دلنوشته محبوبه قائدی
#آژیرقرمز
“نفس کشیدن برام مثل سم میمونه اگر بدونم جات امن نیست.”
“بچه هامون”
گوشی را گذاشتم. بغض بیخ گلویم چسبیده بود. صدای آژیر ممتد می آمد. دو قلو ها سرگرم دیدن کارتون بودند. چشم هایم می سوخت. چرخیدم سمت ساک خالی وارفته گوشه ی راهرو. باید پرش می کردم و برمی گشتم شهرستان.
#محبوبه_قائدی
از دل یک روستا
از مدت ها پیش چند پیرمرد محله همین که آفتاب سینه کش دیوار می شد. چهارپایه هایشان را می زدند بغل. کنار تیر چراغ برق مینشستند و از اتفاقات روز کارشناسانه حرف می زدند. هر بار یکیشان شهردار می شد، یعنی مسئول پذیرایی. روز به روز هم به تعدادشان اضافه می شد. جنگ که شروع شد دورهمی همچنان ادامه داشت.نمی دانم کدامشان همچین فکر محشری به سرش زد اما باعث و بانی کار خیری شد. روز هشتم جنگ به نیت امام رضا سر ساعت خاصی چند سایپا راهی مسجدها شدند. بار یکی هندوانه بود، یکی پیاز، یکی سیب زمینی، گوجه و … . خالی می کردن گوشه به گوشه حیاط مسجد. بانی مسجد هم به کمک جوان ها شد مقسم. خبر این کارشون پیچید تو محله های دیگه و به گوش شهرهای دیگه رسید. حالا از همه اصناف هر کسی تولید کننده یا عمده فروش هر کالایی بود آستین همت بالا زده بود و آمده بود میدان و آنچه می توانست می بخشید. از دل یک روستای کوچک مهری جوشید که در کل ایران تپید.
«عاشقانه های خواهر برادری»
کفش های زوار در رفته را محکم از دست های لطیف خواهرش کشید و تشر زد: «بازم دیر کردی. جواب معلمم چی بدم؟!»
سِلوا هن و هون کنان ابرو تو هم کرد و داد زد: «همه جا ماموره، بعدم کلی دویدم»
آفتاب بالای ستون قامت بچه ها رسیده بود. سر چهارراه بودند. هر کدام خیابان مقابل هم را کشیدند و رفتند. کمی که گذشت صدای شلیک گلوله آمد و سِلوا را به آن سمت خیابان کشاند. آرسِن پایش را روی زمین سمت سینه دیوار بر می کشید، رد خون پیچ خورده روی زمین به پایش می رسید. گلوله درست بین بندهای گیس بافت کفش را شکافته بود. سلوا جیغ کشیده و نکشیده اش را روی صورتش پهن کرد، اشک از دو طرف صورتش به زیر چانه اش کشیده می شدند. آرسن در هم مچاله بود. کلمات را به سختی از بین لب های چاک خورده اش بیرون ریخت: «گم شو خونه»
ـ نه
ـ بروووو
ـ بیا کمکت کنم
صدای دنگ گلوله دوباره سکوت را شکافت و چرخید. گلوله سینه ی کوله پشتی سلوا را شکافت و به آغوش آرسن پرت شد. آرسن نعره کشید: «نه … نه … نه … نه …»
به در و دیوار رنگ مرده پاشیده بودند هیچ صدایی جز نعره ی آرسن شنیده نمی شد. سنگی که گوشه کوله اش را پر کرده بود بیرون کشید و به سمت سرباز اسرائیلی نشانه گرفت. هر دو به رگبار بسته شدند.
#محبوبه قائدی