در میانه مسیر، بوی نان تازه آمد. کنار جاده، پیرزنی با چادر مشکی، کنار یک تنور ایستاده بود. چند دختر نوجوان هم کنارش بودند. هرکسی میرسید، پیرزن با لهجه شیرین میگفت: «تعال، خذ خبز حار».
ما هم رفتیم جلو. نان تازه و داغ را با دست به من داد. گفتم: «شکراً». لبخند زد. نان، هنوز بخار داشت. همراهش کمی پنیر محلی هم داد.
کنار جاده نشستیم و نان را خوردیم. هیچکس حرف نمیزد. همه فقط لقمه میزدند. طعم نان داغ، با آن خستگی راه، چیز دیگری بود.
پیرزن به همه لبخند میزد. حتی برای بچهها نان را نصف میکرد تا همه برسد. وقتی میخواستیم برویم، گفت: «اذکرونا بالدعاء». سر تکان دادیم و رفتیم.
تصویر آن زن، با دستان آردی و صورت آفتابسوخته، هنوز جلوی چشمم است.
محیا فاضلی