روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محمدمرتضی صادقی – 2025-08-19 05:04:08

بسم الله الرحمن الرحیم

در کوله‌پشتی‌ام جای دلتنگی بود

تجربه‌ی نابِ “سوغات معنوی” در پیاده‌روی اربعین

از همان لحظه‌ای که پا در مسیر نجف تا کربلا گذاشتم، حس کردم کوله‌پشتی‌ام چیزهایی فراتر از قمقمه و لباس حمل می‌کند؛ انگار صندوقی مخفی برای جمع کردن دلتنگی‌ها و دعاهای نیمه‌تمام یافته باشم. یک شب، روی زمین سرد کنار ده‌ها زائر ناشناس خوابیدم. چشم‌هایم را که بستم، انگار همه‌ی دعاهایم در هوای اطرافم شناور بود. حس می‌کردم اینجا فاصله‌ای بین دل‌ها نیست؛ فقط یک جاده است که مستقیم به حرم می‌رسد.
در میانه‌ی راه، صدای صلوات از موکبی بلند شد. بوی نان تازه و چای عراقی، همراه با صدای کودکانی که خرما به دستت می‌دادند، مثل نخ نامرئی همه‌مان را به هم گره می‌زد. دست‌های کوچکشان، سهمشان از اربعین را با غرور می‌بخشیدند؛ همان‌طور که برگ درخت، بی‌هیچ چشمداشتی، سایه‌اش را می‌بخشد. کنار جاده، مردی با دشداشه سفید و چشمانی که برق خورشید را داشت، با صدایی آرام گفت: «هلا بیك… هذا بیتك». همان‌جا فهمیدم که خانه فقط چهار دیوار نیست؛ گاهی یک لبخند و استکانی چای میان گردوغبار، معنای خانه را می‌سازد.
اما عمیق‌ترین سوغات من از اربعین، در موکبی ساده و کوچک بود؛ جایی میان بیابان‌های سوزانِ نجف تا کربلا. موکبی با پارچه‌ای فرسوده بر بالای سر و سه پیرمرد عراقی، مثل درخت‌های خمیده‌ی بیابانی، که با دست‌های لرزان اما محکم، لیوان‌ها را پر می‌کردند. نوبت که رسید، چشمانم به دستِ پیرترینشان چسبید: دستی که هر چروکش حکایتِ سال‌ها بردباری بود، هر ترکش روایتِ آفتابِ بی‌امان عراق. لیوانِ پُرِ آب را گرفت. دستش می‌لرزید، اما آب نریخت؛ انگار تمامِ هستی‌اش را در آن لیوانِ پلاستیکی ریخته بود.
و بعد، نگاهش را دیدم. نگاهی که نه گفت «خسته نباشی»، نه پرسید «اهل کجایی». نگاهش فقط گفت: «حبیبم، این آب را از جایی آورده‌ام که خودم هم تشنه‌اش بودم». در آن نگاه، تمامِ کربلا را دیدم. دیدم که چگونه عشق، مرزها را ذوب می‌کند. دیدم که چگونه یک لیوان آب، می‌تواند دریایی از مهر باشد.
آن نگاه، بارِ خستگی را از دوشم برداشت و به جایش، گنجی نهاد که هنوز ذره‌ای از آن کم نشده: سکوتِ فهمیده‌شدن. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم می‌شود با پاهایی خسته، سبک‌تر از همیشه قدم زد.
وقتی بالاخره بین‌الحرمین را دیدم، اشک‌هایم از خستگی نبود. آنجا فهمیدم «سوغات اربعین» چیزی نیست که بشود بسته‌بندی کرد. سوغات من، قلبی بود که یاد گرفته برای همه بتپد، نگاهی که فرق بین فقیر و غنی را از نو فهمیده بود، و دلی که به جای جمع کردن، یاد گرفته ببخشد.
سوغاتِ من از اربعین، نه شیء بود، نه خوراکی، نه یادگاری. سوغاتِ من، سکوتی بود که در آن نگاهِ پیرمردِ خادم خانه کرد. سکوتی که فریاد می‌زد: «ای زائر! بدان که خدمت به تو، قرضی است به اباعبدالله(ع)… و من، بدهکارِ خویشم». این سکوت، حالا هم‌سفرِ من است.
در شلوغیِ شهر، وقتی غرقِ خودخواهی‌های روزمره می‌شوم، ناگهان صدای آرام آن سکوت را می‌شنوم: «یادت هست؟ آنجا، میانِ خاک و آفتاب، حتی یک لیوان آب هم عطایِ بی‌منّت بود». پرسش بی‌پاسخِ من این است: آن پیرمردِ عراقی با آن چشم‌های روشن و گرم، اکنون کجاست؟ آیا می‌داند که نگاهِ یک لحظه‌اش، تبدیل به جاودانه‌ترین سوغاتِ یک زائر شده؟ آیا می‌داند که دست‌های لرزانِ او، چه آرامشی را در دل‌های خسته کاشت؟
سوغاتِ من، یک شیء نبود. یک نگاه بود. یک سکوتِ پرمعنی بود. یک یادآوریِ همیشگی که گاهی یک لیوان آب بی‌آلایش، از تمامِ گنج‌های دنیا ارزشمندتر است. حالا هر بار که آب می‌نوشم، چشمانِ آن پیرمرد را می‌بینم که از لیوانِ من به من می‌نگرند. می‌گویم: سلام بر تو، ای خادمِ گمنامِ حرمِ عشق! سوغاتت هنوز اینجاست… ساکت و همیشه زنده.
وقتی ساکِت بارِ بازگشت را بستم، دستانم بی‌اختیار چمدان را سبک‌تر حس کردند. تسبیحِ کهربا، تربت سرخ، شالِ مشکی… همه در جای خود بودند، اما وزن واقعی چمدان را چیز دیگری پر کرده بود؛ چیزی بی‌وزن، چیزی بی‌صدا. سوغاتی که نه در جیب جا می‌گرفت، نه در قاب.
حالا که برگشته‌ام، هر وقت بوی چای در فضا می‌پیچد یا خرمایی روی سفره‌ام می‌گذارند، انگار دوباره در همان جاده‌ام. و با هر جرعه و هر لقمه، برمی‌گردم به لحظه‌ای که یاد گرفتم بزرگ‌ترین سوغات، تبدیل شدن به انسانی تازه است.

محمد مرتضی صادقی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.