روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

مهدیس پورمحمود – 2025-08-28 12:16:04

روزهای حیرانی
درنگ در سرعت سرسام‌آور زندگی

چند سالی است که راهی این سفر می‌شوم، امسال اما متفاوت تر؛ آن روزها بار سفر می‌بستم برای خادمی زائران طریق الحسین. قرار ما عمود ۱۱۰۲ بود و مسیری که هرسال پیاده از نجف راهی می‌شدم را این بار باید با ماشین می‌گذشتم. ساعت نیمه شب را نشان می‌داد و تقریبا همه خواب بودند، اما من همه‌ی مسیر از پشت پنجره‌های خاک گرفته‌ی ونی که پر از زائر بود با چشمانی تار به سیل عظیم انسان‌هایی زل زده بودم که با هر رقص پرچم‌هایشان دلم می‌لرزید. نگران بودم و شاید پشیمان، اصلا من را چه به خادمی زائران این مسیر؟ من نه پزشک بودم، نه پرستار و نه مترجم؛ قرار بود چه باری بردارم؟ من معمولی‌ترین بودم برای خادمی زوار حسین.
دلم می‌خواست ماشین را متوقف کنم، یک پرچم «انا علی عهد» روی شانه‌هایم بگذارم و بین زائرین پیاده گم شوم. من از اولین سفرم چیزی را دیده بودم که حاضر بودم برای مرور هرساله‌اش از خیلی از داشته‌هایم بگذرم، از کودکانی که با فریاد «مائ بارد» توجهت را جلب و به نوشیدن آب گوارای خنک مهمانت می‌کردند تا قهوه‌های غلیظ نیمه شب که چشمانت را برای ادامه راه باز نگه می‌داشتند. صدای خش خشِ کشیده شدن کفش‌ها صدای غالب نیمه شبِ مشایه است، با این حال گاهی همان زائران خسته که از کنارت می‌گذرند، داوطلبانه زیر کوله سنگینت را نگه می‌دارند تا برای ثانیه‌هایی هم که شده شانه‌هایت نفسی تازه کنند. مگر می‌شود با این همه خستگی در پی آرامش دیگری بود؟ این قلب چطور انقدر رقیق بود؟ چطور باید از تجربه دوباره همه‌ی این حس‌های ناب دل می‌کندم؟
خدمت آغاز شد…
امسال صدای «هِله‌ی بِلزوار» عراقی‌ها را نشنیدم، «مَبیت مَبیت» گفتن‌های پدرهای عراقی را هَم؛ این اربعین ذوق چشمان دختر بچه‌هایی که دستمال کاغذی تعارفت می‌کنند را کمتر دیدم. دلم نسیمِ خنکِ هنگامه‌یِ طلوعِ طریق الحسین را می‌خواست…
داستان اما طور دیگری تحریر شده بود؛ چند روز گذشت، خودم آمدم و دیدم به جای همه‌ی چیزهایی که دوستشان داشتم، دوست داشتنی‌های دیگری نشانده ام:
“خانومم؛ آب کمه، کسی تو حموم لباس نشوره”
“عزیزم؛ ویلچر و کالسکه رو تحویل امانات بدین”
” قوربونت برم؛ نفری یک پتو”
“الهی فداتون بشم؛ درمونگاه از در ورودی سمت چپ، تاول‌ها رو نمی‌ترکونن، خیالتون راحت”
اسم آن روزها را گذاشتم «روزهای حیرانی» درنگی عجیب در روزهایی که سرعت زندگی چنان شتابی گرفته بود که «خود» تبدیل شده بود به فراموش‌ترین عنصر انسانی، دیگری هم که اصلا بماند. آن روزها به گمانم قدر یک عمر فهمیدم آدمی می‌تواند «تَرین» های خودش باشد، مثلا مهربان‌ترین، صبورترین، رقیق‌ترین، رفیق‌ترین و… مهم این است صفات خوب را «تَرین» کنیم؛ این را در کنار انسان‌هایی آموختم که گرمای سوزان عراق و تاول‌های بی‌شمار و کوله‌های سنگین، نه تنها لبخند را از لبشان نگرفته بود بلکه عمیق ترش کرده بود، قلبشان رقیق بود و نگاهشان درخشان و پر معنا، حالت چشمانشان به معجزه دیده‌ها می‌ماند، لطیف و حیران…
و منی که در کنار همه آن‌ها سعی می‌کردم به ترین‌های خودم تبدیل شوم، این همان چیزی بود که از سال اول در طریق الحسین دیده بودم، معجزه‌هایی که مختص به این مسیر بود، تحولاتی ژرف که خاستگاهی ما فوق زمینی داشت. درست همان جا بود که فهمیدم اصلا قرار نبوده من به کسی خدمت کنم که قرار باشد در پی آن تخصصی داشته باشم. این شاید فهم مغز انسان گونه ماست که گاهی نمی‌تواند خیر کثیر اتفاقات را بیابد و همه چیز را محدود همان دو دو تا چهارتای ساده روزمره اش می‌کند.
آن روزها که پرنده خوشبختی روی شانه‌هایم استراحتی کوتاه داشت، قرار بود که من یاد بگیرم در زندگی درنگ کنم نه توقف چون توقف ایستاست، اما درنگ در شرف حرکت است، پویا و متفکر؛ از روزهای حیرانی آموختم که «درنگ‌های زندگی» را پیدا کنم و خودم را به داشتن فرصت‌های جدید میهمان؛ کسی چه می‌داند شاید این جدیدترها دوست داشتنی‌تر از قبلی‌ها بودند…

مهدیس پورمحمود
گلستان، گرگان

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.