبودنت، زخمیست بر جانم که التیام نمیپذیرد.
من از تو برگشتهام، اما تو از من نرفتهای، تو در من ماندهای، جا خوش کردهای در گوشهای از دلم که هیچکس را راهی نیست، هر صبح که چشم میگشایم، به جای آفتاب، گنبد طلاییات در ذهنم طلوع میکند. هر شب که پلک میبندم، ضریح توست که در خوابم میدرخشد.
دلم برای صدای اذان بینالحرمین تنگ شده، برای آن لحظهای که میان حرم حسین و عباس، حیران میماندم که به کدام سو بروم. برای آن قطره اشکی که بیاذن جاری میشد، برای آن آهی که بیصدا، دل را میسوزاند.
کربلا جان، تو را که دیدم، فهمیدم دلتنگی یعنی چه، فهمیدم غربت یعنی فاصلهی من تا تو. فهمیدم عشق یعنی قدم زدن در خاکی که خون خدا در آن جاریست.
حالا برگشتهام، اما نه کامل، تنم اینجاست، اما روحم هنوز در صحن تو پرسه میزند. دستم اینجاست، اما دلنوشتههایم هنوز بر دیوار حرم تو آویختهاند. صدایم اینجاست، اما نالهام هنوز در گوشهای از بینالحرمین گم شده.
ای کربلا، تو را که ترک کردم، انگار خودم را جا گذاشتم. انگار بخشی از من را در آغوش ضریح جا گذاشتم، در آن لحظهای که دستم به پنجره فولاد رسید و دلم به آسمان. حالا هر روز، هر لحظه، هر نفس، با تو حرف میزنم، با تو گریه میکنم، با تو زندگی میکنم. تو شدهای قبلهی دلتنگیهایم، تو شدهای مرهم زخمهای بیدرمانم.
کربلا جان، اگر روزی دوباره بخوانیام، اگر روزی دوباره صدایم کنی، بدان که این بار، نه با پا، که با دل خواهم آمد، نه با اشک، که با جان خواهم گریست. نه برای زیارت، که برای وصال و تا آن روز، با هر نفس، با هر نگاه، با هر اشک، تو را زندگی خواهم کرد…
و هر بار که صدای «یا حسین» از جایی بلند شود، دلم بیتاب میشود، چون میدانم آن صدا، صدای توست، صدای دعوتیست از جنس عشق، از جنس خون، از جنس آسمان.