روز و
ساعت مانده تا اختتامیه پویش
انّا علی العهد

محدثه جمالپور – 2025-09-01 09:17:34

{بسم الله الرحمن الرحیم}
زمان زیادی است که برای آغاز این خاطره به دنبال واژه می گردم ولی امان از یک واژه که سزاوار آغاز خاطره ی اربعین باشد، سفری که لحظه به لحظه اش با در هم آمیختگی احساساتی رو به رویی که نمی توانی مکتوب کنی.
لحظاتی را تجربه کردم که نقطه ی آغاز آنها را اصلا به یاد ندارم، مثلا نمی دانم از کی و کجا درگیر عشق به کربلا شدم، یا حتی به یاد ندارم اولین جرقه ی رفتن به کربلا آن هم در اربعین کی زده شد، اولین قدم پیاده روی، اولین لحظه ای که خشک شدن لب هایم را حس کردم و سعی کردم گوشه ای از واقعیت کربلا را درک کنم، اولین احساس خستگی و کم نیاوردن، هیچ کدام از این ها را به یاد ندارم، اما لحظه ی رسیدن را خوب به خاطر دارم.
لحظه ای که می توانستی انعکاس حرم را در چشمانم ببینی، لحظه ای که لحظه ی رسیدن را درک کردم، لحظه ی وصالی که همه آرزویش را دارند، اینکه وصال به که یا چه بستگی به عشق آدمی دارد. من عشق را در آن راه یافتم، من عشق را در چشمان آن کودکی یافتم که تا نیمه های شب به دنبال زائران می دوید، من عشق را در آدم هایی یافتم که زبانشان را نمی فهمیدم، من عشق را در تک تک خانه هایی یافتم که حس غربت را از من می گرفتند، من عشق را در تک تک آن قدم ها یافتم.
مگر می شود سرشار از عشق شد اما درگیر عشق ارباب این عاشقان نشد؟! حیرانم و زبانم قاصر اما یک چیز را خوب می دانم، معنای عشق را درست فهمیده ام… عاشقان واقعی را به چشم دیده ام… عاشقانی که مکتب آنها فدا کردن بود، دینشان فراتر از هر انسانیتی، نگاهشان فراتر از هر محبتی و نوای یا حسین گفتنشان فراتر از هر نغمه ی عاشقانه ای…
می دانی، برای درک همه ی اینها نیاز به چیزی فراتر از نگاه کردن داری، نیاز به بیدار کردن قلبت داری، نیاز به بازگشت به اصل خویش داری، به قول جناب مولانا:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
برد با کسی است که هر چه زودتر جوینده ی روزگار وصل خویش باشد.
من در آن راه قلبم را بیدار کردم، شاید همه عمود های رفته شده را می شمردند اما من در روزهایی غرق بودم که این راه بدون هیچ عمودی طی می شد، همه دعوت خالصانه خادمان را می شنیدند اما من غرق در آن روزهای بودم که بهترین نسل خدارا دعوت به اجبار می کردند، همه “مای بارد” می شنیدند اما من فقط صدای ریگ های بیابان را می شنیدم که از تشنگی کودکان به ستوه آمده بودند…
بگذار این قصه ی دراز و بی پایان را با یک جمله به پایان ببرم، قلبی که بیدار نشود فقط خستگی پاهایش را با بر دوش خود حمل می کند.

نام و نام خانوادگی: محدثه جمال پور

دسته بندی


ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.