روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

مهدیه صادقی – 2025-08-11 14:17:19

به نام خداوند یکتا

راه که می‌رفتم، هی چیزی توی جیبم صدا می‌داد. یک مشت خاکِ نجف بود، توی پاکتی کوچک. همان خاکی که پای ما، در همه‌ی غصه‌ها بر آن افتاده. می‌خواستم بیاورمش تا هر وقت دنیا تنگ می‌شود، کمی از آن را به یادِ صبرِ زینب بر زمین بپاشم.

دستش لرزید وقتی خاک کربلا را به چشمان نابینایش نزدیک کرد. “مادر جان، اینجا را می‌بینی؟ اینجا نفس‌ها بوی برادری می‌دهد.” خاک را بوسید و بر چهره‌اش مالید، گویی صورت مبارک اباعبدالله را لمس می‌کند.

پیرمردی را دیدم که کنار خیمه نشسته بود و با دستان لرزان، پماد را بر پاهای تاول زده‌اش می‌مالید. کوله‌پشتی‌اش که عکس پسر شهیدش بر آن نقش بسته بود، کنارش افتاده بود. نگاهم که به پاهایش افتاد، خندید: “پسرم همیشه می‌گفت این تاول‌ها، نشان‌های از عشق به حسین(ع) است.” بوی شهید از کوله‌اش برمی‌خاست.

پیرزن تنها را کنار دیوار دیدم. تمام زندگی‌اش یک قابلمه‌ی فرورفته بود، اما نان‌های گرمش را بی‌منت به بچه‌هایی می‌داد که مادرانشان، با کالسکه‌های فرسوده از دل آفتاب سوزان، آنها را به اینجا آورده بودند. دستان پینه‌بسته‌اش دعا می‌کرد وقتی بچه‌ها نان را با لبخند می‌گرفتند.

مردی را دیدم که کمرش زیر بار مادرش خم شده بود. نذر کرده بود او را تا حرم بیاورد. مادر پیر، دستان چروکیده‌اش را روی ضریح می‌کشید و اشک‌هایش با گردنبند کهنه‌اش قاطی می‌شد. پسرش پشت سرش ایستاده بود و ساکت می‌گریست.

پسر نوجوانی با سینی آب و خرما، در میان ازدحام می‌دوید: “آب خنک!” مای بارد! چشمانش برق می‌زد. کسی نمی‌دانست پدرش را سال گذشته در همین راه از دست داده بود.

اربعین یعنی:
در ساده‌ترین زخم‌ها، عمیق‌ترین عشق‌ها را یافتن…

مهدیه صادقی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.