دلنوشته محبوبه قائدی
«سرباز وظیفه»
با لحن ملایمی صدام کرد و گفت: «فرمانده خسته شدی؛ بیا چایی بخور.»
نگاهم چسبید بیخ نگاه مظلومش، سنی نداشت، از شرجی بندر حسابی عرقش زده بود. لاغر و نحیف بود با دو تا گوش پَل. دو سه ماهی از اعزامش می گذشت.
برای لحظه ای موقعیت جنگی رو فراموش کردم. نفس داغم را پوف کردم تو هوا
لیوان چایی را که ازش گرفتم، لبش انگار با نخ کشیده باشند به یک طرف کش اومد. چشم تو چشم خیره به هم بودیم. شاید دنبال خودشیرینی و پشتش مرخصی بود. اما مگه میشد تو این شرایط؟؟ یه نفر هم یه نفر بود.
استکان را که نزدیک لبم رسوندم، صدای آژیر مثل پتک پیچید تو گوشم.
استکان را پرت کردم و هوار کشیدم.
«همه برن تو موقعیتشون»
حسین طبق معمول خونسرد توی کانکس نشسته بود و یه لقمه گنده میچپوند تو دهنش.
صدام را انداختم تو سرم و داد زدم:
«تن لش ضد هواییت خالیه، نمی خوای بری تو موقعیتت»
برای لحظه ای مستاصل شد اما دوباره دست برد یه لقمه دیگه بپیچه.
سرش را بالا نیاورده با لحن لمکی گفت: «من تا هواپیما نبینم نمیام.»
انگار جرقه انداخت باشن رو باروت.
طوری داد زدم که صدام به در دژبانی هم رسید.
«این بار اگر هواپیما بیاد و تو نیای، که من میزنمت.»
یخ کرد. تا پس گوشش زرد شد و شقیقه هاش بنفش، با صدای خفه ای زیر لب چیزی گفت.
متوجه اسلحه توی دستم نبودم. غلافش کردم.
زارت زد زیر گریه و پشت بندش داد و بیداد …
یک ماهی میشد افسری گرفته بود و تازه نفس بود. وقت تنگ بود و باید دست به کار می شدم. صورتم را چرخوندم سمت سربازی که سینی توی دستش به لرز افتاده بود و گفتم: «میرم روی ضد هوایی…»
بدون معطلی و دیوانه وار سینی چاییشو انداخت و با من شروع به دویدن سمت سامانه کرد.
پشت سامانه نشستم.
دستپاچه بهم زل زده بود. با تندی گفتم:
«اینجا خیلی خطرناکه، بیرون از رینگ وایسا و مهمات برسون به من»
بغل دستم پشت سامانه نشست و با همون لحن ملایمش گفت:
«من رهات نمیکنم سرگرد…»
دهنم باز موند. کاش غرور لعنتی میذاشت دستشو ببوسم و داد بزنم خیلی کارت درسته مرد. چقدر دوست داشتنی تر شدی.
تو دلم شوری جوونه زد.
کاش شرمنده خانواده سربازام نشم و همشون را به سلامت راهی خونشون کنم
کاش می شد دکمه پایان جنگ را فشار داد.
چشمم را که می سوخت سفت گره زدم به سامانه.