روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محمد حسین صفری – 2025-08-22 06:33:23

آبروی باران

ره آورد سفر به سرزمین عتبات
محمد حسین صفری رودبار

روایت چهار سفر
سفر اول
گفتند مرزها باز شده است. شنیدم مرزها باز شده است. به یاد قطعنامه افتادم، به یاد کربلاهای ایران، به یاد زمانی که اجداد ما پای پیاده به سفر عشق می رفته اند .
ما جوان بودیم. دانشجو بودیم. استعاره های تهران، ما را به خود مشغول کرده بود. باز شدن مرزها برای ما حکم شوکی بزرگ را داشت .
عمری سینه زده بودیم، نوحه خوانده بودیم، مرثیه گفته بودیم و برای خودمان تصوراتی ساخته بودیم. حالا می شد رفت، رفت و تماشا کرد، رفت و دید، رفت و زانو زد، رفت و رخصت گرفت، رفت و زیارت کرد، رفت و سر به ضریح شش گوشه ای سپرد که فقط درباره اش شنیده بودیم و چند عکس بیشتر ندیده بودیم.
می گفتند می روند از مرز رد می شوند و پیاده مسیری را طی می کنند تا به کربلا می رسند. آن روزها از محله و روستای ما هم چند نفر رفته بودند، پیرمردها برایشان چاووش خوانی کرده بودند و آنها پس از بازگشت ، کربلایی شده بودند .
برای من کربلا شبیه یک شهر نبود، در تصور من، کربلا همان چیزی بود که در روضه ها شنیده بودم و با همان تصورات نه چندان روشن، پاهایم را به جاده سپردم .
ما چند نفر بودیم، مرتضی علی عباس میرزایی، محمد حسین مهدویان، عزیز اسلامی، علی حمید، موسی آزادی و من که شلوار علی حمید را قرض گرفته بودم و چفیه عزیز اسلامی را .
هر کدام از ما اهل جایی از ایران عزیز بودیم، در تهران درس سینما و نمایش می خواندیم. همین گروه تجربه ی سفری عجیب را در زلزله بم نیز بدست آوردیم که فراموش نشدنی ست .
این شش نفر پر از تضادهای عجیب و غریب بودند، این شش نفر آکنده از درونی زلال و صداقتی وصف ناپذیر بودند، نمی شد با آنها روراست نبود ، نمی شد با آنها نگفت ، نخندید و همراه نشد .
ما شش نفر چمدانی نداشتیم هر کداممان کوله ی مختصری برداشته دل به راه سپردیم. راهی سرشار از تجربه های تکرار نشدنی، سفری پر از لحظه های کمال یافته، چشمانی پر از کبوتر، قلبهایی پر از باران، دستانی پر از گندم و پاهایی پر از آبله .
سفر سخت و طاقت فرسا بود اما خاطره ی ورودمان در ابتدای شبی عجیب به کربلا و دیدن گنبدی که در آسمان می درخشید چیزی نیست که بشود با هر تصوری جایگزینش کرد برای ما شش نفر، همه چیز یکی بود، تصور، تصویر، خاطره، احساس، شوق، اشک و دویدن … دویدن … دویدن .
ما اتاق بسیار کوچکی با یک تخت دونفره گرفتیم و تمام شش نفرمان در طول یک هفته اقامت، زیر و روی تخت خوابیدیم.

سفر دوم
سفر دوم به این سرزمین با سیدی علوی بود که تجربه ای طولانی تر بود، سفر دوم برای تولید مستندی در ارتباط با سید بزرگوار ” شهید حکیم ” بود و البته معرفی تصویری سرزمین عتبات عالیات .
ما در نجف اشرف اقامت داشتیم در همسایگی مجتهد بزرگ، عالم عالیقدر حضرت آیت الله سیستانی ” زید عزه ” .
در این سفر به سبب کاری که باید انجام می دادم و فرصت زیادی که داشتم توانستم به همه ی مکان های زیارتی بروم و کارم را در میان احوالاتی که تاکنون تجربه نکرده بودم به اتمام برسانم .
با مفاتیح، دعای سمات، دعای توسل، زیارت امین الله و زیارت عاشورا عجین شده بودم، تمام سحرهایم در ایوان حرم مطهر مولا علی علیه السلام گذشت و تمام غروب هایم در وادی السلام .
شنیده بودم آیت الله سیستانی گاهی وقت ها هنگام غروب پشت بام خانه اش می رود و به آقا سلام می دهد بارها به پشت بام رفتم تا صحنه ای را که شنیده بودم به چشم ببینم اما هیچوقت میسر نشد.
در این سفر بود که از طرف شرطه ی عراق بخاطر شکی مختصر در شب تاسوعا در میان انبوه دلسوختگان حسینی در جلوی حرم حضرت امیر علیه السلام دستگیر و بازداشت شدم که خوشبختانه با پیگیری سید علوی و نمایندگان سپاه بدر، این بازداشت در صبح روز بعد به اتمام رسید و ما پس از آزادی به کربلا آمدیم تا بتوانیم مراسم عاشورا را در بین الحرمین ضبط کنیم.
دو روز بود غذای کاملی نخورده بودم، ضعف داشتم و سید علوی توانسته بود دو ساندویچ نذری دست و پا کند. ما مشغول تصویربرداری در وسط بین الحرمین بودیم، بخاطر انبوه جمعیت، جابجایی دوربین با سه پایه بسیار سخت بود، به دستور سید علوی برای خوردن نذری ها، کارمان را تعطیل کردیم و به سایه ای در میان کوچه ای رفتیم تا ساندویچ های نذری مان را نوش جان کنیم . هنوز گاز اول را نزده بودم که ناگهان دیوار پشتم لرزید و صدای مهیبی در فضا پیچید به سمت صدا و صداها و فریادها دویدیم درست همانجایی که ما سه پایه ی دوربینمان را کمی پیشتر کاشته بودیم خمپاره ای خورده بود و تعدادی از زائران و سوگواران حسینی در خون خویش غوطه می خوردند، حیرت کرده بودم و نمی دانستم که باید چکاری انجام بدهم. ارتباط با ایران قطع شده بود و ما نمی توانستیم به خانواده خبر بدهیم که اتفاقی برای ما نیفتاده است و من می دانستم که خبر انفجارها به سرعت برق به ایران مخابره می شود. ساعت های بسیار سختی را گذراندم، در فکر مادرم بودم، بعدها شنیدم در میان لیست زخمی شدگانی که به ایران رسیده بود از فردی نام برده شده بود به اسم داوود صفری و تا لحظه ای که ما موفق به تماس نشده بودیم همه ی خانواده من فکر کرده بودند برای من اتفاقی افتاده است .

سفر سوم
سفر سومم به این سرزمین، با همسرم و دخترم که هنوز در شکم مادرش بود اتفاق افتاد، من موفق شده بودم در جشنواره ای جایزه ی سفر کربلا را ببرم. جایزه برای یک نفر بود به همین خاطر از همسرم، مادر و خواهر همسرم نیز خواستم تا با هم به این سفر برویم، در تمام طول سفر، من و همسرم می دانستیم که دخترمان همراهمان است و به هر مکان زیارتی که می رفتیم او را که هنوز پا به این دنیا نگذاشته بود در زیارتنامه ها، نمازها و استغاثه هایمان شریک می کردیم. دخترمان وقتی به دنیا آمد می توانستیم کربلایی صدایش کنیم. این سفر نیز مخاطراتی داشت و خاطراتی که هرگز فراموش نخواهد شد.

سفر چهارم
این بار برای ساخت مستندی در تل زینبه با گروه سه نفره ای به کربلا آمدیم ، سفر از همیشه راحت تر بود، سال 1403 بود، مرزها خلوت بود و همه چیز تغییر کرده بود ، این سفر فاصله ی زیادی با سه سفر قبلی من داشت و به همین دلیل تغییرات برای من کاملا محسوس بود، لب مرز یکی از شرطه های عراقی مرا به سبب هیبت امروزم با ریش و موی بلند با بازیگر نقش حضرت یوسف اشتباه گرفته و با من عکس یادگاری گرفتند.
تمام طول راه تا کربلا را فیلمبرداری کردیم دوربین هایمان پیشرفته بود دو دوربین همراهمان بود … این بار روایت جوان آینه کاری از دیار قزوین را تا کربلا در مستندم باید روایت می کردم، مستند شاعرانه ای بود و یک هفته با آرامش و وقت بیشتری برای زیارت در کربلا ماندیم، لحظات شاعرانه و عجیبی را در حرم ها، در تل زینبه، در درون آینه های کار شده بر آستان های مبارک تجربه کردم. حالا می توانستم به سبب مجوز فیلمبرداری، به هر جایی سرک بکشم و به پشت بام حرم ها بروم و به گنبدها نزدیک شوم. موقعیت های فوق العاده حسی را برای خودم رقم می زدم، شب ها تا دیروقت با رامتین چیت سازان، مجری جوان تلویزیون ایران، در خیابان ها و کوچه پس کوچه های کربلا قدم می زدیم و چای عراقی می خوردیم. بازگشت از این سفر پس از یک هفته عشقبازی برای من بسیار سخت و طاقت فرسا بود.
اما سفرهای بعدی بیشتر در دلم اتفاق می افتد، با دلم سفر می کنم درون زیارتنامه ها و همه ی تصوراتم از آن سرزمین، در خاطره ها و لحظه هایی که تجربه کرده ام، در دیدار دوستانم، در نگاه دخترم و همسرم، در اشک ها و بغض هایم، در شعرها و … .
آنچه در ادامه می آید حاصل سفر دومم به سرزمین آفتاب ، نخل و گنبدهای طلایی ست . حاصل سفری که فرصت های زیادی برای خودشناسی در اختیارم گذاشت .

1 . نجف اشرف
وادی ولایت و شرافت
سلام بر تو ای خاک مطهر ، سلام بر تو ای بحرالنبی ، ای دریای خشک شده .
بر شانه های تو گامهائی ست که هنوز هم عطر اجداد آسمانی ام را بر سینه دارند . هنوز هم صدای نوح نبی بر فراز کوههای تو ای خاک مقدس شنیده می شود . ای نجف تنهائی … در گوش تو کلام خدا جاریست که با موسی سخن می گوید و عیسی را در زیبائی تو به قداست بر می گزیند و ابراهیم را در تو خلیل خود می سازد … ای خاک نجف … چقدر زیبائی و چقدر درون تو پاک و مطلوب است .
در رستاخیز تو ای صاحب حوض کوثر ، پیامبر حبیب خدا می شود و من در قلب روشن تو برای همیشه آرام می گیرم … سلام بر تو .
جاده از هر چیزی به تو نزدیکتر است … قدم که بر می دارم دورتر می شوم … همه راهها به سمت تو می آیند ، در مسیری که تو را به نجف و مرا به کوفه پیوند می زند آواره ام … کجایی ؟ کجا می توانم بیابمت ؟ این راه نزدیکتر نیست ؟ … می دانم … گوش کن … آهای جاده با توام … گوش بده … صدایی می آید … جایی در همین حوالی ، کاروانی در حرکت است . بیا با من … بیا تا وادی السلام راهی نیست ، می خواهم زودتر از فرشته ها به آنجا برسیم .
سلام آقا … سلام ای بهترین آقا … سلام ای مبارک ترین آقا سلام
مانده ام از کجا شروع کنم . ای نقطه ی شروع دلداگی ، به من بگو ، با من حرف بزن ، میان کدامین دسته تو را باز بیابم ، در کنار کدامین کاروان ، زنجیر بر شانه می کوبی ، بر روی کدام تل خاک و اندوه به زیارت عمه شتافته ای ؟ برایت مشکی از آب و آینه آورده ام …. رخصتم بده ای مولا ی مبارک ، مولای بهترین مولای تمام سلام ها و احترام ها .
میان شب و ذوالفقار و خیابان ، تنها ترین واژه را تقدیمت می کنم … سلام … مسیری را که آمده ام ، نه آب بود نه آسمان نه ابر ، نه باران …. دست خالی تر از همیشه ام … رخصتی تا به جستجوی چشمه ای بروم ، به جستجوی دلوی ، چاهی یا حتی نیلوفری آبی ….
در انتهای چشمان مشرقی ام ، اربعینی ست ، شبهای حادثه را فراموش نکرده ام ، حر می رفت و می آمد تا صاعقه ای شود … پشیمان می شوم از انتهای این بن بست برمی گردم … تو کامل ترینی ، تو بهترینی و عاشورایی ترین … مرا به سوی ابالفضلت رهنمونم باش ای حیدری ترین .
از حیرانی فرات که گذشتم اثری از مسلم ندیدم … تنها رد دستی بود که می رفت در میان این همه شیدایی محو شود … نمی توانستم قدم بردارم ، از آنسوی مرزهای آبی آسمان ، صدای کسی می آمد : ( پدرجان برادرم را دریاب . ) … پدر ، عمو را دیدی که روی ابرها به سمت تو می آمد ؟ خیمه ها خون بود و آتش و خیابان مشعلی که خود را به آتش کشیده بود ، کاروان دورتر شده بود و میان این همه شمیر که بر سر و دست می رقصید جا مانده بودم .کجا باید می رفتم ؟ کدام سمت باید می دویدم ؟ چه فریادی باید می کشیدم ؟ چه نوحه ای ؟ چه مرثیه ای ؟ چه …. ؟ اشکها امانم را بریده اند .
استمداد از تو می طلبم ای حیدر کرار ، حیدر آسمان ها و زمین ، حیدر کهکشان ها و ملکوت ، این صدای زینب سلام الله علیها است … عمه جان …. نگاه کن پدر ، ذوالفقارت را می خواهد ، امشب که عاشورائی ترین شب خدا به ستاره های گریان ، ستاره های لرزان و فواره ی ماه پیوند می خورد ، امام زمانم را می بینم که همراه ذوالجناح از فراز دستهای زائرانت می گذرد … نگاه کن پدر ، تا ماه بنی هاشم راهی نیست ، جایی که عمه در سوگ نشسته است ، جایی که رقیه سلام الله علیها در آنجا به نجوا نشسته است … مرا هم با خودت ببر … من هم ذوالفقاری می خواهم و ذوالجناحی .
پدر ، شبانگاه رمضان را از یاد نمی برم حتی اگر آسمان هم فراموش شود … حتی زمین اگر به گناه خون برادرم آغشته گردد ، دستانم را در میان دستان برادرم گذاشتی که تنهایم نگذارد .
امشب که مرا میان تاسوعای این همه نخل سربریده تنها گذاشته به کجا پناه بیاورم ؟ آمده ام که ابالفضلم را به من باز گردانی … تا فردا راهی نیست ای زنده ترین کرار … ای تکرار بی پایان ، ای تکرار همیشه تازه .
اینجا پر از آشناست پدر ، اینجا انبوه زینب هائی ست که برای دستان ذوالفقاری برادر ضجه می زنند ، مسیح پای گهواره ی کودکانت نشسته مرثیه می خواند ، تو تنها نیستی پدر ، امشب هزار اکبر و قاسم همراه آورده ام هزاران بلال و ابوذر که یادگار دیار خاکریز و چشم و چفیه اند ، سرزمین شلمچه ، پاوه ، اروند ، فاو ، دوکوهه ، دشت عباس .
نگاه کن پدر ….
تو را که می خوانم زیباتر از همیشه ام … خدا را در نگاه تو به سجده آمده ام ، برخیز و رویت را به من بنما … آمده ام از سرزمین سلمان تا با زبان تو در نخلستان دلت کمیل بخوانم و تو را در زیارتنامه ی ابرها زمزمه کنم . ای کرارترین شقایق ها … ای زیباترین نیاز … ای خواستنی ترین … ای حاجت هماره … سلام دارم به تو ، به خانواده ی پاکت ، به نوح نبی و حضرت آدم …
آمده ام تا در ناب ترین لحظه ها ، به اعتکاف دستانت بنشینم و در سجده ی تو شهید شوم ، آمده ام تا در حج حیدری ات حاجی شوم و تو را به نام بخوانم … مولای من … مولای من … مولای من ای حیدر کرار .
مانده ام کدامین قصه را از دردهایم برای تو بازگویم ، ای قصه ی بی منتهی ، درد من ، درد های رفته بر تو و خانواده ی محترم توست . حیات بدون شما اصلا خوشایند نیست .

مره ابن قیس ، نفرین
ای مره ابن قیس … دودمان تو از جنس خدا نیستند و بر این زمین چون شیاطین هنوز در میان شعله ها در رفت و آمدند … نفرین بر تو باد که چشم بسته ای و با دو هزار سوار و هزاران پیاده ی مسلح آمده ای تا بارگاه عشق خدا را خراب سازی … ای خیره … ای شمر دوباره … یزید همیشه … در نگاهت ابن ملجم ها به نعره نشسته اند و قیس ها در سیاهی خویش می شکنند . چقدر دور مانده ای از آفتاب ، از باران ، از چشمه و عشق … زندگی بر تو حرام باد ، وقت آن است که زمین از ننگ کنعانی تو خالی شود و امیر همیشه ی خدا ، تو را به مرگ بشارت بدهد .

غروب پنج شنبه ، وادی السلام
وادی السلام ، وادی معرفت ، وادی حمد و سوره ، وادی استغفار ، برزخ حضور و … .
شما را با صورت هزاران قبر آشنا تنها می گذارم و به اذن مولایم علی علیه السلام به زیارت هود و صالح پیامبر می روم . از شما که در میان قبرها نشسته و صورت قبری می کشید التماس دعا دارم . مرا تا صالح بودنم فاصله ای بسیار است و کوچه های میان قبرها چقدر روشن .
ای چشمهای برزخی من … مگر نمی بینید که امیر با کسی گفتگو می کند . دیدار دوستانه ی او با کیست ؟ … اینان که دور حضرت حلقه زده اند و سخن می گویند کیستند ؟ … ای بهشت عدن … وادی سلام و صلح و عشق … ای جبه ابن جوین ، دورها را بنگرید … آن دورهای نزدیک … که شمال شرقی احساسمان را به اینجا پیوند می زند ، فرشته ها کسی را به اینجا می آورند … کسی که عطرعلقمه دارد ، عطر قمقمه ، عطر لبهای ترک خورده ، خاکریزهای سوخته ، نخل های تشنه ، سنگرهای شاهد ، نی های بی سر و …. .
در آن دورها ، نزدیک مقامی از وحی و عشق و عرفان ، کسی را می بینم که به سمت روشن تو مولایم ، دست به آسمان برده است او … آن مرد که روبرویت نشسته تسبیح می گوید که می تواند باشد ؟
اینجا می مانم و دیگر نزدیکتر نمی آیم ، چرا که تو نزدیکتر از هر کسی ، به من ، به آسمان ، به دستهایم … از همین فاصله دور می خوانمت و دستانم را به ضریحت پیوند می زنم تا قد حیدری ات را به دیده ی دل دیده باشم … تو را حس می کنم … تو را لمس می کنم … تجربه ی تو ، تجربه ی دیدارت ، تجربه ی حضورت … تجربه ی درک روشنت ، حس بی نظیری ست و سخن گفتن با تو .
می شناسی ام پدر … ؟ منم … زین العابدین .
اینجا مانده ام تا اغیار از در دشمنی ، تو را نیابند و کوفیان ، کوفیانی که من می شناسم و کوفیانی که تو خوب می شناسی ، خانه بهشتی ات را ویران نکنند … پدر آمده ام به زیارت صحن و سرایت که سرشار از فرشته و خداست … هدیه ام را بپذیر … رخصتم بده … اذن از مادر گرفته ام … پدر … میان تمام فاصله ها که هیچ است در این وادی سکوت و سخن … سلامت می گویم … روزت بخیر باد .
خورشید را انگار قاب گرفته اند در ساعت غروب میان قبرهایی که مرا پیوسته حیران می سازند … می روم و دور می شوم گم می شوم و پنهان اما خورشید همچنان هست ….
جایی میان شیدایی و عدن … جایی کنار چشم تو مولای من ، کیلومترها فاصله است من این فاصله را می بینم من این فاصله را حس می کنم من این فاصله را می شنوم …
دستانت را می بینم که از فراز گلدسته ها با پرچم علمدار درونم پیوند خورده است . چقدر به تو نزدیکتر شده ام … با که سخن می گویی ، که را مخاطب قرار داده ای ؟ شما را به خدا نگاهم کنید … شما را به خدا خسته می شوید اقا … شما را به خدا کمی استراحت کنید … بیایید شما را به خدا بیایید و روی چفیه من ، روی پلکهای من ، روی قلب من کمی آرام بگیرید …
آهای آسمان … نگاهت را از من مگیر … در این نزدیکی صدای شیهه اسبی را می شنوم مردی از فراسوی رودخانه های عالم ، از فراز دستهای زائرانت می گذرد تا ماه ، ماه بنی هاشم راهی نمانده است ، جایی که رقیه در آن آرام گرفته است … لطفا مرا هم با خودت ببر …

اتفاق
در این نزدیکی ، حوالی خودم ، دستهایم ، نفس هایم و دلتنگی هایم …. در آنجا که شاید زمین به انتهایش نزدیک شده باشد . کنار بال فرشتگانی که در نمازند … در مقام حضرت صادق علیه السلام ، در شور شعرهایم ، در میان مکارمی که در قلب من ریخته ای ، جاری می شوم و همراه حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف برای تو نماز می گذارم . … مرا مقامی بدهید بالاتر و روشن تر از آسمان و سجاده ای … و تسبیحی ، مهری که تربت حسین علیه السلام ، رازهای نگفته ی پیشانی ام را فاش نماید … سر بر آستان شما آورده ام و آستانه چقدر نزدیک است و آستانه پر است از بهترین اتفاقات ممکن .
تمام غزلهای عالم تقدیم شما … شما که نیاز و ناز نگاه من هستید … پدر … ای خورشیدی ترین ، بر فراز بارگاهی نشسته ام که تاریخ گذشته های دوری را در ذهنم جاری می سازد ، کنار دست هود ، میان چشمهای حضرت صالح … آرام گرفته ام و شکایت از قومی دارم که هنوز بر اشک های روانم می تازند .
ای قوم سرکش … ای مردهای از آفتاب بدور مانده … مردان سیاهی و ترس … مردان جاهلیت و نفرت … ای جنگاوران شکسته شمشیر … نفرینتان باد .
چه می کنید … چرا با خاندان محمد صلوات الله علیه به ستیزه نشسته اید … عشق از شما دور باد … شمشیرهایتان را در غلافهای غفلت و ننگتان جای بدهید … به خدا قسم که بلای دردناکی از آسمان بر شما باریدن خواهد گرفت و کوهها کمرتان را خواهند شکست .
آی بادهای گریزان … ای آسمان ، ای ابرها ، ای صاعقه ها … بتازید … بشورید … .
خدایا … خدای من … خدای مهربان من … چقدر دور مانده ام … من در میان قوم سرکش عاد جا مانده ام ، من از اینان نیستم … خدایا مرا از نفرین بادها در امان دار … من از ثمودیان نیستم … آهای .
ای قوم ثمود … ای قوم خموشی و هذیان … دور شوید … دور شوید از من ، از کرانه های نگاهم … از خورشید درون چشمهایم … من برگزیده ام … برگزیده مهر و عطوفتم . برگزیده ی جهانی که هنوز نیامده است . چه کرده اید با ناقه ام … آی … چشمهایم … چشمهایم دیگر نمی بینند ، دیگر نمی توانم برخیزم ، راه بروم ، بدم …. پدر … پدر جان …. مولای من …. برادرم …. کجا هستید ، امانم بدهید …. عمه جان …. آی … آهای … ناقه ام … ناقه ام را کشتند ، زمین را خون فرا گرفته است ، ناقه ام کجاست ؟ آی همراه ترین …. باوفاترین … هنوز فرسنگ ها مانده که با هم نرفته ایم ، نپیموده ایم . قرارمان این نبوده است . بادت رفته ؟ … پس چه شد … کدامین راه را رفته ای ؟ آنهم تنهایی … چه کنم … حالا من چکار باید بکنم ؟ … برگرد ، برگرد ای ناقه ی آسمانی ، برگرد در بیابان های دل من آرام بگیر ، برگرد تا زاه کربلا در پیش گیریم ، برگرد … تا خانه مولا راهی نمانده است ، تنهایم مگذار … آی مولای من … ای پدر آسمانی …. ناقه ام …. ؟

حنانه
شما هم شنیدید ؟ … فریاد را می گویم … گویا سینه آسمان شکافته شده باشد …. چنین به نظر می آمد که صدا از درون دیوارهاست … خدایا … فریادی در درونم متجلی ست ، انگاری که زمین کج شده باشد ، امشب چه شبی ست ؟
اینجا بوی نخلستان و چاه می دهد … بوی انار و سیب … شب ، شب حنانه است شب فریاد … شب فرشته هایی که همراه علی علیه السلام به آسمان می روند … آهای دیوار کج ، آسمان پر از فریاد … تابوت رها در آسمان … می خواهم به سال چهلم هجری برگردم … شب بیست و یکم رمضان … اجازه می دهید ؟
در تهیت من ، نخل ها به سجده نشسته اند و من به همراه ابرها برای دو رکعت اقامه ی عشق ، وضو می سازم … اینجا متوقف شده ام … همراه نقشه ، همراه خودم ، همراه همه ی فریادهایم ، آرزوهایم و شعرهایم ، میان این کاروانی که گمش کرده ام متوقف شده ام .
من در شبستان مسجد حنانه ایستاده ام و منتظر ورود شما هستم ، منتظر شما تا با هم فریاد شویم با هم فریاد بکشیم . و در بلندای تاریخ … تاریخی که پلید می شود ، میان تکرارهای هر ساله ، میان تکرارهای پایدارم ، سرم را حوالی این مسجد و شبستانش و قبله اش و محرابش به فریاد می نشانم تا فرود فرشته ها ، فریاد حسین علیه السلام ، ناله های زهرا سلام الله علیها ، حیرانی حسن علیه السلام ، تا سوگ جبرییل … آیا اجازه می دهید ؟ می خواهم وضو بگیرم و نماز بخوانم می خواهم دست بکشم به دیوار و در ، پیشانی بر سجده بگذارم ، بدوم ، بنشینم ، فریاد شوم و دور … دور … دور .
دلم تنگ تر شده است ، به روایت کدامین منتهی الامال بپردازم ؟ … می گویند سر مبارکت را در اینجا ، به این خاک مطهر سپرده اند ، آیا درست است ؟ … از داخل مسجد صداهایی شنیده می شود ، فریادها ، نجواها ، زمزمه ها ، شکوه ها و باز صداهایی که غریب است … نگاه کنید در آنسوی زمین ، میان مه و فریاد ، تابوتی را به سمتی می برند که انسان گمش کرده است ، که من قرنهاست به جستجوی آن برخاسته ام … ای سر مبارک ، ای تابوت سبز ، ای حنجره ی پر از آینه ، سکوت همیشه ی تاریخ … تشنه ام شده است . آن دورها فرشته ها دورتر و دورتر می شوند و من باز می مانم و من … آهای .

2 . کربلا ی معلی ، شب های وصف نشدنی
اینجا سرزمین نینواست ، آمده ام تا کربلایی شوم .
دل می سپارم به حبیب و برای علمدار نگاهمان سینه می زنم … در زنجیر شانه های زائران ، حر می شوم و همراه طفلان مسلم و کاروان هنوز جاری زینب سلام الله علیها به گلدسته ی دستهای ماه بنی هاشم سلام می دهم .
بر فراز تل زینبیه می روم تا در حرای سبز اصحاب حسین علیه السلام بندگی کنم و در آتش خیمه گاه شعله ور شوم .
امشب تکرار دوباره همان عاشوراست ، امشب پناه روشن دستان ابالفضل را می خواهم و فریاد دریایی علی اصغر علیه السلام را …. امشب میان ماه و مه ، میان خودم و چشمهایم میان دشت بین الحرمین کاروانی می شوم با هزار مشک ، امشب حسین علیه السلام به همراه خدا از مسیر فرات می گذرد . با من بیا ، با من بیا که تا برادر فرصتی نیست .
غریبانه در میان قتلگاه نشسته ام و اسیران تنم از فراز نخل ها می گذرند از فراز ستاره ها و ابرهایی که فقط شبها بیرون می آیند . به سمتی می روم که عاشقانه ترین نگاه بجا مانده از خواهرم را روی تلی از فریاد و خون بر گیرم ، بخوانم ، به دیده هایم بکشم . مسیری به من بدهید ، آی ، مسیری به من بدهید مسیری روشن ، پر از سنگلاخ ، پر از نیزه و شمشیر ، پر از خار مغیلان .
خیابانی که انتهایش ، خانه ی رقیه سلام الله علیها باشد ، امشب غریب تر از همیشه پرواز می کنم ، می دم ، می خوانم و گریه می کنم ، امشب غریب تر از همیشه ام .
خیابان غوغا بود و آتش ، زنجیر بود و نخل ، دریا بود و شمیر ، چشمه بود و چشم ، و کربلا سکوت بود و حسین علیه السلام ، باد بود و زینب سلام الله علیها ، چشمه بود و رودخانه بود و عباس سلام الله علیها ….
تا پایان گلدسته ات ، تا دامنه گنبدت که اگر می رسید این کاروان ، این پاها ، این چشم ها ، این دست ها و نجواها … راهی نمانده بود … آسمان بر کرانه اش سرخ بود سرخ نشسته بود سرخ می گریست و فرات روی لبهای زائران ترک می خورد .
می دانم که اگر تو نبودی عمه جان ، همه چیز اینجا ، میان خاکستر و خون و خاک دفن می شد و راز دستهای سقایی که لبانش آبشار بود و باران ، برای همیشه به آسمان می رفت و برای ابرها می شد .
نگاه کن پدر ، در آن نزدیکی ، میان قافله ای که به تو ختم می شود اکبر و قاسم سلام الله علیها آمده اند ، دوباره آمده اند تا رخصت پرواز بگیرند ، تو که تنها نیستی و ابرها را قراری نیست .
مادرم ، مادر جان ، مادر همیشه ام ، به آیین تو طلوع می کنم ، سبز و روشن ، حبیب در درون انباشته ام ، اوج می گیرد و من میان این همه حیرانی ، میان این همه خاطره و اشک ، هفتاد و سومین خواهم بود ، هفتاد و سومین ستاره که بر خاک می افتد .
آمده ام از سرزمین سلمان و حاج همت ، از سرزمین چفیه های روشن ، از سرزمین چمران و شقایق ، سرزمین متوسلیان ، سرزمین شهدای گمنام تا رخصت میدان بگیرم ، تو که تنها نیستی و ابرهای دل من را قراری نیست .
تکرار دوباره ی تو ممکن نیست ، ممکن نیست اما حضور تو همیشگی ست ، همیشگی ست . حضور عاشورائی ات که تجلی حیدر است و عباس سلام الله علیها ، بگذار در رکاب سرخت ای آبروی باران ، آرام بگیرم ، آرام . بگذار پیشانی ام را بر این خاک فرود بیاورم ، فرود . حیاتی دیگر بیابم ، پدر ، … پدر خوبم … پدر مهربانم … پدر انقلابی ام ، بگذار دوباره تکرار شوم …. تکرار .

علقمه ، رودخانه ی هنوز جاری
امروز که دریایی تر از همیشه ام برای غربت دستانت اینجا به علقمه به روشنای آب ، دستانم را دخیل می بندم و با دلشوره های آب نجوا می کنم .
چه شد دستان خدا ، چه شد مشکی که سرشار از اشک خدا بود و موج حضور تو … ای آبی ترین اب ، ای دریایی ترین مرد ، می خواهم صدایت را از حلقوم این آب بشنوم ، آهای علقمه چرا زبان بسته ای من برادرم را می خواهم .

کف الاعباس ، دستهای خالی ام
اگر طلوع دوباره تو از مشرق دستانت که از اسمان بلندتر است نبود من هم نبودم آمده ام دستانم را اگر چه ضعیف است و ناتوان بر شانه های افلاکی ات بسپارم … قبولم کن آقا مشکی همراه ندارم اما دلی دریایی تر آورده ام …. قبولم کن .

شام غریبان در نینوا
در شام بی چراغ غریبت ، در شام بی مهتاب غریبانه ات ، در شام بی ستاره غریبانت چراغ می شوم ، مهتاب می شوم ، ستاره می شوم و می سوزم همراه شمع های آب شده در نگاهم ، برای آمدنت ، آمدن دوباره ات ای باران مکرر ، ای ستاره مکرر ، ای مهتاب مکرر .
زینب همیشه ی آب می شوم و اشک می ریزم در پناه شعله هایی که فقط برای شما می سوزند .
به سمت خیمه هایی می شتابم که سرشار از حسین است و عباس و اصغر ، سرشار از اکبر و رقیه ، سرشار از صحابه ای که نور از رسول خدا گرفته اند .
مرا هم میان این کاروانت که به سمت خطابه ای بلند و عاشقانه رهسپار است جای بده بی بی . مرا هم آسمانی کن ، مرا هم در میان ابرها جایگاهی بده .
من سخت شوریده ام و برای آزادی و آزادگی ردایی می خواهم ، پای افزاری و صد البته اشارت هایی با خورشید چشمانت .

مقام حضرت علی اصغر و حضرت علی اکبر علیه السلام
کوچه به کوچه ، سنگفرش به سنگفرش ، دیوار به دیوار ، تاریخ به تاریخ ، برگ به برگ ، نفس به نفس ، باد به باد ، فریاد به فریاد ، ذکر به ذکر ، خیابان به خیابان ، افتاب به آفتاب ، ذره به ذره ، خشت به خشت گشته ام تا به گلوی تو رسیده ام ای سرزمین عطش و فریاد .
آمده ام تا در قامت رسول حسین علیه السلام ، تا در قامت کوچکترین سردار حسین علیه السلام ، به حرمله و تمام طایفه ی نفرین شده اش نفرینی دیگر بگویم و به سیاهان همیشه ی تاریخ که از سپیدی گلوی اصغر ، بازوی پر از ستاره ی عباس ، حنجره ی قرآنی حسین علیه السلام ، ناله های بیکرانه ی زینب سلام الله علیها ، پاهای پرتاول رقیه و بیقراری صحابه اش شرم نکردند .
اینجا مقام اصغر است و مقام اکبر ، اینجا در این مقام غریب و کوچک ولی آسمانی ، آفتاب های بیشماری بر دل من می تابند … چقدر رفیع … چقدر بلند مرتبه …. چقدر وسیع .

آرامگاه عون ، بغض های فروخورده ام
مادرم در عروج خونین همه یاران برادرت ، از خیمه بیرون می آمدی و فریادت فرق آسمان را می شکافت … اما عون و محمد ، پسران شهیدت که در رکاب حسین علیه السلام به دستان ماه منیر بنی هاشم پیوست ، خیمه را نشکافتی ، باد را کنار نزدی ، آسمان را نگاه نکردی ، فریاد نزدی تا برادر از تماشای نگاه شکسته ات بر روی تلی از آه و اندوه ، تلی از خاک و آینه ، تلی از ابر و نفس ، تلی از بغض و گریه ، تلی از فریاد و فریاد ، شرم نکند … خجالت نکشد .
ای زیباترین ایثار ، ای مادر همه لاله ها ، ای مادر من … تو در زمزمه ی برادر چه شنیدی ، خیمه داشت در اشکهای تو می لرزید و آتش می گرفت .

حر ابن یزید ریاحی ، دلتنگی هایم
آمده ام با گامهایی که برای ورود به رواق آسمانی ات شرم داشتند … مرا می شناسی منم حر ابن یزید ریاحی … آزاده تر از بادهای عالم … آمده ام تا در سجده تو به اشکهایت اقتدا کنم و در اذن تو قربانی خیمه هایت باشم … امانم بده ای دل شکسته ، ای لب لبریز از فاطمه … ای شهیدترین … آمده ام تا در عطش نگاه تو ، اسب پشیمان دلم را سیراب کنم ، رخصتی بده تا میدان را برایت از افقی سرخ لبریز نمایم .
به داخل آرامگاه می روم در حالی که خودم را جای او گذاشته ام و با امام مظلومم سخن می گویم .
در فراخنای تمام نخلستانهای عالم ، پرستوها به زمزمه نشسته بودند و حر ابن ریاحی ، قهرمان توبه و اشک به سمت مطلای دستهای عباس پیش می رفت . بر پیشانی اش عطر بالهای حسین علیه السلام بود و در نگاهش یک قد کمان …. فرشته ها صف بسته بودند تا درس حریت از او بیاموزند .
سلام بر تو ای نشانه ی بی نشانه … ای سردار بی سوار کوفه … مادرت پناه همه پنجره های عالم نشسته تا نقش قدمهایت را برایش بازآورند .
حالا به من بگو ، من با کدام زبان ، با کدام چهره ، با کدام پشیمانی ، با کدام توبه ، با کدام حریت ، با کدام ذکر در برابر امام عصرم حاضر شوم و از او اذن بگیرم ؟
تو را به جان مادرت قسم می دهم به من بگو چگونه در محضر امام حاضر شوم و با او سخن بگویم … نه اسبی دارم و نه دل پشیمانی … کدامین افق را امروز باید از سرخی لبریز نمایم وقتی پلشتی و سیاهی همه جا را فرا گرفته است ؟
گامهای من نیز شرم دارند … نگاه کن پاهای من سخت می لرزند … ؟

خیمه گاه ، پر از ستاره
هنوز هم آتش خیمه گاهت ای آرزوی قتلگاه …. خاموش نشده است . هرم گرما … سوز شعله ها … صدای آتش ، آتش ، آتش .
گوش کن … صدا ، صدای زنجیر است و شلاق و فریاد … هنوز هم کاروان اسیرانت را منزل نداده اند و زائرانت ای سبزترین مسافر خدا ، بی خیمه مانده اند .
در خیام آل آسمانی ات که زمین را تنگ تر از همیشه برای دردهای مکررشان می یابند مسکن می گیرم به انتظار ، تا آمدن ذوالجناحی خونین تر و ذوالفقاری دردمندتر …
نگاه کن در سدره المنتهای چشم زائرانت ، زاغ و زغن های ابن زیاد دوباره بر اصحاب کسائ ، یورش می آورند ، کجایی ای اجابت دست ها .؟
کجایی ای شعله عدالت ، کجایی ای خیمه ی هنوز پابرجا .؟
گوش کن … صدا ، صدای خواهش است و التماس و ندبه … هنوز هم پناه خیمه گاه روشن اباعبدالله نشسته ام و می خواهم با تو و آل فیروزه ای ات سبز ترین باشم .

جایی در پستی بلندی های شهر
در آن دورها ، میان دود و سیاهی ، میان سیاهی و خاکستر ، کنار تنها جوی سیاه خیابان ، پای ارابه ای از نفرت ، عمر سعد را می بینم که شانه بر آسفالت می کشد .
در سایه ی شمشیرها ، شمر را می بینم که نعره می زند … تمام لشگریان ابن زیاد امشب به آتش کشیده می شوند .
پدر مرا ببخش ، همراهی تو را می خواهم .
بگذار امروز پس از گذشت قرن ها ، میان سطر پنهان تاریخ به میدان جنگ بروم … رخصتم بده عموجان …. شمشیرم کجاست عمه جان …. اسبم را زین کنید یاران …. جاده خالی تر از همیشه است … من باید بروم ، امشب حیدری تر از همیشه ام .

3 . کوفه
ورودی شهر کوفه
به نظر می آید در زمان شکستی اتفاق افتاده باشد .
اینجا کوفه است ، شهر سنگدلی ها ، ناجوانمردیها ، شهر نامه هایی که به مقصد نمی رسند ، نامه هایی که در میانه ی راه ، رنگ می بازند ، نامه هایی که با خود دروغ می برند ، نامه هایی که کبوتر ندارند و نامه هایی که … .
قرار است به زیارت خانه علی علیه السلام بروم و در مسجد کوفه نماز بگذارم .
اینجا میثم و مختار و صعصعه آرام گرفته اند ، با ذکر علی علی به حرم مسلم می روم و در مسجد سهله به انتظار می نشینم ، کوفه را بار دیگر ، همراه هانی ، همراه نخلستانهایش ، همراه کوچه ها و زخم هایش ، همراه دارالاماره اش تجربه می کنم تا به قبله دستهای علی علیه السلام برسم و آرزوی ام البنین .
به اذن خدا و پیامبرش و به اذن دل و دیده اشکبارم ، همراه تمام دردهایم داخل می شوم و همه نیکی ها را سلام می گویم … سلام … سلام بر شما باد که روح و رنگ سلام هستید .
زائر دیار خطر و خاطره ام من …. می روم تا در روشنای خانه علی علیه السلام به دارالاماره و تاریخ فرو ریخته اش نفرین بفرستم .

خانه ی علی علیه السلام در آنسوی زمین
همه ی زمان را پیاده آمده ام تا در خانه ی تو سیراب شوم ، آنقدر تشنه ام که اگر تمام چاه مهربانیت را در وجود من خلاصه کنی سیراب نگردم ، تنها لبخندی از تو ، ای عبور عاشقانه ی تمام فصل ها ، مولای زلال من ، تمام زمانه ام را سیراب می کند .
آمده ام اینجا در پای دیواری که عطر فرزندانت را دارد ماوا گزینم ، آمده ام در سایه سار این نخل ها که عمریست نگاه ام البنین را به یادگار دارند مسکن بگیرم ، اجازه می دهی امیرم ؟ … دلم برای عمه ام تنگ شده است .
سخت است زبان بگشایم از آن روزگار بگویم … کاش می ماندید و این زمان تا به امروز ادامه داشت … ای دیوارها چگونه مانده اید و در فراغ علی علیه السلام طاقت آورده اید ؟
وقتی علی علیه السلام به سمت آسمان می رفت شما سنگینی این زمین را حس نکردید ؟ سالها می شود که خنده ی زینب سلام الله علیها را ندیده اید و عبور عباس از کنارتان قرن هاست که شما را دیوانه نکرده است . بی حضور ام البنین ای چراغ ها چگونه روشن می شوید ؟ ای اطاق های خالی از برادران بهشتی ، از قصیده های بلند فاطمه چیزی به یاد دارید ؟
چه سنگین است این سکوت … خانه را عطری بهشتی پر کرده است … ای اطاقهای مقدس ، اطاق های لبریز از خدا … کجا هستند ساکنان شبانه ی شما ؟ ساکنان مهربانی و عطوفت ، ساکنان عبادت و تقوا ، ساکنان محبت و یکرنگی ؟ … ام کلثوم ، عباس و زینب سلام الله علیها …. ؟
سلام بر تو ای مادر صبر … مادر عشق …. سلام بر تو ای اطاق آبی عشق ، سلام بر شما که هنوز هم به انتظار ساکنین مطهرتان نشسته اید . ساکنانی همیشگی … و حریم بلند خانه ی علی علیه السلام را حفظ کرده اید ، سلام بر شما ای سنگ های مقدس ، ای دیوارهای جاودانه ، آمده ام برای خانه و مزرعه ام در آنسوی بلند این زمین ، احساسی شادمانه برای همیشه به یادگار ببرم .
زلال تر از همیشه ، آمده ام ای باران کوزه و ابر و سمائ … ای جایگاه تشنگی و عروج … آمده ام در زلال عنایت شما ، چشمانم را غسل بدهم … آمده ام در فرصتی سبز که ابرها برای تغسل به اینجا می آیند ، دستانم را به سپیدی های بی نهایت بسپارم ، آمده ام در تشییع تنهایی تو ، شانه ام را به اشکهایت بسپارم … قبولم کن آقا … آمده ام که در غریبانه ی فرزندانت ، تنهایی حسن و حسین علیه السلام باران شوم و مشک ، آسمان شوم و چشمه ، چاه شوم و کوزه …. .
چه زود برگشته ای پدرجان … هنوز آفتاب بر پنجره ی اطاق من سلام نداده است … پدرجان ، روزهای گذشته وقتی نماز می خواندی ، همه چیز آرام بود اما امروز مثل همیشه نبوده است . تمام شب را خواب شمشیر و آسمان و محراب دیده ام ، تمام شب را پدر ، سرخ دریافته ام .
چرا پایین تر نمی آیی ، می خواهم مثل تمام صبح ها که از کوچه های مسجد و محراب بر می گردی بر پیشانی ات بوسه بزنم … پدرجان چرا نگاهم نمی کنی … امروز که در نماز ایستاده بودی ، در و دیوار با تو سخن می گفتند و آسمان به زمزمه ی تو نشسته بود . چه شد که در سجده ی آخر ، آسمان غرید … پایین تر بیا پدر … سرت را به من نشان بده … منم زینب … منم شمعدانی خانه ات … منم زیباترین دختر دنیا … عمه ی کوچک ابالفضل … خواهر حسن و حسین …. پدر دستت را به من بده … نترس … من تنهایت نخواهم گذاشت … بیا در اتاق من بنشین … سرت را روی زانوی من بگذار … پدر چرا دستمال زرد به سرت بسته ای … آمده بودم چیزی در گوشت بگویم … آمده بودم بگویمت که مهمان داریم … بیا در اتاق من ، مادرم در انتظار توست . پدر چرا گریه می کنی ؟ … برادران من ، حسن و حسین چرا می لرزید ؟ ابالفضل به من بگو چه شده که مادرم می گرید ؟
ای ام کلثوم … تمام شب پشت پنجره ی اتاقت پر بود از کبوتر و من دیدم که تو سخن می گفتی با آنها که پشت پنجره برای تو یاس آورده بودند … به من بگویید در این خانه چه خبر شده است ؟
پدرجان آیا درست است … می گویند تو را شمشیر زده اند ؟ … من که باور نمی کنم … چه کسی می تواند بابای مرا شمشیر زده باشد ؟
صبر کن دخترکم … صبر کن عمه جان … صبرکن خواهرکم … ای شمعدانی خانه … زینبم … جان برادرت صبر کن … می خواهم ببینمت … می خواهم در آغوشت بگیرم و از صبح برایت بگویم ، از آفتاب و پنجره ی ام کلثوم … می خواهم آخر قصه ی دیشب را برایت بخوانم … برایت از مادر هدیه ای آورده ام مگر دلت تنگ نشده بود ؟ مگر نمی گفتی که تو را پیش مادرمان ببرم ؟ صبر کن خانمم .
آمده ام که چمدانم را ببندید ، آمده ام که با شما خداحافظی کنم ، می خواهم پیش فاطمه ام بروم . هدیه هایتان را بیاورید … تسبیح … مهر …. جانماز …. چادر گلدار …. شمعدانی …
عمه جان بابا مدام از هوش می رود … مدام دارد مادر را صدا می زند … مدام از بابا بزرگ می گوید … عمه جان … بابا از مدینه می گوید از بقیع از یک سفر طولانی … عمه جان صورت بابا زرد شده است … کبتران بی قراری می کنند … آسمان حالت خوبی ندارد … عمه جانم بیا … بابا دارد اشک می ریزد و چیزهایی می گوید که … .
مسکین تر از همیشه ام … در هر کوچه ای که قدم برداشته ام به خانه ی تو رسیده ام . آمده ام که مهربانی ات را همراه ببرم … زمزمه های شبانه ات را ای فیض ازلی …. دستم خالی است … آمده ام که دوستی ات را برای همیشه ی زندگانی ام از دستان افلاکی خودت باز ستانم … گفته اند خانه ی تو ، سرشار از میوه های بهشتی ست ، در خانه ات بانویی هست که اگر اشارتی بکند همه فرشته ها سفره اش را در آسمان خانه ات می گسترند … آمده ام در کنار این سفره ، نخلستانم بدهی ، چشمه ای و چاهی … مرا یادت هست ؟ … تمام تاریخ را از هدیه ی انارت سیر خورده ام و از چاه دردهایت سیر نوشیده ام … .
با کوله باری از درد ، ای مستغنی تر از آب ، ای عمیق تر از دریا ، ای سلطان ابرها ، آمده ام که در نگاه تو از زمانه ی بی هویت امروزم شکوه کنم . التفاتی تا از خیابان های هرزه ای بگویم که امروز ، همرزمان دیروز من ، ابتدایش را گم کرده اند و به سمت مقصدی رهسپارند که آخرش دارالاماره است و پلیدی … آمده ام که بگویم یاران مسلم گم شده اند و برادران کمیل از یاد می روند ، آمده ام بگویم که منصورها دیگر به زمزمه نمی نشینند و دست ها به سمت مهربانی دراز نمی شوند .
آمده ام که بگویم وقت آن رسیده است تا حجت زمانه ام ، دلیل همه بودن هایم ، امام عصرم را با سفینه ی نوح برایمان بفرستی ، آمده ام که سر به درون چاه ببرم و فریاد بزنم که دیریست راه و تمام نشانه ها را گم کرده ام … جوابم را بده آقا … با من حرف بزن … ای عمیق تر از دریا … ای زلال تر از آب .

مسجد کوفه ، عظیم و بزرگ
عبور می کنم از باب الفیل که هنوز هم غربت گامهای تو را بر سینه ی داغدیده اش به یادگار دارد … در صحن و سرای مسجدی که پر از فرشته است و خدا … پر از نماز است و توبه … پر از نساز است و اشک … نماز می گذارم به قامت تو در سجاده ای که پرستوها برای فاطمه ات آورده اند … رخصتی می خواهم تا در مقام شیرین سجده ات ، ای روح نماز ، به معراج بروم و در شب عروج پیامبر خدا صلوات اللع علیه سفر کنم به طور سینین … به سوره قدر … به آل یاسین … به شهری که بوی خوش تو را دارد و کوفه ای که داغ زخم های اهل خبیثش را بر دیده هنوز می گرید … رخصتی تا باب الفیل را دوباره گام بر دارم .
بار بسته ام تا در صبحگاه همه ی رمضان های تو با زمین ، با محراب ، با این ستون های بر جا مانده وداع کنم … آمده ام تا همراه هفتاد آسمان ، کنار نوح نبی ، در پناه پنجمین ستون این مسجد ، پای سجاده ی بارانی ابراهیم ، در عصای موسی و انگشتر سلیمان نبی ، روی موجهای دل یونس ، آخرین نمازم را به اقامه ی تو بر پا دارم .
ای امیر لاله ها ، برایم از کوفه ، از سرزمین رازها ، از محراب ، از اسرار شبانه ات در این مسجد بگو … به من بگو در کدامین مقام می توانم برگزیده ی خدای رحمت و ساغر و سحرگاه و عشق باشم .
بانوی شب بوهای خانه ات را ای روشنایی زمین تسبیح که می گویم در انا انزلنای این ستون چهارم غرق می شوم و در مقام بیت الطشت این مسجد به همه ی گناهانم اعتراف می کنم .
خلوتی عاشقانه تمام وجودم را فرا می گیرد و من زائر مقام النبی خانه ات می شوم … به شرافتت سوگند و شرافتم که از توست شصت هزار فرشته همراه من به عبادت نشسته اند و بر زبانم کلماتی الهی جاریست . الهی یا حمید بحق محمد … در اسمائ قدسی پنج تن ، پاک می شوم و آدم در دل من حلول می کند ، من برگزیده ی خدا شده ام ، صفوه الله … نگاه کن ای مسجد کوفه … نگاه کنید ای ستون ها … من برگزیده ی خدای خویش شده ام … به من تبریک نمی گویید ؟
عطری سراسر وجودم را لبریز کرده است و این عطر حضور روح القدس است که مشام جانم را از بوی یاس ، شمعدانی ، لاله ، از جبرئیل های این معراج پر می کند … نگاه کن همه آمده اند همراه امام زمانم تا در آخرین سجده ات طلوع کنند … برخیز و به من نگاه کن … برخیز و در قداست این ستون ها به ضربت همه شمشیرها سلام بگو … برخیز تا آفتاب نزده به خانه ات برویم .
نگاه کن سجادت آمده تا با پاهای ورم کرده تو را نزد زینبت ببرد … برخیز و این مسجد را با تمام آینه هایش تنها بگذار … تمام ابن ملجم ها در کوچه های کوفه آواره اند و مسیر سحرگاه لبخندت را گم کرده اند .
برخیز تا ببینی که صادقت آمده تا زائر فرق شکافته ات باشد ای مولای آب ها … همه چیز ، حتی این بارگاه پر از زهرا …. داغدار و دلتنگ توست .

کمیل ابن زیاد ، صحابی آفتاب
میان نخلستانی که هنوز بوی غربت علی دارد شبها ی بلند دردهایم را به صبح می رسانم و کمیل از ابر نگاهم می گذرد با زمزمه هایی که سرشار از چاه است و علی و تنهایی و زخم .
دردهایم آنقدر عمیق است که مرهمی جز تو نخواهم و ماوایی جز رواق روشن تو … بگذار آنگونه که می خواهم با خضر دعای تو در شب نخلستان خلوت کنم .
بگذار با تو بیایم تا وفادارترین باشم … ای فداکارترین … با تو می آیم و با زبان تو سخن می گویم .
ای حجاج ابن یوسف ، تو را و برادرم حارث را نمی بخشم تا آخر این تاریخ پلید ، من از زبان مسلم و گلبوته های پژمرده اش سخن می گویم ، تندی مکن و مانند گرگ دندانت را به من نشان مده ، من از جنگ جمل ، از نهروان می آیم از راز خاکریزهای سوخته ای که شقایقهای ایران بر سینه دارند ، من رمز طلوع پیشانی بندهایی هستم که از جنگ صفین به یادگار مانده اند از جزیره مجنون .
بیا که وعده من و تو نزد خداوند خواهد بود .

دارالاماره ، تاریخی نشکوه
بر بلندایی مشرف بر دارالاماره ایستاده ام ، تاریخ از من می گریزد و من از تاریخ .
سر که می چرخانم جز ویرانه هیچ نمی بینم که در پنهان این تاریخ پلید ، بر سر مصعب فرود می آید … می خواهم کسی از راه برسد و مرا میان شیدائی ام در فراق کاروانی که هنوز پای خطابه ی بانویم اشک می ریزد سر ببرد … می خواهم پای خون هنوز جاری حسین علیه السلام بر این خاک بمانم و بندگی کنم … می خواهم بر بلندای این قصر بی ستون برخیزم و دوباره خطابه ای را که هر بار تکرارش برایم تازگی دارد فریاد کنم .
باز تکرار می شوم تا ابتدای هستی مسلم ، تا آغازه ترجیع بند بلال ، تا نخستین لبخند رقیه ، و آخرین نگاه سکینه .
من باز تکرار می شوم دوباره تکرار می شوم و قصر دارالاماره فرو می ریزد … می شنوید … زیادی های بدفرجام نعره می زنند … می شنوید عمر سعد به نفرین خودش دچار شده است .
بر بلندای قصر دیروز دارالاماره ایستاده ام و جز ویرانه هیچ نمی بینم جز پلشتی تاریخی که دوست می دارد مثل دیوارهای این قصر بی سقف فرو بریزد ، محو شود و از بین برود .
خودم را می بینم که تکرار می شوم در هیات میثم ، سلمان ، ابوذر ، بلال و …. .
دیوارها خون است و عصیان ، خشم است و فریاد ، ظلم است و مختار ، هنوز هم صدای مظلومیت زینب سلام الله علیها را می شنوم که از درون دیوارهای سخت دارالاماره می خروشد . هنوز هم کلام سبز و آتشین امام سجادم علیه السلام را می شنوم که بر هستی ابن زیاد فرود می آید .
اینجا دارالاماره است ، جایگاه عروج کربلایی مسلم … دارالاماره است و سقفی بی آسمان که بر سر عبدالملک فرود می آید … دیوارها فریاد است و چشم … زمزمه است و سر … سکوت است و پلیدی .
آهای جلوه ی پستی و شقاوت ، آی دیوارهای لرزان ، مرداب بی غوغای دارالاماره ، طاقی های پست … چگونه تاب می آورید سنگینی نگاه فرزندان علی علیه السلام را ؟ چگونه تاب می آورید حضور بیکرانه ی عقیله ی بنی هاشم را در کوچه ای که به خانه ی روشن علی علیه السلام منتهی می شود ؟ … چگونه ؟ … به من بگو … ای بنای سست ابی وقاص که نابودیت آشکار بوده است ، چه شد که در پای زمزمه های ام البنین فرو ریختی ؟ … وقتی عباس از کنارت می گذشت به خود نمی لرزیدی ؟ از نگاه پر محبت برادران بهشتی خجالت نمی کشیدی ؟ از زمزمه های زینب نمی هراسیدی ؟ … چرا … هم می لرزیدی ، هم خجالت می کشیدی ، هم می هراسیدی … و دلت می خواست زمین دهان باز کند و تو را ببلعد و برای همیشه از روی زمین محو شوی …. .

پناه سلمان فارسی ، گرگ و میش
احساس غرور می کنم ، آرام و بی پروا پیش می روم ، چنان که گویی در محضر نزدیکترین اقوام خویش نشسته ام ، سلام می دهم هر چند که دستانم مثل همیشه خالی است .
سلام …. سلام … سلام آقای من …
نگاه کن دسته ای از فرشته ها را برایت آورده ام ، دسته ای از شقایق های وحشی غرب ایران ، نگاه کن ای سلمان ، من از شهری آمده ام که پر از سلمان است و ابوذر ، فریاد است و کبوتر … من از شهری آمده ام در همین نزدیکی ها که پر از کاج است و صنوبر و انتظار … پر از نخل است و شهید و حماسه … پر از شعر است و آیه و ایثار … نگاه کن .
آمده ام تا در شفاعت تو ای ایرانی ترین صحابی آفتاب ، در بارگاه اهل بیت عصمت و طهارت مسکن بگیرم ، آمده ام تا برایم از مولایی بگویی که محضرش را درک کرده ای ، برایم از علی علیه السلام بگویی ، از بهشتی که بی علی بر آن گام نمی نهی ، ای زلالترین سلمانهای زمین .
می خواهم همراه تو صحابی نخل و چاه و درد و علی و تنهایی شوم … با من از علی علیه السلام بگوی … در کدامین نخلستان می توانم قرآنی ترین شوم ، حیدری ترین شوم و خیبری ترین .
بی عشق تو ای پاکترین یاران ، باوفاترین سربازان ، بر این زمین گام نهادن سخت است درست زمانی که تو را پیغمبر خدا به نام می خواند : ای سلمان ، ای شیداترین آینه ها ، ای شیدای آیه ها ، تو از تبار نگاه فاطمه ای … از مایی ، از اهل بیت خدا .
سلام … سلام آقای من … راهنمای من … الگوی من … سلام .
برای ورود به حریم قدسی ایرانی ات نمی توانم اذن دخول بگیرم … سرم را به زیر می افکنم و داخل می شوم تا سوغاتی سفرم را بی واسطه به من بدهی … منتظر اذن ورود نمی مانم … اینجا من لایق تر از هر کسی هستم و به تو نزدیکتر … اینجا من که غریب نیستم … اینجا خانه خودم هست … پناه شرجی سلمان فارسی … راستی تا یادم نرفته است برایت بگویم که نام پسرعم من هم سلمان است با این تفاوت که او محضر مولایمان را درک نکرده اما درس دلدادگی تو را در کتاب دینی مان خوب حفظ کرده است مثل پسر کربلایی علی که او هم نامش سلمان است و پسر همسایه مان قربانعلی که الان سرباز است و نامش سلمان …. .

آرامگاه میثم تمار ، حس و حالی خوش
با سبدی که چند دانه خرمای خشک درون آن است در ایوان حرم می نشینم و گفتگو را آغاز می کنم .
بر دارت می آویزند و دهانت را لجام می زنند ، زبانت را می برند اگر از حمد کسی گویی که نخل ها استقامت از او می آموزند .
هنوز تا کربلا فرصتی مانده است ، بگذارید ای سیاهترین سیاهی ها ، ای عبیدالله ابن زیاد ، همراه نخل ها ، خود را به حسین علیه السلام برسانم ، تو مرا می شناسی و خوب می دانی که من از صحابی حیدرم ، تمارترین این نخلستان …
مرا اگر زبان ببرید چشمهایم ثنا می گویند و لبهایم به توصیف تنها ترین کوفه می پردازند و دستانم آل علی را ذکر می گیرند ، مرا از چه می ترسانید ؟
اگر اشارتی کنم درخت ها پرنده می شوند و آسمان پر از واژه های سرخ آفتاب و ابر ، پر از آیه های عشق و کبوتر …
چند دانه خرمای خشک باقی مانده را به چند زوار تازه از راه رسیده تعارف می کنم .
روی این کاشیهای فیروزه که ایوان خانه ام را تزیین کرده اند می نشینم و از عشق و فضایل حیدری برایتان تعارف می کنم ، من غلام آزاد شده ی مولایم ، که در بهشت ، جایگاه واحدی برایم خواهد بود ، سینه ام را جای هزاران زخم ، گل انداخته است و نگاهم سرشار است از مرثیه برای تنهایی آل علی و اقتدار مولایی که شما نفهمیدید . شما نشناختید ، شما درک نکردید .
می خواهم از کسی بگویم که حدیث مستی و رندی و مردانگی بود و قصیده ی بلند مهر و ایثار و بندگی ، خدای خنده و کلام ، می خواهم از آسمانی بگویم که حریمش پر از درخت ، پرنده ، شور و اشاره بود .
بر دارم می آویزند و دهانم را لجام می بندند ، زبانم را می برند ، نگاه کنید پشت اینهمه شیدایی ، محرم کلام علی را بر شانه ی نخلی که عمری همدمش بوده است به بند می کشند .
آی آسمان چرا ساکت نشسته ای ، آی نخل ها چرا به تماشا ایستاده اید ؟ آی بادها چرا نمی گذرید ؟ آی دیوار ، کوچه ، خاک … آی …
زبان نفرینتان کجاست ؟ میثم را سینه می درند و کلامش را که از آل روشن رسول الله می گوید بی قافیه می گذارند آنوقت شما خاموشید ، شمایانی که در تمام طول تاریخ ، ساکت مانده اید ، نکند شما را نیز زبان بریده اند ؟
آی نفرین بر تو ای پسر نامشروع زیاد … نفرین به تو و …
فرو می افتم جایی که هنوز نخلی ، چند شاخه برای استراحت کبوتران با خود حفظ کرده است جایی که هنوز نخلی سبدم را از چند دانه خرمای خشک خالی نمی گذارد ، فرو می افتم جایی که هنوز عطر امامم را دارد ، جایی که هنوز … .

هانی ابن عروه ، وفای به عهد
در کنار تربت پاکت ای هانی ابن عروه می نشینم و ساعت ها چشم می دوزم به صحن و سرایت که جاذبه ای دلنشین دارد ، ساده تر از همیشه ، دل به حرم تو می سپارم و درود می گویم به دلت که پناه سفیر سبز علی علیه السلام بود … سلام می گویم به نگاهت که بدرقه ی مسلم بود و تو را به کوچه ی بی انتهای خدا پیوند می زد … برایم از مسلم بگو … آمده ام که با تو حرف بزنم … آمده ام که با من حرف بزنی … ای پیرمرد کوفه … با مسلم از چه گفتی و از او چه شنیدی ؟ مسلم چگونه بود ؟ تصویری که مسلم از مولای خویش برای تو ترسیم کرد چگونه بود ؟ … آمده ام که برایم قرآن بخوانی و من در مقام روشنت ، قاری اشک های زائران مولایمان باشم .
تا خانه ی غیرت تو ای هانی ابن عروه ، راهی نمانده است ، این کوچه ی آخر را هم تحمل کن … مسلم را هم کنار تو بر روی زمین می کشند … نفرین بر شما ای دیوارهای کوفه که نشستید و تماشا کردید و سخن نگفتید … یادتان رفته که برای حضور هانی ابن عروه در جنگ نهروان ، تا کجای قدمهای این مرد پیش رفتید ؟
ای بازار کوفه ، اگر نبود این وفا ، این دلاور ، شما چگونه در جنگ جمل آرام می گرفتید ؟ ای ضربه های پولادین ، یادتان رفته که چگونه بر پیکر هانی ابن عروه فرود آمدید ؟ بازگشت هانی ابن عروه از جنگ صفین را به یاد دارید ؟ چگونه با این همه زخم که بر شانه اش جا گرفته بود شکنجه اش کردید ؟
وای بر شما که از عرفه دورید و به عبیدالله نزدیک . نفرین باد بر شما … که از طایفه ی من نیستید . از نگاه شما می گریزم و به خانه ی هانی ابن عروه پناه می برم .

آرامگاه مسلم ابن عقیل ، نام ها و نامه ها
اذن ورود می گیرم ، وارد بارگاه ملکوتی مسلم ابن عقیل می شوم ، در برابر ایوان می ایستم و حرفم را اینگونه آغاز می کنم .
تو را اگر چه امروز به دیدارت آمده ام ، باز هم در کوفه ناجوانمردی ها می یابم با این تفاوت که اینبار خودت خانه داری با گنبدی مطلا و بارگاهی روشن و آسمانی … ای یادآور نثار و ایثار .
آمده ام تا در مقابل ضریح زیبایت بایستم و نفرین بفرستم به مترسکان دارالاماره که مختار در تعریف آنان می گوید نام آدمی بر آنان نهادن توهین به آدمی ست . به عبید الله ابن زیاد ، به دروازه شام ، به کوچه های غریب کش کوفه و … .
آمده ام تا با سفیر سبز مولایم در این غوغای تنهایی بیعت کنم … وقتی شنیدم که این مردم دنیا پرست ، سست پیمان ، نامه هایشان را انکار کرده اند و خود را در میان ترس و دست خط سیاهشان پنهان نموده اند . چشمانم مسیر فرات را می جستند و نگاه تو را تا به پایت بیافتند و فریاد برآرند که ای مسلم از مسجد بیرون مرو … نامردان ترس و تزویر ، پشت دیوارهای وحشت و بی وفایی و آزمندی ، کمین گرفته اند .
می خواستم بی همرهی هانی از مسجد خارج نشوی و در خانه ی طوعه پناه نگیری . اما تاریخ پیش تر از من به سراغت آمده بود و تو را نیز بی علقمه ، بی فرات ، بی دریا سر بریدند .
زیارت نامه ام را که تمام می کنم وارد حرم می شوم .
در شکوه آینه هایت همراه قیس ابن مسهر ، ای پسر عم حسین پناه می جویم و تاریخ را برای بی وفائی اش تهدید می کنم … بگذار در جنوب شرقی بارگاهت برای همیشه آرام بگیرم ، همراه خود هزاران سلمان ، هزاران عبدالله ، هزاران داغ دیده و داغ زاده آورده ام تا با تو بیعت کنیم .
نگاه کن از سرزمین سنگر و پوتین و حماسه ، برایت هزاران نامه آورده ام تا کوفه را رها کنی و سفیر دل شقایقمان شوی ، بگذار ای تکیه گاه رقیه ، ای آرزوی آخرین نگاه رقیه ، در انتهای ضریح نقره ای ات دو رکعت نماز بگذارم .
وضو می گیرم ، نماز می گذارم و دلم را تطهیر می کنم ، ضریحت از همیشه نورانی تر است ، دست می کشم ، آرام می گیرم و رویم را بر می گردانم به سمت کوفه و فریاد می کشم .
ننگ بر شما باد ای سران ستم ، سران فتنه و تزویر ، سران بی آبرویی ، از چه رو سر مطهر مسلم را بر دروازه شهر شام به تماشا گذاشته اید ؟ نگاهتان کور باد که در این شهر ، چشم پاکی نمی بینم مانند دلتان که ناپاک است و سیاه … نگاهتان کور باد برای تمام تاریخ … برای همیشه ی روزگارتان ، نشان بدنامی بعثیون را بر چهره یوسفیان های بی آفتاب نمایان کردید . سرشت نخل و سایه از شما دور باد که برای همیشه چشم زائران آل فاطمه را به فرات نشاندید … نفرین بر شما … .

دوطفلان مسلم ، روزهای کودکی
نوازش دستان تو را می خواهم و مهربانی آغوش دریایی ات را ، ای امام من … بگذار در استغاثه ی رقیه ، روی کوه زانوانت بنشینم و همراه طفلان معصوم مسلم در کاروان اسیرانت قدم بردارم … کجایی ای مهربانترین مادر … کجایی که ببینی دیوارهای سخت زندان های کوفه با بدن برادرم چه کرده اند .
حارث ، منم محمد ، تو را به خدا قسمت می دهم که بگذار ابراهیم به چشمان مادرم برگردد … او را امانت به دستان من سپرده اند . ای فرات چشمانت را مبند ، ای آسمان به ابالفضل بگو که با آرزوهای کوچک ما چه کردند .
پدرجان کجایی که ببینی ساحل فرات از خون فرزندانت سرخ شد و در کرانه ی همه چشمها باران گرفت .
پدر می دانم تو به ما افتخار می کنی و ما هم به تو … پدرجان ، آیا مولایمان از ما هم راضی است ؟

سهله ، روزهای دوست داشتنی
آمده ام با تو و اهل و عیال آسمانی ات که در سهله ی خدا فرود می آیند عهد ببندم ، آمده ام ای صاحب زمانه ی تجلی و عصمت ، تا در اتفاق نماز چشمهایت ، هفت مرتبه ، پیشانی ام را به پای تو فرود بیاورم .
ای آرزوی خدا … در حدیث صادق آل زلالت جاری می شوم و با خیمه ی صبای خدیجه ام قنوت می گیرم ، آمده ام که سربازی صف آخرت را جایگاهی بگیرم … اشارتی بنما تا در سهله ی نگاهت ای سماع خدا ، هزار بار شهید شوم .
سهل نیست که حکایت ارباب صدقم را با این محراب و دعا باز گویم . بگذار در میقات خضر پیامبر ، با نام مبارکت عشقبازی کنم . بگذار در خانه ی ادریس نبی ، فرشی بیاندازم و مسکن بگیرم تا آمدنت ای حلقه ی مستانه … چشم می بندم و همراه فرشته ها گوش می سپارم به زمزم زمزمه ی آمدنت .
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم
نامم سهیل است و کنیه ام عاشقی ، آمده ام که در مقام سجده ها دلبری ات را باز جویم ای نیاز عاشقانه ی من … صد دل به صفای بقعه ی رعنایت داده ام تا در اشک ابراهیم نبی ، بندگیت را بکنم .
ای غزال فاطمه سلام الله علیها ، مهدی دلم … صاحب بود و نبودم … مسئله را گم کرده ام . به کدامین رواق پناه ببرم که بودن و نبودنم را معنی کند ؟ آمده ام تا رخصتم دهی برای نینوای دل تو ، هفتاد و سومین باشم . بگذار همراه تو ذکر نور بگویم تا در حاجت دلم برآورده شوم … ای بهترین پایان .
در ندبه های شبانه ات به دنبال ستاره های گمشده ام می گردم ، ای دلیل آسمان … کجائی تا در روشنای چشمهایت ، خود را به تو برسانم ، ای مفاتیح بلند انتظار ، بیا تا در قطره قطره ی اشکهای ابالفضلی ات ، در تکرار همان روزهای بی تو بودن ، هزار بار شهید شوم .
سرگردانی ام را به اشارتی پاسخ بده ، کجا می توانم بیابمت ؟ پناه کدام درخت بهشتی آرام گرفته ای تا برای دردهای همیشگی عمه ات اشک بریزی ؟ بیا ای دنباله ی شعر سکوت علی ، ای باقی مانده ی خدا ، در حضور چشمهای تو به ندبه می نشینم و همه چیز این دنیا را به سحرگاه جمعه ای پیوند می زنم که تو را در خود دارد .
بیا تا به صلای تو ، هزار یزید را به بند بکشم و احیای دوباره تمام خوبی ها را ذکر بگویم … بیا که آمدنت را از ازل ، آذین بسته ایم .

مسجد صعصه ابن صوحان
قرن ها اگر بگذرد از عمر من ، بر تربت تو منبر می گیرم و تو را به مرثیه می نشینم … منم صعصعه ، خزانه دار پنهان اسرارت ای مولا … بگذار بار دیگر در سهله ی چشمهایت ، خطابه گویم و تو را در فصاحت یارانت ای بلاغت محض ، ای قرآن همیشه ، از زائرانت باشم .
آمده ام در روضه ی رمضانت ای دولت عشق فاطمه سلام الله علیها ، صحابی دلتنگ یوسفت باشم … هر جا که تو باشی آنجا خانه ی من است و میکده ی من .

4 . بغداد ، نیمه های روز
روی پلی بزرگ ایستاده ام ، زیر پایم رودخانه ای بزرگ جاری ست ، به اطراف می نگرنم به دنبال رد پایی می گردم ، ردپایی از هزاران سال که گذشته است ، رد پایی از دیروز که گذشته است ، ردپایی از امروز که پیوسته جاریست .
به آدمها می نگرنم و آدمها شبیه آدمهای دیروز نیستند شبیه آدمهای امروزند . خیلی امروزی تر از آدمهایی که دیده ام اما به نظر می آید این تنها ظاهر آنهاست . در میان آدمها هنوز هم در رفت و آمدند .
هنوز همان شمرها ، همان ابن ملجم ها ، همان عمر سعد ها …. یزیدها و از نوادگانش همان صدامی که کاخش هنوز پیش روی چشم من است …. اما نمی بینم … نمی بینم ابوذری که از دیار امروز بوده باشد … نمی بینم سلمانی که شبیه ما بوده باشد … نمی بینم بلالی که از جنس ما بوده باشد … نمی بینم صحابه ای که امروزی بوده باشد و …. .
دلم سخت می گیرد ، آب رودخانه سخت کدر و تاریک است . با همان رودخانه ای که برای دختران و پسران جوان بغداد ، نیمه های روز را خنک تر می سازد نجوا می کنم ، اینجا بغداد ، شهر پلهائی ست که مقصدی جز فراموشی و عصیان انسان معاصر ندارند …. در جنوب غربی شهر رویاهای بی انتها … با تمام کسانی که در قلبم هستند به کاظمین می روم تا آنچه که خواستنی ست از جوادالائمه طلب کنم و در زیارت حرم قدسی حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام به روشنائی دیرین خدا برسم …. با همه کسانی که در دلم سبز شده اند همراه می شوم تا مسجد مطهر براثا …. تا حریر لبخند حضرت پاکی که نامش مریم است … تا زلال رحمت حق و چشمه هماره جوشان عیسی مسیح علیه السلام …. .
با تمام کسانی که یادشان رزق روح من است به شهر غریب سلمان به مدائن می روم تا میثاقی دوباره و دگرباره ببندم و این بار طاق کسری را از منظری دیگر به تماشا بنشینم .
اینجا بغداد است و من از جاده لبریز …. از نماندن لبریز …. از … .
5 . کاظمین
امام موسی ابن جعفر علیه السلام
در ایوان آستان مقدست ای موسای تمام عصرهایم ، ضریح نگاهم را آینه کاری می کنم و در زندان دردهایت به گامهایم زنجیری از عشق می بندم ، مودت شما ابدی ست .
صدای آه و ناله ات را هنوز هم می شنوم که در خاطره های تلخ و خونبار آسمان کاظمین ، هارون را به سمتی از سیاهی می کشاند .
آمده ام تا همپای نواب اربعه ی امام عصرم در غربت تو ، به مناجات شبانه بنشینم و تو را بخوانم ، تو را یا باب الحوائج .
با احساسی آشناتر از همیشه آمده ام تا تنم را بسپارم به ضربت شلاق های زندانبانی که بر ساحت مقدس تو فرود می آوردند … آمده ام تا از زخم های تو لاله بچینم . آمده ام تا در مقام بهشتی ات ، حضوری جاودانه بیابم و در قعر همه ی سیاهچال هایی که به برکت نور وجودت روشن می شدند به معرفت برسم ، به آگاهی ، روشنی ، حقیقت .
رخصتی بده تا شوری بیافکنم و هر چه هارونی ست از روی این زمین به سیاهچال نفرت و تاریکی بفرستم . رخصتی تا موسای زمانه ی خویشم باشم .

آرامگاه امام جواد علیه السلام
روبروی ضریح نشسته ام و چشم دوخته ام به فراسویی که تمام درک مرا با خود برده است چشم دوخته ام به تلالو آفتابی که در پنجره هایی مشبک به طلا می ماند … و ذکر می گویم .
بیست و هفت سالگی ام را از دوردستهایی آورده ام که تمام و کمال شوق است و انتظار و فریاد ، از سرزمینی که بیست و قفت ساله ام کرده است تا با نگاه تو ای جوانترین آرزوی خدا ، خودم را و بیست و هفت سالگی ام را مرور کنم ….
آمده ام تا در فریادهای خاموش شهری که از سالیان دور تو را در آغوش دارد با تو لبیک بگویم : یا جوادالائمه ، ادرکنی ….
ادرکنی گویان به تو نزدیک می شوم با تو پیوند می خورم با تو اوج می گیرم با تو نجوا می کنم و در زیارتت غرق …. و تمام دردهای دنیایی ام را در گوش هوش آسمانی ات که سرشار از بصیرت است و اعجاب ، زمزمه می کنم .
سلام بر تو ای همراز خدا ، ای آیت عظما ، نشانه روشنی و رحمت ، سلام بر دیوارهای مطهر خانه ات که نگاهم را دیریست به امانت گرفته اند .
من از سرزمین عشق و نخل و خاکریز و خاطره و اروند ، از سرزمین آهو ، از دیار طوس ، از دشت های منتسب به یحیی ابن زید ، از کویرهای منتهی به مرو آمده ام ، از پدر ، از پناه بارگاهی که سبز است و رضا ، از مشهد همه نیکی ها آمده ام و برایت هدیه ای دارم ، رخصتی بده ، در بگشای تا در آستانه نگاهت ای امام آرزوها ، تسبیح انعام هایم را برایت بازگویم و تورا به نام پدر و پدر را به نام تو قسم یاد کنم .

6 . سامرا
مرقد مطهر حضرت امام هادی علیه السلام
لباس یکدست سپیدی پوشیده ام و در گوشه ای از رواق نشسته ام در تنهایی خویش با امام خود گفتگو می کنم خیره به گنبدی که برای بار اول است می بینمش :
امام من ، ای نور همیشه هدایت ، ای جاری حضور ، ای هادی هماره …
سامرا را با تو شناختم ، شهری غریب تر از خودش … با تو ای صفای خاطره ها ، روشنایی رنج ، آبروی صبر ، ای پناه امن اسارت ، تکیه گاه سیاهی زندان …
من امروز آمده ام از شهر ی که فرسنگ ها با تو فاصله دارد ، از شهری که مدام تغییر می کند ، از شهری که درگیر استعاره است و صنعت و تحقیر …
و آمده ام تا در طور سینین تو ای همای منزلت و شور و شعور ، نیمه ی پنهان ذی الحجه ام را کامل کنم ، ای آفتاب سرخ سامرا …
در آسمان دل من نیز بتاب که بی تو و بی نگاه بارانی تو که پرتوی از خدای محمد صلوات الله علیه است مرا چشمه ای و سرچشمه ای نخواهد بود .
من امروز آمده ام تا سرای جاودان تو را بی حضور متوکل به تماشا بنشینم و با اذن فرزندت ، سر به سجده نجواهای تو فرود بیاورم ، ای هادی ترین هدایت ها …
مرا و شهر مرا ، مرا و قبیله مرا ، مرا و تمام مرا از مهدی عج از امام تمام عصرها لبریز کن .
از رواق مطهر عسکریین … از آفتاب خیره سامرا … از طور سینین … از چکامه های بلندت در تنهایی …
من امروز نیازمند تر از همیشه ام ، من امشب نیازمند تر از همیشه ام .

مرقد مطهر امام حسن عسگری علیه السلام
دیدار تو را می خواهم ای پاک ترین ، ای پدر پاک ترین ، پدر صالح ترین ، پدر صبورترین ، پدر پدرترین …
می خواهم در این دیدار ، در آغازه ی این دیدار لایتناهی ، چنان بخوانمت که بیت بقیه الله تو را می خواند . .. ای معنای شکفته ی تاریخ …. تو در کدامین سرداب به مولودی نور نشسته ای و پنج سالگی فرزندت را نماز می بری ، پنج سالگی فرزندت را لالایی می خوانی ، پنج سالگی فرزندت را دعا می گویی ، پنج سالگی فرزندت را ندبه …
ای امام عسگری ام در سامرای رنج هایت به جستجوی هر چه معتمد است برخاسته ام تا زمین از شور امام روشنایی ها ، فریاد شود
برایم از پدر بگو ، از خانه ات ، از تربتی که بر آن آرام گرفته ای ، آی بارگاهت چه روشن است ، چه زیباست ، چه مطهر است .
ای زیباترین پدر … برایم از منتظر بخوان ، از کودکی پنج ساله ، از باقی خدا … از مهدی موعود ، از ندبه زمین ، التماس ابرها ، از عشق پنهان و آشکار خداوند …از پاک ترین پسر ، صالح ترین پسر ، صبورترین پسر ، پدرترین پسر ….

سرداب ، جایی برای فهم انتظار
تو را نمی شود ندید و نشنید ، ای دردانه ترین ، ای بی نظیرترین
در این ظلمتکده ، پریشانی ام را به دوش می کشم تا تو را در میان سرداب بیابم و با تو همراه شوم . میان این دیوارها که سالهاست به غیبت کبرایت می اندیشند .
روی بنما ای عسگری ترین ، چشم آغاز کن ای حیدری ترین ، پرتوی از لبخندت را می خواهم .
تو را می بینم که از دورهای بیکرانه به سمت خدای درونم رهسپاری ، بر شانه ات مشکی و بر دستانت ذوالفقاری .
آمده ام تا با تو ذکر ابالفضل بگویم و عمه را از برادر لبریز کنم … نور بیفشان ای آیت حضور .
از این روزگار دلم گرفته است … با من حرف بزن … نگاهم کن … قبولم بنما … آی مهدی زیبای نرگس .
بر دامنه سرداب ، نرگس ها شکوفه داده اند ، وقت جلوه نمائی ست … وقت آغاز … وقت نور … .

حرم سید محمد ، نیمروزی داغ
هنوز در سامرا هستم جایی که پیشتر از این لحظه نمی شناختمش و حتی چیزی هم در مورد آن نشنیده بودم حیران لحظه ای که در آن جاری بودم و کلمات با من سخن می گفتن و من با او که تازه شناخته بودمش :
همراه خود نخلستانی آورده ام تا نذر ضریحت کنم ای سید سبز ، سید غریب ، سید سرخ …
مرا از دستان خود اشتیاقی ده دو چندان … آمده ام تا در تجربه دیدار تو ، تجربه زیارت تو ، تجربه عشق تو برای نخستین بار ، ای آقای من خدا را باز خوانم و در پای بوسی حرمت به اصالت انتظار پیوند بخورم .
در شهر که می چرخم تمام خیابانهای سامرا را می بینم که از عطر حضور شما سرشار است و من که بی هیچ انتهایی در عنایت همیشه شما خلاصه می شوم .
سلام بر شما که زائرانت را به زلالی درونشان نزدیک تر می سازید . در محضر ملکوتی شما چه وقاری به انسان دست می دهد ، ای محمد ، ای فرزند هادی ترین خلایق …
مرا و قبیله مرا ، مرا و تمام مرا ، مرا و مردم شهر مرا ، مرا و انبوه عاشقانت را که التماس دعا داشته اند از انوار قدسی ات لبریز کن و نخلستانی از دردهایم را که با خود آورده ام قبول کن تا نذر ضریحت کنم ای سید سبز ، سید غریب ، سید سرخ ….
من از آفتاب هم مشتاق ترم .

7 . مرقد مطهر حکیمه خاتون ، ظهر
نمی شناختمش ، برایم غریب بود وقتی به مرقدش رسیدم خسته بودم نشستم و آرام گرفتم مثل همه ساعتهایی که خستگی هایم را برای مادرم می برم حرف زدم :
عمه جان از مکه دیوانگی ام عبور کرده ام … از جمکران حضور ، از جماران نور ، از ایران پر از غرور … تا به تو رسیده ام … به صلاه ظهر گرم آفتابی ات تا نماز بگذارم … آیا اذن دخولم می دهی ؟
من امروز آمده ام تا در تولد آرزوی شیرین خدا از اشک های تو سیراب شوم … ای حکیمه مهربانی و دختر برکت ، ای عمه رسالت ….
من امروز آمده ام از مدینه همه آشفتگی هایم … دستان امام عصرم را باز جویم و با او بیعتی دوباره تازه کنم …
به من بگو عمه جان به من بگو کدامین سوی به عبور عاشقانه ترین تصنیف خدا پیوند می خورد تا بی قراری خویش را راهی آن سوی نمایم …
عمه جان من امروز آمده ام که برایم از موعود ایل نینوائی ات سخن بگویی … با من بگو … با من از منتقم خون خدا بگو … با من که از تبار جمکرانم … از سرزمین جماران … از دیار نخل و خاکریز و رضا …
حالا می شناسمت و با اینکه می شناسمت اما غریبی درست مثل بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها …
صدای اذان بلند می شود وضویم را تازه می کنم و وارد حرم می شوم عطر آسمان جاریست مثل خانه علی در کوفه … سبحان الله …

8 . مسجد مقدس براثا ، غروبی غریب
بسیار در مورد آن شنیده بودم در مورد آنچه که در طول تاریخ بر این مسجد مقدس رفته است نامش برایم بسیار زیبا و جالب بود مثل همان حس و حالی که همیشه برای رفتن به حرم داشتم پای در این مسجد گذاشتم و تجدید وضو نمودم تا روشن تر از ثانیه هایی که بر من گذشته است شوم . گوشه ای نزدیک محراب نشستم و سخن آغاز کردم با آنچه که در آن لحظه بر من مستولی بود .
تشنه تر از همیشه آمده ام تا در اعجاز چشمه زلال چشمهای روشن مسیح ، در براثای دعاهایم سیراب شوم از وسعت دستان امیری که امام اول من است ای زادگاه مهربان روح الله …
ای مسجدی که هنوز هم گریه های کودکانه عیسی مسیح در گوش تو به نجوای خدا نشسته است و در سینه ی تو همچنان می تپد و فریاد می شود …. من امروز آمده ام از سرزمینی که سرشار از مسجد و مناره ، محراب و گنبد و فیروزه است تا در قبله سپیدترین سنگ تو در اقامه ی حسن علیه السلام و حسین علیه السلام نماز بگذارم و سجده ی شکر بجای آورم و خدای قادر نشسته در محراب تو را سپاس بگویم .
ای خانه ی مطهر خدای سبحان … بازگشتی از آفتاب می خواهم تا در ردالشمس قنوت سرخ و سبز و سپید مولایم علی علیه السلام خلیل برگزیده خدای عرش و فرش گردم .
آیا در اینجا ، پناه تو کسی هست که من از او راه خانه آفتابی مریم سلام الله علیها را بپرسم و آفتابی شوم ؟
چرا خورشید جور دیگری به در و دیوار تو می نگرد ؟
الله اکبر … الله اکبر … اشهد ان لااله الا الله … اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمدا رسول الله … اشهد ان محمدا رسول الله … اشهد ان علی ولی الله … اشهد ان علی حجت الله …
اقامه می بندم و تکبیره الاحرام می گویم دو رکعت نذر دستان حضرت امیر علیه السلام …
و آفتاب پشت من قامت می بندد … الله اکبر … .

9 . مدائن
طاق کسری ، غروبی دلگیر
زمانی به طاق کسری می رسم که خورشید در پس آن دارد غروب می کند کودکانی را می بینم با دشداشه هایی کثیف که سر جنگ با یکدیگر دارند . می ایستم روبروی آفتاب ، زیر طاق کسری و نگاه می کنم به شکوهی که چندان هم باشکوه نیست .
در قامت خمیده ی این طاق ، هزار بار می شکنم ، در عبور نسیمی که خبر از مولودی بزرگ به پیامبری خدا می آورد فرو می ریزم ، مولودی به روشنی خدا .
همراه علی علیه السلام اقتدا می کنم در سجده ی آخرت ، در تشهد لبخندت پیوند می خورم به تاریخ ناپیدای کسرائی که آینه ایست لبریز از راز و رمز ، به تاریخ طاقی شکسته که سرشار از عبرت است و زمزمه و محمد ( ص ) .
در تو و ترک این دیوارها که پیشانی آسمان را به نام تو بوسه می زنند ای آغاز وحی ، قامت می گیرم و درود می فرستم به علی ، آل مبارک علی علیه السلام ، سلمان ، خدیجه ، و صحابی آفتاب و نخل و نهروان .
تاریکی غلبه می کند ، چفیه ام را به دوش می اندازم ،کودکان با دوچرخه هایی کهنه دور می شوند ، تنها می مانم با غربت کوفه ، خرابه ای که به طاق کسری می ماند و شهری به نام مدائن …. .
ماه را بو می کشم و صلوات می فرستم به نام محمد صلوات الله علیه : الهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیائ والمرسلین … و عجل فرجهم …
کسی نامم را صدا می زند کسی که صدایش را تا به حال نشنیده ام و صدایش عطر آسمان دارد . کسی که بسیار نزدیک است ، کسی که می شود از صمیم قلب دوستش داشت و در اعتماد و یقینی بزرگ نسبت به او غرق شد .کسی که همه ی عالم از مهربانی اش حیرت کرده اند .

10 . نخلستان
به نام زکریا طلوع می کنم ، اسماعیل می شوم و میان مقام ابراهیم و پیکرهای عریان مانده ، در غربت لبان خشکیده ای که سراغ از حرمت شکسته ی خیمه گاه می گیرند ، در سلام یحیی و پریشانی ایوب زمان ، در ساحل دعاهای یونس پیامبر و دریا که از دستان امیر دور مانده اند برای دلم ، چشمانم و نجواهای شبانه روزم ، چاهی دست و پا می کنم تا میزبانی امام عصرم را کرده باشم پای نخلستانی که پر از آفتاب است و سایه ، پر از مهربانی و برکت ، پر از غربت و دلتنگی ، پر از نشاط و زمزمه .
من به چاهی نیازمندم تا در عمق تنهائی اش با دردهای علی علیه السلام سخن بگویم … ای سایه های بی وفا ، ای نخلهای استوار ، درختانی که ایستاده شهید می شوید … به من بگویید کدامین مسیر به چاه تنهایی علی منتهی می گردد . کدامین راه به عطر پاهای علی علیه السلام و اهل بیت پاک و مطهرش که از سالیان دور بر این خاک به یادگار مانده پیوند می خورد … علی علیه السلام پای کدامیک از شماها نشست و بر عروج فاطمه اش گریست > … شما چگونه طاقت آوردید هق هق غریبانه اش را ؟ … شما از کدامین داغ علی علیه السلام سیراب شدید ؟ … چرا خم نشدید … چرا خم نمی شوید ، چرا نشکستید … چرا نمی شکنید … چرا نمردید ، تمام نشدید … نسوختید … ؟
پس از او دیگر چه می خواستید از این زمین ؟ پس از فاطمه سلام الله علیها ، دیگر کدامین بانوی سبزپوشی از پای بلند شما گذشت تا برای امیر زمانه اش آب بیاورد ؟ … وقتی اماممان برای خدا در لحظه هزار بار می مرد و زنده می شد شما چرا از حال نرفتید … ای نخل های خیره … نخل های شاهد … شما چگونه ماندید و به تماشای دری سوخته قد کشیدید ؟ … چگونه سبز شدید و در سیلی سرخ صورت زهرا سلام الله علیها خون نشدید ؟ … مگر شما زبان ندارید ؟ چرا در هجوم بادهای بی امان بر پهلوی شکسته ی بی بی فریاد نزدید ؟ فریاد نشدید ؟ نشکستید ؟ … از نگاه علی علیه السلام شرم نکردید ، از نگاه زینب سلام الله علیها شرم نکردید چگونه در مقابل نگاه حسنین تاب آوردید ؟ … کاش جای شما بودم و آتش می گرفتم وقتی زینب از میان سکوت نخلستان می گذشت و به سمت پدر فریاد می کشید به سمت پدر پرواز می کرد کاش جای شما بودم و می سوختم تا در آینه ی نگاه حسین که پر از مادر بود خیره نمی شدم … من از شما شرم دارم … من از شما بیم دارم … ای نخل های سربریده … ای نخل های بی کبوتر … سر به درون چاه می برم و راز سکوت هزاران ساله ی شما را از چاه می پرسم از دلوهای رها شده درون چاه … از نیلوفران آبی … از خورشیدهای افتاده در چاه … از ماه و ستارگان فروچکیده در چاه .
خدایا پس از علی علیه السلام دیگر چه می خواهم از این زمین … از این چاه … از این نخلستان … ؟ به قرائت کدامین لحظه از تو بپردازم ، من که بی قرار همیشه ی محبت توام … مرا آسمانی بده با هزاران درد ولی از آنکه مراد قلب و دل من است دورم مساز … زمین بی حیدر و اهل بیتش برای من تنگ تر از همیشه است .
میان جاده ای که به نجف نزدیک است و از کوفه ی تنهایی و رنج دور می شود چنانم برافراز که ایستاده تر از همیشه بر فراز نخل ها برویم .
آمده ام از دیاری که تنها حماسه بود و عشق ، پلاک بود و سجاده ، قمقمه بود و تشنگی ، آمده ام از سرزمینی که کمیلیانش پر از نشانه هستند و خدا … آمده ام که نزدیکتر از همه کس و همه جا به تو … اینجا … در انحنای گنبد غریبت ای امام آفتاب و دریا ، هزاران بار کمیل شوم و شهید ، کمیل شوم و چاه ، کمیل شوم و حیدری ، کمیل شوم و نخلستان … من از تمام شبها اکنون ایرانی ترینم و آمده ام تا ایستادگی ام بیاموزی و عاشقی ام بیازمایی . من از همیشه آماده ترم و پر از ندبه ، پر از حدیث کسائ ، پر از آیت الکرسی ، پر از قرآن ، پر ازغزل ، پر از کلمه .

سرزمین عتبات عالیات
نویسنده: محمد حسین صفری
Bk_safari@yahoo.com

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.