« بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ »
دلنوشته اربعین حسینی– محدثه دانش گلستان
امسال هم صدای پای زائران کربلا از دلم گذشت، اما نتوانستم در آن کاروان عظیم قدم بگذارم. دلتنگی، همسفر سنگینی بود. غافل از اینکه اربعین، خودش به کوچههای شهر ما سر زده بود.
مردم شهر قشنگم، رشت، دست به کار شدند. نه برای شکوهی برابر با کربلا، که برای نشاندادنِ:
“عشق به حسین(ع)، جغرافیا نمیشناسد.”
پیادهروی کوچکی از گلزار شهدا تا میدان شهدای ذهاب(شهرداری) ترتیب دادیم. قدمها شاید کوتاه بودند، اما نیتها بلند؛ هر قدمی نوایی بود از همدلی و همراهی با آن کاروان دوردست. حس میکردیم قلبهایمان با قلبهای زائران نجف و کربلا همآهنگ میتپد.
به میدان شهدای ذهاب (شهرداری)رسیدیم. نه زیر گنبدی طلایی، که زیر سقف آسمان رحمت. صدای زیارت عاشورا، آرام و صمیمی از میان جمعیت برخاست. “السلام علیک یا اباعبدالله…” کلمهها را با تمام وجود گفتیم. اشکهایی که بر گونهها لغزید، نه از خستگی راه، که از شوق دیدار و حسرت دوری بود، آمیخته با عشقی ژرف. اینجا هم، در دوردست، با حسین(ع) نجوا کردیم.
هوای گرم، یادآور گرمای خاک کربلا بود. وسطِ همین حالوهوا، هندوانههای خنک و بستنیهای زعفرانی پخش شد. صدای شیطنتآمیز بچهها بلند شد: عمو، لطفا یه دونه بده!
همانطور که در مسیر کربلا به زائران آب و خوراکی میرسانند، اینجا هم دستهای مهربان، این هدیههای خنک را با لبخند پیشکش میکردند. سپس نوبت شربت نذری رسید. جرعههایی از مهر و محبت. دستهای گوناگون، لیوانها را میگرفتند: دستهای پینه بستهی پیرمردان، دستهای لطیف مادران، دستهای کوچک کودکان.
گرمای نگاهها و لبخندها، شربت را شیرینتر میکرد. این سادگیِ پُرِمهر، خودش تجلیِ مهماننوازی اهل بیت(ع) بود و آن لحظهی شگفتانگیز فرا رسید.پرچمهای سبز “یا عباس” را دیدم که نه فقط در دستان آشنا، که در دستان همهجور آدمی از شهرمان به اهتزاز درآمده بود.
جوانان با شور، سالخوردگان با وقار، مادران همراه فرزندانشان. چهرههای گوناگون، لبخندهای متفاوت، اما نگاهی واحد:
نگاه عشق و احترام به علمدار کربلا.
اینجا دیگر “ما” و “آنها” نبود. اینجا، نام عباس(ع) و یادآوری وفاداری و شجاعت بینظیرش، رشتهای بود که همهی دلها را به هم پیوند زده بود. هر تکانِ پرچم، فریادی بیصدا بود در ستایش ایثار و حمایت از مظلوم؛ ارزشهایی که فراتر از هر مرزی، دل انسان را مینوازد.
مراسم با دعای پرامید برای ظهور حضرت مهدی(عج) پایان یافت. نسیم ملایمی که وزید، نویدبخش روزهای روشنتر بود. دلها اگرچه اندوه سفر نکرده را داشت، اما لبریز از آرامشی عمیق و شادی خالصی شده بود.
پس امسال اگرچه پای من به کربلا نرسید، اما قلبم سوغاتهای گرانبهای اربعین را دریافت کرد:
سوغات را در هماهنگی قدمهای همسایگان در پیادهروی کوچکمان یافتم.
درهمدلی صمیمانهای که هنگام خواندن زیارت عاشورا فضای جمع را آکنده کرده بود چشیدم.
در مهربانی بیمنتِ دستهایی که شربت نذری تعارف میکردند لمس کردم.
و مهمتر از همه، در همبستگی بیکلام و پراحترامی که هنگام به اهتزاز درآمدن پرچمهای حضرت عباس(ع) در میان همهی اقشار مردم شهرم موج میزد، سوغات اصلی را دیدم.
فهمیدم که سوغات حقیقی اربعین، خاک کربلا نیست؛ حال و هوای کربلاست.
سوغات واقعی، این درک ناب است که عشق به امام حسین(ع) و یاران وفادارش، زبانی جهانی دارد و در هر کجای جهان که دلها برایش بتپد و یادش گرامی داشته شود، کربلا جاری میشود.
آن روز، هیچ چیز کم نبود؛ انگار واقعاً در کربلا بودم. اربعینِ واقعی در نیتِ پاک و حرکتِ صادقانهی هر عاشقی زنده است. من نرفتم، امّا بزرگترین سوغات را آوردم: یقین به اینکه زائرِ حقیقی، عشقِ حسین(ع) را در هر کجای جهان که باشد، زنده نگه میدارد. من نرفتم، اما سوغاتش را آوردم:
یقین به اینکه زائر واقعی حسین(ع)، آن است که باران محبت او را در هر جا که هست، بر دلهای تشنه بباراند و این بزرگترین هدیهای بود که جاماندگی امسال برایم به ارمغان آورد.