شعر:
پیاده تا ابد
نبض واژهها در لبان من
بیرون میزند
من میمانم و آهی
در فضایی خاکی
غربت زده
در آن زمین که تو
خوشههای معرفت کاشتی
و جهان…
من نمیدانم
چگونه با تو سخن بگویم
در دقایق حسرت
التیام دردهای کهنه
دخیل میبندم
جهانم را با واژههایی
که سمت تو خیز برمیدارند
بگذار در مسیر تو
واژه هایم تو را ببوسند
تنها تو مرا میفهمی
چگونه وقتی تو را دارم
میتوانم از بیکسی حرفی بزنم…