مجید صادقی – کفشهای جا مانده
من سال ۱۳۹۸ توی مسیر گم شدم. جمعیت زیاد بود و دوستم رو از دست دادم. خسته و بیرمق کنار جاده نشستم. یه مرد عراقی اومد، کفشهاش رو درآورد و گفت: «انت امشی، انا حفِی.» یعنی تو با کفش برو، من پابرهنه میرم. اون صحنه هیچوقت از ذهنم پاک نشد. یه نفر حاضر شد خودش سختی بکشه تا من راحتتر برم. اون شب با خودم گفتم شاید راز اربعین همین باشه: بخشیدنِ راحتی خود برای راحتی دیگری، مثل خود حسین(ع) که همه چیزش رو بخشید.