برای استراحت بر حصیری پوسیده نشستم
و به حسین فکر کردم که چطور از جهان هستی که خود، صاحب آن بود، بیریا به بوریایی اکتفا کرده!
تا آمدم بلند شوم پیرمردی پیشم نشست
تسبیح تربتی در دست داشت
در حین گفتگو او فهمید که من فرزند شهیدم و من هم فهمیدم او پدر شهید است آن هم نه یکی نه دو تا
پدر چهار شهید
پیشانی هم را بوسیدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم
او می گفت تو شبیه فرزند سومم هستی و همین باعث شد به سمت تو بیایم
دل او سفید بود درست برعکس روی آفتاب خورده و چای سیاه و قهوه تیرهاش!
هرطور بود نگذاشت بروم
بااینکه چند ساعتی بیشتر نبود که راه افتاده بودم اما برای آرامش او و دیدن عکس پسرش آن شب را در خانه محقر او گذراندم
نماز صبح را پشت سر او خواندم
نماز ظهر را در بینالحرمین
دست در جیبم کردم تا خاطرات دیروز را بنویسم
کاغذی که تسبیح تربتی در میان آن بود نظرم را جلب کرد
هرچه فکر کردم یادم نیامد که با خودم تسبیح آورده باشم
یاد پیرمرد افتادم
ابوعلی
دقت که کردم روی کاغذ به عربی چیزهایی نوشته بود
کاغذ را به یکی از عربهایی که فارسی میدانست نشان دادم
او نوشته را خواند و اشک از گوشه چشمانش جاری شد
گفتم چه نوشته!؟
گفت: این برای کیست!؟
داستان را برایش گفتم
بیشتر گریه کرد
آرام که شد گفت: اینجا نوشته
این تسبیح همه دارایی من است
۴۰ سال با آن ذکر گفتم
چهار مهره آن را برای خودم برداشتم تا بعد از مرگ در کامم بگذارند و به جای آن چهار گره به یاد فرزندانم روی آن زدم
هر زمان گرهای به کارت افتاد کافیست یک دور ذکر بگویی تا حاجتت برآورده شود
ابوسعید اینها را ترجمه می کرد و من هم چون ابر بهاری میباریدم
تشکر کردم و یک راست به قتلگاه رفتم
یک مهره از تسبیح برداشتم و گرهای دیگر به نخ تسبیح زدم
آن مهره، پدرم بود
سربازی که به خانه آخر رسید و اسبی بالدار شد تا بیش ازین تاول پاهای مرا نبیند و مرا بدون بلیط، از میان ابرها به خانه برساند
آن مهره، سر پدرم بود که باید در آغوشم جا میگرفت
درست زمانی که همه خاکم میکنند و تنهایم میگذارند
آن مهره، مُهری بود که باید ازین پس بر آن سجده میکردم و پس از مرگ چون رطبهای عراق، کامم را با آن شیرین میکردم.
دلنوشته محمد عابدی