تماس با ما
در صورت بروز هرگونه سوال یا مشکل میتوانید با ما در ارتباط باشید
مردان سیاه پوش با هدایت مردی سالخورده در دو صف منظم، زنجیرها را در آسمان میرقصانند، به پشت خود میکوبند و قدم قدم دور میشوند. سردر خانه ها پرچم سیاه و سبز آویخته است. چهره ها ماتم زده اند. هوا دم کرده و آفتاب عمود بر زمین می تابد. بغض مثل سنگ راه گلوی خشک و چسبیده هادی را بند آورده است. هادی که اکنون در آغازین سالهای دهه پنجم زندگی خود است، تیشرت مشکی و شلوار رنگ و رو رفته ای به تن دارد. کمی دورتر نشسته و نگاه می کند. گربه ی سیاهی در همان حوالی دور و برش می پلکد.
هادی با حسرت چشم می چرخاند با دقت عزاداران را ورانداز می کند. دلش پر می کشد به روزهایی که دوشادوش دوستانش در صف عزاداران زنجیر می زد. اشك در كاسه ی چشمانش مي جوشد و همه چيز تار مي شود. با هر صدای بلند طبل، صدای خمپاره ها برایش تداعی و دلهره به جانش می افتد.
گربه ی بد قواره با چشمانی گشاد و مرموزانه به او خیره میشود. کم کم به او نزدیک می شود و پای ورم کرده اش را بو می کشد و بعد دوباره گرد او مي چرخد. لب های ترک خورده اش را می لرزاند، از راه سوراخ روی گردن نوایی شبیه «پیش پیشت» بیرون می دمد و دستانش را کمی جا به جا می کند اما فايده اي ندارد.
گردن سنگینش را خم می کند تا گربه را بهتر ببیند. نگاهش به پرنده ای پشت رکاب ویلچر می افتد. هر چه تلاش می کند نمی تواند خم شود و پرنده را بردارد. با حرکت ضعیف دست قصد دارد گربه را دور کند اما نمی تواند. به آدم های دور و برش نگاه می کند، کسی به او توجه نمی کند، هق هق زنان با صدایی خفه، پشت سر هم می گوید:
– ههوتر…. ههوتر… ههوتر… هههوتر
– هادی، چه شده برّم؟
نفسش خس خس می کند. با اشاره ی دست و حرکت تند تند ابرو و چشم ها پایین را نشان می دهد.
– ههووتر
– خسته شدی بَوَم؟ یه کم دیگه می ریم خونه.
هادی با عصبانیت می گوید:
– نهههه
– چه کنم ننه برت؟ چرا حالیم نیشه چه می خی؟!!!
از گرمای خفقان آور هوا قطرات عرق از پیشانی و گوشه شقیقه اش سر می خورد و کنار ابرو و لپش می ایستد. قطره هاي عرق برآشفته اش مي كند. با چشم و ابرو، انگشتان پایش را نشان می دهد. پیرزن صورت پر از چروکش را در هم مچاله می کند با گوشه ی چارقدش عرق از صورت پسرش می گیرد، بغضش را می بلعد و نزدیک گوش هادی می گوید:
– کاکات صدا بزنم؟؟
هادي کلافه می شود و دست هایش را می لغزاند. با تمام زور صدا می دهد.
– نهههه، هُببه.
پیرزن متوجه گربه می شود، لگدی حواله اش می کند. لبخند به صورت هادی می نشیند.
– جونم برت در شه.
صورت پیرزن می شکفد. فرق سر پسرش را می بوسد و به سمت موکب می رود.
هادی برای دیدن کبوتر سرش را بیشتر خم می کند. تور شفافی، شبیه به تور ماهی گیری دو پایش را در هم قلاب کرده و دورش پیچ و تاب خورده است.کبوتر تند تند در جای خود بال بال می زند، چند تا از پرهایش به زمین می افتد. دوباره در جای خود آرام می شود.
هادی آرام و قرار ندارد و دستانش را کمی جابه جا می کند و تند تند نفس می کشد.
هیات سینه زنی در حال عبور است. جوان تنومندي علم حضرت عباس را گرفته و بلند مي كنند. بعد از طی مسافتی علم را به جوان هاي دیگری که در صف به انتظار ايستاده اند، سپرده مي شود. بالاي علم سر پنجه های برنجین است. پارچه های رنگی نیمی از عرض خیابان را گرفته است و نوحه خوان “سقای دشت کربلا” می خواند و عزاداران با “ابالفضل ابالفضل” همراهیش می کنند.
گربه دوباره از سمتی دیگر برگشته است. چشم هایش را گاهی به هادی و گاهی به زیر ویلچر می دوزد. خیز بر می دارد. پیرزن بر می گردد. ليوان را ميان لب هاي هادي مي گذارد و می گوید:
– بخور ننه. لبات خشک شدن.
هادی سرش را با زحمت چپ و راست مي كند و لبانش را از ليوان بر مي دارد.
– نههههه
نفس هايش به شماره افتاده است. با بی قراری و اخم، به پایین اشاره می کند و با صدایی ضعیف تر از قبل می گوید:
– هوتر هاههی
– ها !!!! چایی می خوای؟
پاهایش مثل سنگ هستند و هر چه تقلا مي كند تكاني نمي خورند. به خودش فشار می آورد و با صدای کاملا خفه ای با غضب فریاد می زند.
– نهههههه
صدای خفه اش در صداي نوحه و طبل و عزارداران گم می شود. نگاهش را به سمت اطراف می چرخاند و سعی می کند حرف بزند اما صدایش مثل نفسش خس خس می کند و کسی متوجه حر ف هايش نمی شود.
کمی آن طرفتر پسرک نوجوان با کلاه سفیدِ لبه دار، مخزن گلاب پاش را به سختی روی دوش کشیده و روي سر عزادارها گلاب میپاشد. هادي با ديدن پسرك به یاد دوست شهیدش قاسم بیسیم چی می افتد، بدن لاغر و کشیده ای داشت، با وجود سن کمش، بیسیم را با زحمت به دوش می کشید و در کارش خبره بود.
دست هايش تكان نمي خورد و سعي مي كند با اشاره پلك هايش به پسرک بفهماند جلو بیاید. تند تند چشمک می زند. اما پسر متعجب و خیره به او نگاه می کند و دور می شود. پیرمردی که لبه ی بلوار نشسته و سیگارش را تازه گيرانده است نگاه ترحم وارش را از روي هادي می دزدد. پكي به سيگارش مي زند و دوباره غرق در تماشای عزادارها می شود.
هادی صورتش را در هم مچاله می کند و زور می زند. به سختي تن و كمرش را روي ويلچر تكان مي دهد. زخم های روی تنش و جای ترکش کمرش تیر می کشد. ويلچر تكان مي خورد و چرخ هايش كمي حركت مي كنند. پيرزن دستپاچه مي شود و بلند مي شود تا ويلچر را مهار كند. بر سر هادي نهيبي مي زند:
– چه مي كني ننه ؟ ديوونه شدي ؟ مو پاي دنبال تو و ويلچر دويدن دارم؟
هادي در حالي كه عرق از سر و رويش مي جوشد دوباره به زحمت خودش را تكاني مي دهد. ويلچر حركتي مي كند و چرخ سمت راستش به داخل جدول می افتد. ویلچر به سمت گربه واژگون می شود. گربه جستی می زند و فرز فرار می کند.
هادي در جوي افتاده و سرش به گوشه جدول خورده است. چشمانش سیاهی می رود. صدای زنجير و طبل عزاداران همانند انفجار خمپاره و گلوله باران از جاي دوري به گوشش مي رسد. در سياهي پشت پلك هايش مي بيند ده ها رزمنده افتاده اند. خودش هم زخمي در ميان رزمنده هاست. صداي يا عباس يا عباس بلند است. رزمنده ي زخمي كه در كنارش افتاده با تبسمی بر لب مي گويد:
– رفیق! به مدد ابالفضل حصر سوسنگرد رو تو روز خودش، شکوندیم.
مردم به سمتش می دوند و تن استخوانی و خشکیده اش را به بغل می گیرند. رنگ و رویش مثل گچ شده و گوشه ی ابرویش چاک برداشته است، چشم هایش به پرچم سبز بزرگی که روی آن با رنگ قرمز «یا قمر بنی هاشم» نوشته، قفل می شود.
او را روی ویلچر برمی گردانند. پیرزن شیون کنان کمر خمیدهاش را بیشتر تا میکند و با دست های پینه بسته به سر و روی هادی دست می کشد.
پسر با کلاه سفید لبه دار، کبوتر چاهی را که گوشه ای از پرهایش ریخته و از بالش خون تازهای میچکد، به هادی می سپارد، هادی نفس راحتی می کشد.
« کبوتر چاهی »
محبوبه قائدی
پویش سوغات اربعین با هدف به تصویر کشیدن راهپیمایی اربعین و نمایش اجتماع عظیم مسلمانان و خلق این رویداد جهانی در قالب های فیلم، عکاسی، کلیپ. شعر، دلنوشته و خاطره، خوشنویسی و نقاشی برگزار میگردد.
021-67641716
Culture@jdsharif.ac.ir
تهران، بلوار اکبری، کوچه شهید قاسمی، سازمان جهاددانشگاهی صنعتی شریف