روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محمدعلی زارع – 2025-09-04 14:50:17

زائر

استاد: عطیه، پسرم. این چه صدایی است که از میدان شهر به گوش می رسد؟
عطیه: به گمانم صدای پچ پچ جماعتی است که برای شنیدن سخنان قاصدی از کوفه در میدان شهر تجمع کردند.
استاد: گفتی قاصد؟
عطیه: بله استاد.
استاد: بنظرت این قاصد، پیک حسین بن علی است یا عبیدالله بن زیاد؟
عطیه: نمی دانم.
استاد: عطیه درس برای امروز کافی است برو به میدان شهر ببین اوضاع از چه قرار است. نه صبر کن من نیز با تو می آیم عصایم را بیاور.
عطیه: چشم استاد.
استاد: عطیه.
عطیه: جانم استاد.
استاد: این قاصد نه پیک حسین (ع) است و نه پیک پسر مرجانه بلکه رهگذری بوده که از دور نظاره گر ماجرا شده.
عطیه: از کجا دانستید؟
استاد: من انسان های نیک سرشت و بد سرشت را از سیمایشان می شناسم سیمای این مرد شبیه هیچ کدام از آنان نیست.
قاصد: ای مردم یثرب، ای مهاجرین و ای انصار، ای اهالی شهر پیامبر (ص) سرور مسلمانان شهید شد حسین بن علی (ع) ریحانه خوشبوی پیامبر (ص) و سرور جوانان بهشت به شهادت رسید. زبانت بریده باد ای مرد، حسین از تو یاری طلبید و تو اجابتش نکردی به خون غلتید و تو یاریش نکردی نفرین بر تو.
استاد: به خدا سوگند از محبوبم امیرمومنان (ع) شنیده بودم که چه بر سر حسین (ع) خواهد گذشت.
عطیه: از چه چیزی صحبت میکنید؟
استاد: صبوری کن عطیه زمان و مکانش که فرا برسد پرده از این راز خواهم برداشت فعلاً به خانه ات بازگرد و از اهل بیت خود وداع کن که باید به سفری که رفتنش را قلم تقدیر در طالع ما انشاء نموده است برویم.
عطیه: چه سفری استاد؟
استاد: سفر به سرزمین بلاخیز کربلا، به دشت نینوا آن قتلگاه مردان خدا. باید برای زیارت خود را به مزار حسین (ع) و اصحاب حسین (ع) برسانیم.
عطیه: چشم استاد ولی شما با این کهولت سن و بیماری که دارید چگونه می خواهید رنج این سفر پر مشقت را تحمل کنید؟
استاد: عطیه جان عشق به علی و اولاد علی هر غیر ممکنی را ممکن می کند. گفتم علی آری علی. پیش تر جزئیات این سفر را از مولایم علی شنیده بودم.
عطیه: خدای من. دیگر حرفای استاد برایم قابل درک نیست. فهم من او را بفهم و در شاگردی اش ثابت قدم بمان. مبادا حکایت شاگردی تو حکایت مواجه موسی کلیم الله (ع) در مقابل خضر نبی (ع) باشد.
سرانجام در روز بیستم ماه صفر سال ٦١ هجری قمری عطیه عوفی به همراه استادش به مزار شهدای کربلا رسید. استاد عطیه از صحابه بزرگ و مشهور رسول خدا (ص) و امیرمؤمنان (ع) و از معدود یاران باوفای امام حسن مجتبی (ع) در جریان صلح ایشان بود. ولی به دلیل بیماری و کهولت سن نتوانست حسین بن علی (ع) را در راه رفتن به کوفه همراهی کند.
استاد: عطیه.
عطیه: بله استاد.
استاد: توقف کن باید از مرکب خود پیاده شویم.
عطیه: چشم.
عطیه: چه شده است استاد؟ چرا در جای خود ایستاده اید؟ چرا برای زیارت به مزار شهدا نمی روید؟
استاد: اکنون زمان آن فرا رسیده که پرده از راز هایی که برای دانستنش صبوری پیشه کرده و مرا همراهی نموده ای بردارم.
عطیه : خدا می داند که چقدر مشتاقش شنیدنشان هستم.
استاد: عطیه اینجایی که من از مرکب خود پیاده شده و لحظاتی ایستادم را خوب بنگر. دقیقاً همان جایی است که علی نیز از اسب خود پیاده شد و چند گام رو به جلو رفت و سپس ایستاد.
عطیه: مگر شما قبلاً با مولایمان علی به اینجا سفر کرده اید؟
استاد: آری. در مسیر حرکت به صفین ناگهان علی در همینجا دستور توقف داد از اسب خود پیاده شد و چند قدمی رو به جلو برداشت و سپس از مالک پرسید: مالک نام این سرزمین چیست؟ مالک در جواب گفت: کربلا ای امیرمومنان. چه گفتی مالک؟ درست شنیدم؟ نام این سرزمین کربلاست؟! آری ای امیر مؤمنان. سپس علی مشتی از خاک کربلا را برداشت و آن را بوئید و اشک ریزان فرمود: بوی حسین مرا می دهی ای خاک. براستی که تو از همه ی خاک ها برتری گویا نام تو ای کربلا با نام حسین من عجین گشته است. در آن هنگام عبدالله بن عباس پسر عموی امام جلو آمد و رو به ایشان فرمود: ماجرا چیست ای امیرمومنان؟ علی رو به ابن عباس فرمود: ای ابن عباس اینجا حسین مرا در حالی که تشنه است سر خواهند برید و بر پیکر نازنین او در حالی که برهنه است اسب خواهند دواند. ابن عباس در حالی که اشک از دیدگانش جاری شده بود گفت: باورم نمی شود که نوه رسول خدا (ص) چنین آخر و عاقبتی پیدا کند مگر آن که اهریمنان بر زمین رخنه کنند یا آن که اجانب بر این سرزمین چیره شوند. سپس علی در جواب ابن عباس فرمود: حق می دهم باور نکنی اما ابن عباس مردانی از همین سپاه که اکنون با من به جنگ با معاویه می روند حسین مرا به قتل خواهند رساند. بعد از آن امام‌ همگی ما را صدا زد و فرمود: مالک، ابن عباس، پسر تیهان، اویس، ابورافع، حُجر و جابر همگی به نزد من بیایید و با خاک کربلا تیمم کنید و با آن انس بگیرید که این خاک مقدس ترین خاک است. بعد از آن ناگهان علی ناله کنان از جایش برخاست و به این ور و آن ور خیره شد گویا چیزهایی را می دید و می شنید که ما از دیدن و شنیدنش عاجز بودیم. علی با صدایی رسا فرمود: عباس شتاب کن اهل حرم تشنه اند. ای حرامیان حسین من زنده است و شما بر خیمه هایش یورش برده اید. وای بر تو ای سنان شمشیر از نیام خود کشیده ای تا گلوی تشنه حسین مرا ببری. زینب ای زینت پدر بجنب که پسر ذی الجوشن تیغ برانش را در خیمه زین العابدین بیرون کشیده است. زینبم را می بینم آه دخترم چقدر شبیه آخرین روز های حیات مادرت فاطمه شده ای در حالی که سنی نداری گیسوانت را می بینم که سفید گشته اند اما خم به ابرو نمی آوری. در آن هنگام زینبم بر شمر لعین می گوید: برای کشتن برادر زاده ام نخست باید مرا بکشی و شمر در جواب میگوید: شرافت عربی ام اجازه کشتن یک زن را نمی دهد برو کنار. زینب نیز به او می گوید: تو اگر شرف داشتی به مرحوم پدرم علی پشت نمیکردی و سگ قلاده به دست امویان نمی شدی. شمر دهانت بشکند که بر سر دختر من و رسول خدا (ص) نعره میکشی و فریاد میزنی که خاموش ای ضعیفه اکنون هر دوی شما را می کشم. زینب را می بینم که بدون هیچ ترس و لرزی می گوید: مرا بکش ولی پسر برادرم را زنده بگذار این ها هم تمام جواهرات من است بگیر و از خون زین العابدین ما بگذار. شمر لعین که با دیدن جواهرات چشمانش برق زده است می گوید: حیف که زنی و او نیز بیمار از جانتان گذشتم.
عطیه: چه داستان ناراحت کننده ای بود.
استاد: آری.
عطیه: به گمانم این مزار، مزار حسین بن علی است.
استاد: آری همان است. یابن رسول الله باَبی انت و اُمی.
عطیه: استاد چند ساعتی از زیارت امام و دیگر شهدا گذشته است نمی خواهید برگردید یا در منزلی در این حوالی به استراحت بپردازید.
استاد: نه عطیه جان.
عطیه: چرا؟
استاد: زیرا بعد از آن ماجرا که برایت تعریف کردم. علی امر کرد تا به مسیرمان ادامه دهیم که به من برخورد و خطاب به من فرمود: ای جابر تو نخستین زائر مزار حسین و اصحابش خواهی بود و در اربعین خود را به کربلا خواهی رساند در آن هنگام اندکی صبر کن تا کاروان بازماندگان حسین نیز به کربلا برسند سپس آن گونه که از جانب رسول خدا (ص) ماموریت یافتی سلام ایشان را به محمد باقر برسانی از جانب من نیز به زین العابدین عزیزم دلداری بده.
عطیه: استاد.
استاد: بله.
عطیه: به آن کاروان نگاه کنید.
استاد: کاروانی که منتظرش هستیم همین است آن کاروان، کاروان بازماندگان است که یزید از ترس فرمان به آزادی شان داد.
در این بین جابر به همراه شاگردش عطیه عوفی به استقبال اهالی آن کاروان رفت امام سجاد (ع) او را دید و خطاب به ایشان فرمود: تو جابری؟ و ایشان فرمود: بله من جابرم جابر بن عبدالله انصاری از صحابه جد بزرگوارتان رسول خدا (ص) و امیرمؤمنان (ع). شنیدم چه بر سر شما گذشت خداوند صبرتان دهد ایکاش پیش از این مرده بودم و هرگز ناراحتی شما را نمی دیدم وای بر ما که شما را چنین لاغر و نحیف می بینیم. امام نیز فرمود نه جابر ما به شیوه رسول خدا (ص) عبادت گذارده و مصائب زندگی را تحمل می کنیم و جز از ذات اقدس الهی از کسی انتظار پاداش نداریم.
امام و اهل کاروان بعد از زیارت اربعین همراه با جابر و عطیه عوفی به مدینه بازگشتند.
جابر بن عبدالله انصاری و شاگردش عطیه عوفی نخستین زائران کربلا بودند و رسم زیبایی از خود به یادگار گذاشتند رسمی که پیش از آنان کسی بجا نیاورده بود از آن موقع به بعد هر ساله شیعیان زیادی از سراسر جهان به زیارت اربعین امام حسین (ع) می رفتند در دوره خلافت عباسی که شرط زیارت حسین بن علی (ع) بریدن دست ها و پا ها بود شیعیان به رسم زیارتی که از جابر به جا مانده بود حاضر به پذیرش شروط خلفای عباسی می شدند و حتی حاضر بودند در راه زیارت اربعین گردنشان نیز زده شود و سرانجام نه از بنی امیه اثری ماند و نه از بنی عباس. و خداوند چنین وعده داده است که با ظهور آخرین بازمانده از اهل بیت رسول خاتم (ص) حق به حقدار خواهد رسید و باطل نابود خواهد شد که نابودی سزاوار اهل باطل است.

اللهم عجل لولیک الفرج.

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.