روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محمدحسین صداقتی – 2025-08-19 06:35:47

ای کاش نامم مجنون بود. مجنون، نه آن‌که تنها در پی لیلا، در بیابان به جست‌وجوی عشق زمینی باشد، بلکه از آن جنس که در دشت بی‌پایان کربلا، در میان خاک عطشان و آسمان گریان، تو را فریاد بزند. مجنون بودن برای تو یعنی عبور از مرز عقل و پا گذاشتن در سرزمین جنون مقدس؛ جایی که عقل زمینی از درک آن عاجز است و تنها دل، راه را پیدا می‌کند.
ای حسین جان. هرگاه نامت را می‌شنوم، گویی در رگ‌هایم شعلۀ تازه‌ای می‌دود. شوری که خواب را از چشمانم می‌رباید. تو یک نام نیستی؛ تو پرچم برافراشته‌ای بر بلندای تاریخ، فریادی که قرن‌هاست در گوش جهان می‌پیچد و خاموش نمی‌شود.
در ظهر عاشورا، زیر آفتابی که زمین را می‌سوزاند، تو معنای واقعی عشق را به آسمان‌ها آموختی. کاش در آن روز، در صف کوچک یارانت، نامم را بر خاک داغ کربلا می‌نوشتند. کاش تیر و شمشیر و نیزه را سپر می‌شدم تا حتی یک لحظه نگاهت به غبار اندوه آلوده نشود.
مجنون بودن برای تو یعنی هیچ صدایی جز ندای «هل من ناصر» تو در گوشم نماند. یعنی حتی اگر آب در کنارم باشد، به یاد لب‌های خشکیده‌ات لب تر نکنم. یعنی وقتی نسیم شب می‌وزد، پرچم سرخت را در ذهنم ببینم و بغضی بی‌امان گلویم را بگیرد. یعنی وقتی ماه در آسمان می‌تابد، یاد قمر بنی‌هاشم بیفتم و دلم از فراقش بلرزد.
ای کاش نامم مجنون بود. تا هر صبح که از خواب برمی‌خیزم، با ذکر نام تو حیاتم را آغاز کنم و هر شب، با سلامی بر ضریح خیالی‌ات آرام بگیرم. مجنون بودن یعنی هر قطره باران را، هر وزش باد را، هر غروب خورشید را بهانه‌ای برای یاد تو کردن. یعنی حتی در میان شلوغ‌ترین روزهای زندگی، ناگهان میان جمعیت، ایستادن و با دل گفتن: “السلام علیک یا اباعبدالله”.
ارباب دو عالم، تو معمایی هستی که کتاب‌های فلسفه توان شرحش را ندارند. باید دل را به تو سپرد و آتش گرفت. تو نوری هستی که با هر قطره خونت، از شمشیر دشمنان نیز درخشنده‌تر شدی. تو نه تنها در برابر ظلم ایستادی، بلکه معنای آزادگی را برای همیشه به تاریخ بخشیدی.
اگر نامم مجنون بود، دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدم. نه از تنهایی، نه از زخم‌ها، نه از شمشیرهای برافراشته. چون مجنون تو بودن یعنی شجاع‌ترین عاشق بودن؛ یعنی دانستن اینکه حتی اگر همه جهان در برابر من صف بکشند، من یک نفر، با عشق تو، می‌توانم بر همه‌شان پیروز شوم.
تا وقتی زمین زیر پایم می‌لرزید و آسمان بر سرم می‌بارید، تنها چیزی که نگاهم را محکم نگه دارد، چشم‌های تو باشد. تا وقتی زخم‌ها پیکرم را فرومی‌شکست، یاد زخم‌های تو در قلبم قوت گیرد. کاش مجنون بودنم مرا تا آستانه شهادت می‌برد؛ همان‌جایی که مرگ، پایان نیست، آغاز جاودانگی است.
حسین جان. نام تو، درختی است که ریشه در خون شهیدان دارد و شاخه‌هایش تا آسمان رفته است. اگر نامم مجنون بود، امروز هم، در این عصر سنگ و سیمان، در میان این همه بی‌قراری و فراموشی، باز هم گوشه‌ای می‌نشستم و در میان زمزمه‌های دعا، فقط تو را صدا می‌زدم.
تا امروز که جاده‌ها به سوی کربلا پر از عاشقانت شده، من هم همراه زائران، قدم در راه می‌گذاشتم. تاول‌های پا را نه به عنوان رنج، که به عنوان مدال عشق می‌دیدم. زیر آفتاب داغ یا باران بی‌امان، تنها به یک مقصد می‌اندیشیدم: حرم تو. وقتی به گنبدت می‌رسیدم، از میان اشک‌هایم، تنها یک جمله را زمزمه می‌کردم: “یا حسین؛ غریبِ مادر، تویی اربابِ دل من / یه گوشه چشمِ تو بسه؛ واسه حلِ مشکل من”

محمدحسین صداقتی

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.