محسن رحیمی – خستگی راه
بعد از پنج روز پیادهروی، دیگه رمقی برام نمونده بود. کف پام ورم کرده بود و تصمیم داشتم سوار ماشین شم. ولی یه مرد عراقی اومد و گفت: «لا، امشِی للآخر، النصر قریب.» (راه برو تا آخر، پیروزی نزدیکه). نمیدونم چرا ولی حرفش انرژی عجیبی داشت. ادامه دادم و وقتی گنبد رو از دور دیدم، تمام درد پام فراموش شد. فهمیدم هر سختی، یه قدم تا روشنیه.