تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
بسم هللا الرحمن الرحیم
نام داستان : نقشی زرین بر بوم تاریخ
شکوفه های درختان سیب سوار بر قطار بی باک شاخه های جوان به آسمان آبی سرک می کشند ، به
نظاره ابرها می نشینند و منتظر دسته دیگری از پرنده ها تا از اتحادشان بپرسند …
گوشه پرده را که در دستم جمع کرده بودم به آویز کنار دیوار حلقه کردم ؛ سرم را که برگرداندم در
پس بخارهای چای داغ ، چهره دلنشین لیا بود ! در حالی که دستانش را زیر چانه قالب کرده بود ،
خندید و گفت: کجا سیر می کنی مهندس؟! صندلی را عقب کشیدم و رو به رویش نشستم . رطوبت
گلدان سفالی روی میز با تابش خورشید در حال تبخیر بود و عطر خوش شمعدانی صورتی مشام مان
را نوازش می کرد . شیرینی خنده های لیا باعث می شد ، برای گرفتن تلخی چای ، دیگر نیازی به
شکِرکیکهای کشمشی نباشد!
_ یحیی ! بلند شو بابا !
چشمانم را که گشودم ، حاج عماد با همان آرامش همیشگیاش کنارم زانو زده بود. از الی دستان مشت
کرده ام به گل سر لیا خیره شد … گره دستانم را باز کردم ؛ قطرات اشک ، غبارجنگ را از گونه
هایم می زدود و بر گلسرقرمز لیا می چکید . دلم لک زده بود برای شنیدن صدای لیا ! حتی توی
خواب …
حاج عماد در حالی که با دستش ، سرشانه ام را مالش می داد؛ پیشانی ام را به بوسه ای مهمان کرد.
برای لحظاتی به چشماننافذ ش خیره شدم ، به راستی که با صالبت بودند ؛ انگار با جراحت های
پیشانی اش خواست نی تر ازهمیشه بود !
_بچه ها کجان؟! الیاس ، یونس ، محمد ؟
_ خیال شون از اینجا که راحت شد ،ر اهی مسجد االقصی شدن ! باید بیمارستان کامل تخلیه می شد …
در همان حال که به خرابه های بیمارستان تکیه داده بودم دست راستم را بر زانو گذاشتم و با دست
دیگرم چوبی را که حاال مدتی می شد، غرامت پای نداشته ام را می کشید ؛ برداشتم
حاج عماد زیر کتف هایم را گرفت و از زمین برخاستم…
به زحمت پای راستم را حرکت می دادم و چند قدمی عقب تر از او ، لنگان می رفتم
از دور دیدم حاجی بند اسلحه را بر شانه اش انداخت ،خم شد و ازالی آجرهای شکسته چیزی بیرون
آورد
سعی کردم با سرعت بیشتری پایم را روی خاک ها بکشم
به آرامی با دست ، خاک ازقلب سفید پارچه پاک کرد و پرچم را به سینه اش چسباند !
نزدیک که شدم ، متوجه حضورم شد .
سرش را باال گرفت ؛ با تالقی نگاه مان دریایی از حرف های نگفته در چشمانش حلقه زد …
کمرم را به دیوارهای زخمی شهر تکیه دادم ، شکستگی هایش را زیر انگشتانم حس میکردم . ب ا
دستدیگرم عصایم را به سمت حاجی دراز کردم.
به لنگه خونی شلوارم که بدون پا ، بد قواره آویزان بود نگاهی انداخت . چشم هایش را حرکت داد و
به صورتم زل زد . بعد از آنکه سرم را به نشانه تایید تکان دادم ، بغض گلویش را قورت داد و
پلک هایش را آهسته ، روی هم فشرد . با دستانی که از تردید می لرزید؛ چوب را از من گرفت
.نفهمیدم ِکی خودش را به تپه خرابه ها رساند ، چوب را به پرچم وصل کرد و باغرور و قدرت آن
را بر نوک تپه برافراشت…
نسیم خنکی وزیدن گرفت و فقط خدا می داند که اهتزاز پرچم چه شکوه و شوکتی داشت . انگار تمام
مردم شهر محو تماشای آن بودند !
حاجی دست راستم را دور گردنش حلقه کرد و مسیر را ادامه دادیم .
جلوتر که رفتیم آخرین دسته ی مردم برای رسیدن به مسجد سر از پا نمی شناختند . الاقل برای ما که
زیرسایه تفنگهای پدرانمان قد کشیدیم هیاهوی شهرغریبه نبود ؛ اما اینبار جنس دیگری داشت .
مبهوت همهمه مردم بودم که در نزدیکی ام کسی بلند گفت:
درسته که میگن هفت تا از موشکها به پایگاه های نواتیم و رامون اصابت کرده ؟
نمیدیدم چه کسی اما صدایی پخته جوابش را اینگونه داد :آره درسته . مختل شدن پایگاه ها واز بین
رفتن موشکهای اف سی وپنج یه طرف ، اینکه چطورالیههای حفاظتی مانع نشدن ، داغونشون
کرده !
صدایی نحیف شبیه صدای یک پیرزن از پشت سر توجه ام را جلب کرد ، خدایا شکرت که نمردم و
حقارت اسرائیل رو به چشم دیدم . خدایا شکرت …
آن طرف تر سه پسر جوان دوشادوش هم حرکت میکردند ، یکی از آنها در حال بستن چفیه اش بود
که فریاد زد : این عملیات در طول سال های مبارزه بی سابقه بوده ، از امشب معادالت سیاسی منطقه
ِز تغییر میکنه ؛ این نقطه
آغا فصلجدیدی از مبارزه ست !
ندای هللا اکبر میان جمعیت پاگرفت …
نگاه حاجی اما درامواج پریشان موهای خرمایی رنگ دخترکان غرق شده بود . من نیز محو تماشای
آنها شدم ، آواز شادی بین شان بلند بود . با دیدن حاج عماد گل از گل شان شکفت . به سمت ما دویدند و
دورما حلقه زدند !
حاج عماد که زبانبچه ها را خوب می دانست ، سرشوخی را باز کرد و صدای خنده شان بلندتر شد
برقشادی میان چهره آفتاب سوخته دخترکان به زیبایی ستارهها بود در آسمان تاریک شب !
یکی از آنها جثه کوچک اش میان عبایی که به تن داشت ، گم شده بود ؛ بیرون از حلقه ما ایستاده و
فقط نگاه می کرد . صورتش به ماه شب چهارده شبیه بود یا شاید زیبا تر… چشمانش را می شناختم ،
وقتی به من نگاه کرد دفتر خاطرات ام ورق خورد !
_هشتاد و یک ، هشتاد و دو ، هشتاد و سه ؛عه … دوباره قاطی شد .اصال نمیشه شمرد ! یحیی !
یحیی! چرا جواب نمیدی ؟!
_ فریادم زدم ، ای بابا ! حواسمو پرت کردی …من داشتم می شمردم
یونس مکثی کرد و گفت : امشب از شبای دیگه بیشترن ! قشنگه ! نه ؟
_آره خیلی … انگار همه ستاره ها جمع شدن اینجا !
_حاال چندتا شدن ؟
_نذاشتی که ! تا صد و سیزده رسیده بودم
_ ما که یاد نگرفتم بیشتر از صد بشمریم !
من من کنان گفتم : کاری نداره که …
یونس از جایش برخاست در حالی که خاک لباس هایش را میتکاند گفت : پاشوبریم
_کجا ؟ مگه قرار نبود ، صبر کنیم ببینیمش بعد بریم ؟
_چرا ! ولی خیلی دیر شد. نیومد که … الیاس سر کارمون گذاشته .اصال ستاره دنباله دار وجود نداره
.پاشو بریم
_ من صبرمیکنم بیاد .اون میتونه یه بالن بفرسته ، از اینجا بریم ! بریم یه جایی خیلی دور یه جایی که
دیگه نتونن با موشک هاشون خرابش کنن !
_یحیی! یه روزی جنگ تموم میشه . اونوقت خودمون کشورمونو میسازیم . می تونیم شبا به جای
شمردن ستاره ها تو آسمون ، چراغ خونه های روی زمینو بشمریم !
صدای کودکانه ای حواسم را جمع کرد ، با گونه هایی که از خجالت سرخ شده بودند قایمکی نگاهم
کرد ؛ به راستی یونس بود که با چشمان دخترش نگاه می کرد!
بریده بریده گفت عمو یحیی ! عمو یحیی! از بابای من خبر نداری ؟
نمیدانستم چه باید بگویم . بیغوله های بیمارستان در ذهنم نقش بست ، وقتی سرش را به دامن داشتم
وخون گلویش را پاک میکردم ماجرای آن شب را برایش گفتم : یونس؟! راستش …من هیچ وقت
ستاره دنباله دار ندیدم ! اون شب وقتی تو رفتی منم برگشتم. ترسیدم تنهایی اونجا بمونم ! االنم …
یونس اما زیر لب زمزمه میکرد : اشهد ان ال اله اال هللا ، اشهد ان محمد رسول هللا… تا آنکه
صدایش قطع شد !
ساره انگشت سبابه ام را میان دست کوچک اش جای داده بود و با چشمانی ملتمس به دهانم خیره بود.
دستم را از گردن حاجی برداشتم ، شروع کردم موهای سرش را مرتب کنم . ساره انگار بعد از مدت
ها آغوشی آشنا پیداکرده باشد صدای هق هق گریه اش بلند شد . سرش را می بوییدم و بی وقفه به
صورتش بوسه می زدم. بعد از مدت ها ساره مجالی شد تا گریههای نکرده را به سوگ بنشینم و همراه
او دریایی از دلتنگی ببارم …
دستی پشت شانه ام حس کردم ، حاج عماد عصایی به دستم داد و در گوشم گفت : مسجداالقصی
منتظرتون هستیم ؛ یکی از کودکان را در آغوش گرفت و همراه دختربچه ها حرکت کرد …
_ ساره ! عزیزعمو! بابا یونس برات ، قصه ستاره دنباله دار گفته ؟
_ نه ؟ قصهاش چیه ؟
اشک از گونه های خیس اش پاک کردم
_بریم تا برات تعریف کنم
عصا را زیر کتف چپم گذاشتم و با دست راستم دست کوچک ساره را گرفتم
_تقریبا چهارسال از تو بزرگ تر بودیم وقتی شنیدیم ستاره دنباله دار میتونه آرزوهامونو برآورده کنه،
نیمه شب رفتیم روی تپه های شهر تا ببینیمش ؛ البته یونس که نه بیشتر من میخواستم ببینمش
_دیدینش؟
_نه هیچ وقت نیومد ؛ یا …شایدم اومد وقتی که ما رفته بودیم !
_چرا منتظرش نشدین ؟
_بابا یونس از انتظار خوشش نمیومد ، می گفت ما میتونیم خودمون به آرزوهامون برسیم . راست
میگفت … به آرزوش رسید !
_ولی من نمیتونم خودم آرزومو برآورده کنم
_ چرا عمو ؟ آرزوت چیه ؟
_میخوام بابام برگرده باهام بازی کنه
_من مطمئنم اگه بفهمه این مدت به جای بازی کردن با دوستات ، دنبال یه آشنا بودی تا سراغ شو
بگیری حتما ناراحت میشه … خودش یه روزی برمیگرده
_ عمو ! دوستم زینبه! زینب ؟
دستم را رها کرد و به سرعت به سمت زینب در گوشه مسجد دوید
_مراقب خودت باش ساره
بلند بلند گفت : عمو اگه بابامو دیدی بهش بگو منتظر می مونم برگرده
اشکی از گوشه چشمم غلطید و ساره میان جمع بچه ها از نظرم پنهان شد .
مسجداالقصی در سروری غرق بود که حد و اندازه اش در پیمانه واژه ها نمیگنجد… فاصله ها چه
حقیر خواهند بود وقتی قلب ها به یکدیگر نزدیک اند . کبوتران فلسطینی در سایه سار اقتدارایران بال
گشوده و طنازی می کردند !
خداوند اراده کرده بود ، به دست ایرانیان خنده های از ته دل به مردمی که سال ها شادی نکرده از
اسرائیل طلبکارند ، هدیه کند …
انگار بر کویر محزون ناامیدی ما ، باران امید از جنس حیات باریده باشد !
بنا بود غنچه هایی که سر برنیاورده خشکیدند جان تازه بگیرند و بالغ شوند و با عطر دل انگیزشان
قلب های خفته را بیدار کنند . لیا ای کاش بودی و این صحنه ها را بر بوم تاریخ نقش می زدی
_یحیی ؟ یحیی جان ؟
صدای لیا معجزه وار مرا به دنبال خود می کشید :
_ یحیی من ! جریان مقاومت تا به ثمر نشستن خون مطهر شهدا ادامه خواهد داشت … طینت پاک
آیندگان منتظر نقشه های معماری توهستن تا در پس دیوارهای امنیت و سقف های آزادی آرزوهای
ازلیمان را ابدی کنند .
پرده ی اشک وضوح دیدم را گرفته بود ؛ جمعیت را یکی پس از دیگری کنار می زدم تا به لیا برسم
، بی فایده بود .
ناگهان صدای لیا در گوش هایم طنین انداز شد ، دعای خیر همه کسانی که دوست تان دارند بدرقه راه
ُم
َّن ِحز َب ََّّللاِ هُ
ِ
شماست از پا نایستید ، قله ها در پیش است این وعده سرلشکر جیوش حزب خداست ! فَإ
الغاِلبو َن
_لیا؟ لیا؟
زانویم سست شد و به زمین پرت شدم ، صدای تپش قلبم در تمام سرم می پیچید . انگار میخواست از
سینه بیرون بدود !
_کجا جستجویت کنم ؟ از کدام غریبه و آشنا سراغت را بگیرم؟ برگرد و ببین یحیی بدون تو چقدر
شکسته و خمیده است … برگرد …
نویسنده: محدثه رفیع
محدثه رفیع
تهران
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف