روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محدثه رفیع – 2025-10-07 12:41:57

بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان : نقش ی زرین بر بوم تاریخ
شکوف ههای درختان سیب سوار بر قطار بی باک شاخ ههای جوان به آسمان آبی سرک م یکشند ، به
نظاره ابرها م ینشینند و منتظر دسته دیگری از پرند هها تا از اتحادشان بپرسند .. .
گوشه پرده را که در دستم جمع کرده بودم به آویز کنار دیوار حلقه کردم ؛ سرم را که برگرداندم در
پس بخارهای چای داغ ، چهره دلنشین لیا بود ! در حالی که دستانش را زیر چانه قلاب کرده بود ،
خندید و گفت: کجا سیر م یکنی مهندس؟ ! صندلی را عقب کشیدم و رو به روی ش نشستم . رطوبت
گلدان سفالی روی میز با تابش خورشید در حال تبخیر بود و عطر خوش شمعدانی صورتی مشا ممان
را نوازش م یکرد . شیرینی خند ههای لیا باعث م یشد ، برای گرفتن تلخی چای ، دیگر نیازی به
شکرِکیکهای کشمشی نباشد !
_ یحیی ! بلند شو بابا !
چشمانم را که گشودم ، حا جعماد با همان آرام شهمیشگیاش کنارم زانو زده بود. از لای دستان مشت
کرده ام به گ لسر لیا خیره شد .. . گره دستانم را باز کردم ؛ قطرات اشک ، غبارجنگ را از گونه
هایم م یزدود و بر گلسرقرمز لیا م یچکید . دلم لک زده بود برای شنیدن صدای لیا ! حتی توی
خواب .. .
حاج عماد در حالی که با دستش ، سرشان هام را مالش م یداد؛ پیشان یام را به بوس های مهمان کرد .
برای لحظاتی به چشمانناف ذش خیره شدم ، به راست ی که با صلابت بودند ؛ انگار با جراح تهای
پیشان یاش خواس تن یتر ازهمیشه بو د !
_بچ هها کجان؟! الیاس ، یونس ، محمد ؟
_ خیا لشون از اینجا که راحت شد ، راهی مسجد الاقص ی شدن ! باید بیمارستان کامل تخلیه م یشد .. .
در همان حال که به خراب ههای بیمارستان تکیه داده بود م دست راستم را بر زانو گذاشتم و با دست
دیگرم چوبی را که حالا مدتی م یشد، غرامت پای نداشت هام را م یکشید ؛ برداشتم
حاج عماد زیر کت فهایم را گرفت و از زمین برخاستم.. .
به زحمت پا یراستم را حرکت م یدادم و چند قدمی عق بتر از او ، لنگان م یرفتم
از دور دیدم حاج ی بن داسلحه را بر شان هاش انداخت ،خم شد و ازلای آجرهای شکسته چیزی بیرون
آورد
سعی کردم با سرعت بیشتری پایم را روی خا کها بکشم
به آرامی با دست ، خاک ازقل بسفید پارچه پاک کرد و پرچم را به سینه اش چسباند !
نزدیک که شد م ، متوجه حضورم شد .
سرش را با لا گرفت ؛ با تلاقی نگا همان دریایی از حر فهای نگفته در چشمانش حلقه زد .. .
کمرم را به دیوارهای زخمی شهر تکیه داد م ، شکستگی هایش را زیر انگشتانم حس میکردم . با
دستدیگرم عصایم را ب ه سمت حاجی دراز کردم .
به لنگه خونی شلوارم که بدون پا ، بد قواره آویزان بود نگاهی انداخت . چش مهایش را حرکت داد و
به صورتم زل زد . بعد از آنکه سرم را به نشانه تایید تکان دادم ، بغض گلویش را قورت داد و
پل کهایش را آهست ه ، روی هم فشرد . با دستان ی که از تردید م یلرزید؛ چوب را از من گرفت
.نفهمیدم کِی خودش را به تپه خراب هها رساند ، چوب را به پرچم وصل کرد و باغرور و قدرت آن
را بر نوک تپه برافراشت.. .
نسیم خنکی وزیدن گرفت و فقط خدا م یداند که اهتزاز پرچم چه شکوه و شوکتی داشت . انگار تمام
مردم شهر محو تماشای آن بودند !
حاجی دس تراستم را دور گردنش حلقه کرد و مسیر را ادامه دادیم .
جلوتر که رفتیم آخرین دست هی مردم برای رسیدن به مسجد سر از پا نم یشناختن د. لااقل برای ما که
زیرسایه تفنگهای پدرانمان قد کشیدیم هیاهوی شهرغریبه نبود ؛ اما اینبار جنس دیگری داشت .
مبهوت همهمه مردم بودم ک ه در نزدیکی ام کس ی بلند گفت:
درسته که میگن هفت تا از موشکها به پایگاه های نواتی م و رامون اصابت کرده ؟
نمیدیدم چ هکسی اما صدایی پخته جوابش را اینگونه داد :آره درسته . مختل شدن پایگا هها واز بین
رفتن موشکهای اف س یوپنج ی ه طرف ، اینکه چطورلایههای حفاظتی مانع نشدن ، داغونشون
کرده !
صدایی نحیف شبیه صدای یک پیرزن از پش تسر توجه ام را جلب کرد ، خدایا شکرت که نمردم و
حقارت اسرائیل رو به چشم دیدم . خدایا شکرت .. .
آن طرف تر سه پسر جوان دوشادوش هم حرکت میکردند ، یکی از آنها در حال بستن چفیه اش بود
که فریاد زد : این عملیات در طول سال های مبارزه ب یسابقه بوده ، از امشب معادلات سیاسی منطقه
تغییر میکنه ؛ این نقط هآغازِ فصلجدیدی از مبارزه ست !
ندای الله اکبر میان جمعیت پاگرفت .. .
نگاه حاجی اما درامواج پریشان موهای خرمای ی رنگ دخترکان غرق شده بود . من نیز محو تماشا ی
آنها شدم ، آواز شاد ی بی نشان بلند بو د . با دیدن حا جعماد گل از گ لشان شکفت . به سم تما دویدن د و
دورما حلقه زدند !
حا جعماد که زبانبچ هها را خوب م یدانست ، سرشوخی را باز کرد و صدای خند هشان بلندتر شد
برقشادی میان چهره آفتا بسوخته دخترکان به زیبایی ستارهها بود در آسمان تاریک شب !
یکی از آنه ا جثه کوچ کاش میان عبایی که به تن داشت ،گم شده بود ؛ بیرون از حلقه ما ایستاده و
فقط نگاه م یکرد . صورتش به ماه شب چهارده شبیه بود یا شاید زیبا تر.. . چشمانش را م یشناخت م ،
وقتی به من نگاه کرد دفتر خاطرا تام ورق خورد !
_هشتاد و یک ، هشتاد و دو ، هشتاد و سه ؛عه .. . دوباره قاطی شد .اصلا نمیشه شمرد ! یحی ی!
یحیی! چرا جواب نمیدی ؟!
_ فریادم زدم ، ای بابا ! حواسمو پرت کرد ی…من داشتم م یشمردم
یونس مکثی کرد و گفت : امشب از شبای دیگه بیشترن ! قشنگه ! نه ؟
_آره خیلی … انگار همه ستاره ها جمع شدن اینجا !
_حالا چندتا شدن ؟
_نذاشتی که ! تا صد و سیزده رسیده بودم
_ ما که یا دنگرفتم بیشتر از صد بشمریم !
من من کنان گفتم : کاری نداره که .. .
یونس از جایش برخاست در حالی که خاک لباس هایش را میتکاند گفت : پاشوبریم
_کجا ؟ مگه قرار نبود ، صبر کنیم ببینیمش بعد بریم ؟
_چرا ! ولی خیل ی دیر شد . نیومد که .. . الیاس سر کارمون گذاشته .اصلا ستاره دنبال هدار وجود نداره
.پاشو بریم
_ من صبرمیکنم بیاد .اون میتونه یه بالن بفرسته ، از اینجا بری م! بریم یه جایی خیلی دور یه جایی که
دیگه نتونن با موش کهاشون خرابش کنن !
_یحیی! ی ه روزی جنگ تموم میش ه .اونوقت خودمون کشورمونو میسازیم . م یتونیم شبا به جای
شمردن ستار هها تو آسمون ، چراغ خون ههای روی زمینو بشمریم !
صدای کودکان های حواس م را جمع کرد ، با گون ههایی که از خجالت سرخ شده بودند قایمکی نگاهم
کرد ؛ به راستی یونس بود که با چشمان دخترش نگاه م یکرد!
بریده بریده گفت عمو یحیی ! عمو یحیی! از بابای من خبر نداری ؟
نمیدانستم چه باید بگویم . بیغوله های بیمارستان در ذهنم نقش بست ، وقتی سرش را به دامن داشتم
وخون گلویش را پاک میکردم ماجرای آن شب را برایش گفتم : یونس؟! راستش …من هیچ وقت
ستاره دنبال هدار ندیدم ! اون شب وقتی تو رفتی منم برگشتم. ترسیدم تنهایی اونجا بمونم ! الانم .. .
یونس اما زیر لب زمزمه میکرد : اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمد رسول الله… تا آنکه
صدایش قطع شد !
ساره انگشت سباب هام را میان دست کوچ کاش جای داده بود و با چشمانی ملتمس به دهانم خیره بود.
دستم را از گردن حاجی برداشتم ، شروع کردم موهای سرش را مرتب کنم . ساره انگار بعد از مدت
ها آغوشی آشنا پیداکرده باشد صدای ه قهق گری هاش بلند شد . سرش را م یبوییدم و ب یوقفه به
صورتش بوسه م یزدم. بعد از مد تها ساره مجالی شد تا گریههای نکرده را به سوگ بنشین م و همراه
او دریای ی از دلتنگی ببارم .. .
دستی پشت شان هام حس کردم ، حاج عماد عصایی به دستم داد و در گوشم گفت : مسجدالاقصی
منتظرتون هستیم ؛ یکی از کودکان را در آغوش گرفت و همراه دختربچ هها حرکت کرد .. .
_ ساره ! عزیزعمو! بابا یونس برات ، قصه ستاره دنبال هدار گفته ؟
_ نه ؟ قصهاش چیه ؟
اشک از گون ههای خی ساش پاک کردم
_بریم تا برات تعریف کنم
عصا را زیر کتف چپم گذاشتم و با دست راستم دست کوچک ساره را گرفت م
_تقریبا چهارسال از تو بزر گتر بودیم وقتی شنیدیم ستاره دنبال هدار میتونه آرزوهامونو برآورده کنه،
نیمه شب رفتیم روی تپ ههای شهر تا ببینیمش ؛ البته یونس که نه بیشتر من میخواستم ببینمش
_دیدینش؟
_نه هیچ وقت نیومد ؛ یا …شایدم اومد وقتی که ما رفته بودیم !
_چرا منتظرش نشدین ؟
_بابا یونس از انتظار خوشش نمیومد ، م یگفت ما میتونیم خودمون به آرزوهامون برسیم . راست
میگفت … به آرزوش رسید !
_ولی من نمیتونم خودم آرزومو برآورده کنم
_ چرا عمو ؟ آرزوت چیه ؟
_میخوام بابام برگرده باهام بازی کنه
_من مطمئنم اگه بفهمه این مدت به جای بازی کردن با دوستات ، دنبال یه آشنا بودی تا سرا غشو
بگیری حتما ناراحت میشه … خودش یه روزی برمیگرده
_ عمو ! دوستم زینبه! زینب ؟
دستم را رها کرد و به سرعت به سمت زینب در گوشه مسجد دوید
_مراقب خودت باش ساره
بلن د بلند گف ت : عمو اگه بابامو دید ی بهش بگو منتظر م یمونم برگرده
اشکی از گوشه چشمم غلطی د و ساره میان جمع بچ هها از نظرم پنهان شد .
مسجدالاقصی در سروری غرق بود که حد و انداز هاش در پیمانه واژ هها نمیگنجد.. . فاصل هها چه
حقیر خواهند بود وقتی قل بها به یکدیگر نزدیک اند . کبوتران فلسطینی در سای ه سار اقتدارایران بال
گشوده و طنازی م یکردند !
خداوند اراده کرده بود ، به دست ایرانیان خند ههای از ته دل به مردمی که سا لها شاد ی نکرده از
اسرائیل طلبکارند ، هدیه کند .. .
انگار بر کویر محزون ناامیدی م ا ، باران امید از جنس حیات باریده باش د !
بنا بود غنچ ههایی که سر برنیاورده خشکیدند جان تازه بگیرند و بالغ شوند و با عطر دل انگیزشان
قلب های خفته را بیدار کنن د . لیا ای کاش بودی و این صحن هها را بر بو متاریخ نقش م یزدی
_یحیی ؟ یحیی جان ؟
صدای لیا معجز هوار مرا به دنبال خود م یکشید :
_ یحیی من ! جریان مقاومت تا به ثمر نشستن خون مطهر شهدا ادامه خواهد داشت … طینت پاک
آیندگان منتظر نقش ههای معماری توهستن تا در پس دیوارهای امنیت و سق فهای آزادی آرزوهای
ازلیمان را ابدی کنن د .
پرد هی اشک وضوح دیدم را گرفته بود ؛ جمعیت را یکی پس از دیگری کنار م یزدم تا به لیا برسم
، ب یفایده بود .
ناگهان صدای لیا در گو شهایم طنین انداز شد ، دعای خیر همه کسانی که دوس تتان دارند بدرقه راه
شماست از پا نایستید ، قل هها در پیش است این وعده سرلشکر جیوش حزب خداس ت! فَإِنَّ حِزبَ اللََِّّ هُمُ
الغالِبونَ
_لیا؟ لیا؟
زانویم سست شد و به زمین پرت شدم ، صدای تپش قلبم در تمام سرم م یپیچید . انگار میخواست از
سینه بیرون بدود !
_کجا جستجویت کنم ؟ از کدام غریبه و آشنا سراغت را بگیرم؟ برگرد و ببین یحیی بدون تو چقدر
شکسته و خمیده است … برگرد .. .
نویسنده: محدثه رفیع

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.