وداع سخت بود. وقتی از کربلا دل کندیم، احساس کردم بخشی از جانم置 جا ماند. اما در عین حال، وقتی به ایران رسیدیم، پرچم وطن را که دیدم، اشک شوق هم ریختم. شکر کردم که ایرانیام و افتخار کردم که ملتی دارم که حسین را در جانش حک کرده.
روایت اربعین ۱۴۴۷
حرکت ما از همان لحظهای آغاز شد که دلهایمان راهی کربلا شد. با ماشین شخصی، همراه جمعی از رفقای حسینی – برادران دلی که از مدتها پیش دلشان پر میزد برای حرم سیدالشهدا – به سمت مرز رفتیم. جاده برای ما جاده نبود؛ هر کیلومترش ذکر بود، عهد بود و شوق وصال.
در دلمان نذر بزرگی داشتیم: تمام این مسیر، قدم به قدم، نذر ظهور حضرت بقیهالله الأعظم عجلاللهتعالیفرجه. هر گامی که برداشتیم، با نیت آن روز موعود بود؛ روزی که زمین پر شود از عدل همانگونه که پر شده از ظلم. و این قدمها را تقدیم کردیم به شهدا؛ به همهی آنانی که راه کربلا را هموار کردند. مخصوصاً به شهیدان جنگ ۱۲ روزه با رژیم منحوس صهیونیستی و بهویژه شهید شهرم، یونس ماهرو بختیاری. هر قدمم را به یاد او گذاشتم و زیر لب میگفتم: «یونس جان! اگر امروز قدم در این مسیر میگذارم، به برکت خون توست. دعا کن من هم شرمندهی حسین نشوم.»
کربلا؛ آغاز وصال
با ورود به کربلا، اولین زیارت ما به حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام بود. وقتی دست به شبکههای ضریح گرفتم، فهمیدم چرا همه او را «بابالحوائج» مینامند. گریهام فقط برای حاجتهای شخصی نبود؛ اسم دوستان، خانواده، همشهریها، و همهی کسانی که التماس دعا داشتند، تکتک در ذهنم آمدند. میگفتم: «یا ابوالفضل! این بندهی خدا گرفتار است، تو دستش را بگیر.»
بعد، قدم گذاشتیم در حرم امام حسین علیهالسلام. آداب زیارت را به یاد آوردم: آرام برداشتن گامها، ذکر صلوات و استغفار، سلام و عرض ادب از دور، اشک و دعا در محضر سیدالشهدا. اینجا دیگر دل از دست آدم میرود. دعا کردم برای پدر و مادرم که من را حسینی بار آوردند، برای جوانهایی که در جستوجوی راه درستاند، برای همهی دوستان و حتی آنها که شاید یادشان نبود امروز اربعین است.
بینالحرمین؛ قلب تپندهی عشق
شب تا صبح در فضای بینالحرمین ماندیم. نماز صبح را به جماعت خواندیم؛ بعد از نماز، تعقیبات و ذکرها، و سپس روضهای که درست روبهروی ضریح امام حسین علیهالسلام برپا شد. آنجا که پشتت به حرم قمر بنیهاشم است و نگاهت به گنبد طلایی سیدالشهدا. صدای روضهخوانی، گریهی زائران، دعوت از مادر سادات سلاماللهعلیها… واقعاً حال و هوایی داشت که هیچ جای دنیا ندارد. آن لحظهها، زمین و زمان انگار ایستاده بود.
مقامها و نشانههای کربلا
یکی از زیباییهای این سفر، زیارت مقامها بود.
مقام امام موسی کاظم علیهالسلام؛ جایی که فهمیدم چطور اهلبیت بعد از عاشورا خط و مشی خود را بر اساس کربلا ترسیم کردند.
مقام امام زمان عج؛ شلوغ و پر از عاشقان، جایی که مردم نهفقط برای حسین گریه میکردند، بلکه برای یاری فرزند او، امام حیّ زمانه، جان میدادند.
مقام امام صادق علیهالسلام؛ جایی که ارزش خط سیدالشهدا را بیشتر میفهمیدی.
مقام حضرت علیاکبر علیهالسلام؛ هر چه جلوتر رفتیم، حادثههای کربلا برایم ملموستر شد. اینجا بود که فهمیدم «زیارت با معرفت» یعنی چه.
خیمهگاهها؛ از خیمهی سیدالشهدا تا خیمهی حضرت عباس، کنار تل زینبیه. انگار هنوز صدای کودکان و صدای نالهی زینب سلاماللهعلیها از میان آن خیمهها به گوش میرسید.
وداع با کربلا
شب جمعه، کنار حرم ماندیم. دعاها، اشکها، تلاوت زیارت عاشورا، و دلهایی که نمیخواستند جدا شوند. آنقدر دل کندن سخت بود که انگار جان از بدن جدا میشود.
نجف؛ شهر پدر
پس از کربلا، راهی نجف شدیم. از همان ابتدای شهر، مواکب عراقیها غوغا میکردند. از کوچک و بزرگ، هر چه داشتند خرج میکردند؛ از آب خنک گرفته تا کباب و فلافل، از دستگاههای مهپاش گرفته تا خرما و چای ساده. همهچیز وقف زوار بود. انگار نوکری زائر برایشان بزرگترین افتخار بود.
در حرم امیرالمؤمنین علیهالسلام، حال دیگری داشتم. انگار وارد خانهی پدر شده باشی. دعایم فقط برای خودم نبود؛ برای دوستان، برای آنها که مریض داشتند، برای آنها که روزیشان تنگ شده، برای گرفتاران، برای همهی دلهای شکسته. از آقا خواستم خودش دستگیرشان باشد.
وادیالسلام؛ یاد مرگ، امید به فردا
فردا، سری به وادیالسلام زدیم. بر سنگ قبرها نوشته بود: «إِنَّ وَعْدَ اللهِ حَقّ». یاد مرگ افتادم و یاد وعدهی حتمی خدا. دعا کردم عاقبت کارمان ختم به خیر شود، آن هم در جوار اهلبیت. کنار مزار شهیدانی چون شهید دلواری و شهید ذوالفقاری، و نیز مقبرهی آیتالله قاضی، فهمیدم که مردان خدا همیشه راه را نشان میدهند.
مقامها در نجف
در نجف هم زیارت مقام امام صادق علیهالسلام و مقام امام زمان عج حال و هوای خاصی داشت. دعای فرج، اشک برای ظهور، و حاجتهایی که جز دستهای آقا راهگشایشان نیست.
مهماننوازی عراقیها
اقامت ما در خانهی ابو سجاد، نمونهای از ایثار و محبت بود. آنقدر به ما رسیدند که هیچ کم و کسری حس نکردیم. انگار نه زائر غریبهایم، بلکه عزیزترین فرزندشان.
بازگشت به وطن